داستان پادشاهی جمشید – ملحقات

بیور نامه هایی به جمشید شاه نوشت و گفت : من بر جهان مستولی هستم و زیر دستت نیستم . کسی شایسته پادشاهی است که بی همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم .  تو فقط یک جان داری ولی من و مارهایم سه جان در یک بدن هستیم . من از مغزت برای مارهایم خوراک درست میکنم. من در جنگ شرکت میکنم اگر تو هم ادعایی داری در جنگ شرکت کن . سپس ضحاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد . وقتی قشقر به نزد جمشید رسید ، گفت : بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستور بدهید به شما بدهم ولی قبلا به من امان بدهید زیرا من فقط یک پیک هستم.جمشید امان داد و نامه را گرفت و خواند و وقتی به مضمون نامه پی برد هراسان شد اما به روی خود نیاورد و به قشقر گفت: این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است . میدانستم او عاصی میشود . او را به بند میکشم و سرنگون در چاه آویزان میکنم . نزدش برو و بگو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو میل به جنگ داری من هم میجنگم اما اگر پشیمان شوی گناهت را میبخشم و به تو گنج شاهی میدهم و گناهکاران را پیش تو میفرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی . حال مختاری جنگ یا صلح را انتخاب کنی .

قشقر نزد ضحاک رفت و پیام جمشید را داد . ضحاک خندید و به سپاهش گفت : باید ترس را کنار گذاشت و از زیادی لشگر او نترسید . من به تنهایی از پس آنها برمی آیم . همه او را تایید کردند و بیور و سپاهش به سوی جمشید به راه افتادند . وقتی خبر لشگرکشی ضحاک به جمشید رسید او نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم قرار گرفتند .ضحاک خود جلو آمد و جنگ چهل روز طول کشید و هرکس برای مبارزه می آمد با یک گرز از بین میرفت و مغزشان خوراک مارهای بیور میشد . وقتی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان تصمیم گرفت تا خود به جنگ برود پس هفت پاره حریر پوشید و رویش کلاهخود و زره و تاج طهمورث را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسب شد و نزد ضحاک رفت و گفت : ای نابکار تو را با پادشاهی چه کار ؟ اکنون زندگانیت را به سر می آورم . چرا سرکشی میکنی ؟ اگر پوزش بخواهی تو را میبخشم و تاج و تخت میدهم .

ضحاک گفت : یاوه نگو . من تو را از روی زمین برمیدارم و مغزت را به مارانم میدهم و ثروتت را به یارانم میبخشم . این را گفت و بنای تاختن گذاشت . نود حمله با نیزه به یکدیگر بردند اما هیچکدام پیروز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز بدست گرفتند ابتدا جمشید بر فرق بیور کوبید و بیور سپر گرفت اما گرز چنان به سپر خورد که چاک چاک شد و پاهای اسبش در خاک فرو رفت و اسب هلاک شد . این بار ضحاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید . از آن پس مدام یکدیگر را با گرز می کوبیدند و صد حمله به هم بردند و صد اسب از بین رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند .

در یکی از حملات جمشید با شمشیر به سپر ضحاک زد و سپر به دو نیم شد و ضحاک سرش را دزدید . این جنگ تن به تن ادامه داشت تا خورشید طلوع کرد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت : بهتر است کشتی بگیریم . ضحاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند . هر دو سپاه مشعل روشن کرده بودند و آنها تا صبح کشتی گرفتند و باز صبح را هم به شب آوردند و شب را هم صبح کردند و تا سه روز و سه شب رزمشان ادامه داشت اما روز چهارم مارهای ضحاک از گرسنگی به زحمت افتادند و سرشان را در گوش او میکردند . ضحاک ناراحت شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه به سوی سپاهش دوان شد و با سپاه حمله کرد . سپاه تازیان هم حمله آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب ادامه داشت .

شبانگاه هر دو طرف برای استراحت دست از جنگ کشیدند و جمشید به صحبت با پسرش زادشم پرداخت و گفت : پهلوانی مانند ضحاک ندیدم . ای کاش مادرم مرا نزاده بود . شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت . میترسم به دست ضحاک کشته شوم پس بهتر است فعلا بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو . بهتر است که کسی از نژاد شاهان باقی بماند . بنابراین چه بسا فرزند تو روی زمین را از ضحاک پاک کند و انتقام مرا بگیرد . پسرش را بوسید و پسر از یک سو و پدر هم از سوی دیگر فرار کردند .

همینست آئین چرخ بلند –  ازو گه امیدست و گاهی گزند

بدینسان ضحاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد . در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواج یافت اما ضحاک همه جا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند میشود و از او باج و خراج نمیگیریم .

 

جمشید از شهری به شهرش میرفت تا به زابلستان رسید . آنجا شاهی به نام کورنگ داشت و او دختری زیبا و ماهر و بی همتا و آشنا به فنون جنگی داشت که نامش سمن ناز بود . از همه جا خواستگاران زیادی می آمدند اما شاه دو شرط داشت : اول اینکه دختر باید طرف را بپسندد و دوم اینکه هرکس دخترش را میخواهد باید با او کشتی بگیرد و او را زمین بزند . دختر دایه ای کابلی داشت که او میگفت : تو در آینده با پادشاهی ازدواج میکنی و از او صاحب پسری زیبا میشوی . وقتی جمشید به زابلستان رسید به شهر نرفت . باغ خرمی دید که در آن دختر شاه حضور داشت و می و میوه و رامشگران بودند و او با کنیزان می مینوشید . یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت : نمیترسی به باغ نگاه میکنی ؟ دختر کورنگ شاه در باغ است . جمشید گفت : من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گم کرده ام و طالع من برگشته است . از آن می سه جام به من بدهید . کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت : جوانی زیبارو دم در است و سه جام می میخواهد ولی خوردنی و میوه نمیخواهد .

شاهزاده همراه کنیز به دم در آمد و جوانی زیبارو دید و محبتش به دلش نشست و گفت : دنبال که میگردی که به اینجا آمدی ؟ اگر می میخواهی داخل باغ بیا . جمشید گفت : ای بت زیبا از خانواده شاهان هستی یا پیشه وران یا بزرگان یا لشگریان ؟ شاهزاده گفت : من فرزند شهریار زابلستان هستم . جمشید با خود گفت : این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود مهم نیست پس داخل باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشه ای نشستند . دختر دستور داد می بیاورند . جم ناراحتیها را فراموش کرد و سه جام می پیاپی نوشید . سپس یاد خدا نمود و کم کم شروع به خوردن کرد .

شاهزاده از ظاهر و رنگ و رو و شکوه او مبهوت بود . در دل گفت : او باید پادشاهی باشد . دختر گفت : گویا می خیلی دوست داری . جمشید گفت : بدم نمی آید اما اگر نباشد هم میتوانم تحمل کنم . شراب باید به اندازه خورده شود وگرنه عقل را زائل می کند . دختر فکر کرد او باید جمشید باشد . آن زمان بنا به حکم ضحاک عکس جم را بر روی سکه و دیبا میزدند تا هر که او را دید معرفی کند . دختر دیبایی داشت که عکس جمشید بر آن بود .به روی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند . در همین زمان دو کبوتر آمدند و با هم کرشمه کنان کشتی گرفتند و منقارشان را به هم میمالیدند . شاهزاده خجالت کشید و سر به زیر انداخت .او به غلام روکرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت : از بین این دو کبوتر که جفت گیری می کنند کدام را با تیر بزنم ؟ جمشید گفت : این سخن درست نیست و من مرد هستم. زن اگرچه دلیر باشد به زور نصف مرد است . درست بود که تو ابتدا مرا امتحان میکردی . شاهزاده شرمگین شد و با پوزش کمان را به جمشید داد .

جمشید از خوشزبانی و خوشرویی او خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت : اگر من بالهای این کبوتر ماده را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم . شاهزاده فهمید که خطابش به اوست . جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست . شاهزاده مطمئن شد که او پورطهمورث است . بر او آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید . بعد نوبت شاهزاده شد و او هم گفت : اگر من بالهای این کبوتر نر را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم . جمشید فهمید که معنی حرفش اوست .شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمینگیر شد . دوباره نوشیدن آغاز شد و رامشگران میخواندند و مینواختند .

بده ساقیا جام گیتی نما – که او عیب ما را نماید بما

دایه دختر وقتی جمشید را دید ، گفت : احتمالا شاه اوست و تو از او پسردار میشوی. دختر گفت : برو آن پرنیان که عکس او بر آن است بیاور . دایه پرنیان را آورد و وقتی جمشید چهره خود را دید یکه خورد و به یاد دوران شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت . شاهزاده گفت : چرا ناراحت شدی ؟ اشک برای چه ؟ جمشید گفت : دل بر دو نفر بسوزان . یکی انسان عاقل و خردمندی که در کف ابلهان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاج و تخت افتاده است و درویش شده باشد . از دیدن چهره جمشید غمگین شدم و به یاد شکوه و فر و فرهنگ او افتادم و اینکه چرا او به این روز افتاد و زشترویی چون ماردوش جای او را گرفت ؟

ولیکن چنین است چرخ از نهاد – زمانه نه بیداد داند نه داد

شاهزاده گفت : من مطمئن هستم که تو شاه جمشید هستی و من عاشق تو هستم .

تراام کنون گر پذیری مرا     –    بآئین خود جفت گیری مرا

 

جمشید شاه گفت :اگر تو جمشید را میخواهی من نیستم . نام من ماهان کوهی است . شاهزاده گفت : چرا چنین میگویی ؟ تو جمشید خورشید شاهان هستی . این زن پیر دایه من است و از نهان و آشکار آگاه است و همه چیز را به من گفته است . او میگوید که من از تو دارای پسری خواهم شد . این را گفت و به گریه افتاد . دل جمشید نرم گشت و گفت : ای گنجینه شرم و فرهنگ ، من نباید این راز را به کسی بگویم چون جانم به خطر می افتد .

که موبد چنین داستان زد ز زن  –  که با زن دم از راز هرگز مزن

اگر پدرت از راز من آگاه شود به طمع بزرگی مرا به ضحاک می سپارد . دلارام گفت :

همه زن بیکخوی و یک خواست  نیست – ده انگشت مردم به یک راست نیست

مطمئن باش که من تا زنده هستم تو را نمی آزارم . رازت را نگاه میدارم .جمشید پذیرفت و با او ازدواج کرد و روزهای خوشی را با شادی و بوس و کنار گذراندند. بعد از آنکه دختر باردار شد برای اینکه رازش فاش نشود کمتر نزد پدر میرفت . پدر به او بدگمان شد پس کنیزی را فرستاد تا بفهمد دخترش مشغول چه کاری است . مدتی گذشت و بالاخره دخترک شکمش بزرگ شد و قد چون سروش خمیده گشت و کنیزک فهمید که او باردار است و به شاه خبر داد .شاه وقتی دخترش را دید اخم کرد و گفت : این چه وضعی است ؟ تو همان کسی هستی که از مردان دوری میکردی ؟ این چه کار ننگینی بود که کردی ؟ دختر برآشفت و گریان گفت : من هیچگاه باعث ننگ دودمانم نمیشوم. تو به من اجازه دادی با کسی که میخواهم ازدواج کنم و من با پادشاهی بی همتا یعنی جمشید شاه ازدواج کرده ام . شاه خوشحال شد و گفت : فردا او را به شتر میبندم و به نزد ضحاک میفرستم . دخترک به زاری افتاد و گفت : دست به خون جمشید شاه آلوده مکن که باعث بدنامی تو میشود و همه تو را نفرین می کنند . از خدا بترس .

بدی کردن ار چه توان با کسی  –  چو نیکی کنی بهتر آید بسی

اگر میخواهی او را از من جداکنی ابتدا باید سر از تن من جدا نمایی . او به ما پناه آورده است .نباید او را برنجانی . دل پدر به حال دختر سوخت و گفت : هرچه بخواهی همان میکنم . ولی تو باید ما را با هم آشنا کنی .

روز بعد شاه زابل به دیدن جمشید آمد و بر او آفرین کرد و تعظیم نمود . جم از جای برخاست و او را نواخت و تشکر کرد که با وجود اینکه مهمان ناخوانده بوده است او را پذیرفت و به نیکی رفتار کرد ولی گفت: من میترسم که روزی طمع کنی و مرا به ضحاک بدهی . شاه گفت : چنین گمان مبر . به یزدان قسم که به تو وفادارم و رازت را فاش نمی کنم .

نماند جهان بر یکی سان شکیب – فرازست پیش از پس هر نشیب

بعد از نه ماه شاهزاده پسری بدنیا آورد و نامش را تور نهادند . وقتی پنج ساله شد چنان زیبا و بزرگ و بافرهنگ شد که همه از دیدنش شاد می شدند اما هرچند سخنی را پنهان کنند بالاخره روزی آشکار میشود. هرکس تور را می دید به یاد جمشید می افتاد و بالاخره راز قدیمی فاش شد و شاه زابل به جمشید گفت : چه چاره کنیم : بهتر است که فرار کنی . جمشید هم تصمیم به فرار گرفت و تا شاهزاده او را دید و پرسید : چرا ناراحتی ؟ او گفت : رازمان فاش شد و پدرت به من گفت بهتر است از اینجا بروم . شاهزاده غمگین و نالان شد . جمشید گفت : غم مخور و مراقب فرزندمان باش . جمشید به راه افتاد و به سوی هندوستان رفت و از آنجا شنیده شد که ضحاک او را اسیر کرد و با اره به دو نیم نمود . وقتی همسرش از مرگش اطلاع یافت سوگوار شد و جامه چاک چاک نمود و بر سرش خاک ریخت و در طول یکماه رنگش پرید و بالاخره زهر خورد و مرد .

 

تور هر روز رشد میکرد و قد می کشید و هنرهای پهلوانی و رزمی و دبیری و دانش را یاد گرفت و در اسب سواری بی همتا شد . شاه زابل خیلی او را دوست داشت و به او منشور شاهی داد و دختری از نژاد خود به او داد . بدینسان از تور فرزندی به نام شیدسپ متولد شد . چند سال بعد تور مرد و شیدسپ جانشین او شد و بر تخت پادشاهی زابل نشست .مدتی بعد از مرگ کورنگ از شیدسپ پسری بدنیا آمد که نامش را طورگ گذاشتند . طورگ در ده سالگی از نظر قدرت از پدر و پدربزرگش هم برتر شد . روزی پدرش خواست تا به کابل بتازد و آنجا را تسخیر کند . طورگ گفت : من هم می آیم . پدر گفت: تو کودکی و هنگام رزمت نرسیده است و تو باید با گوی بازی کنی . طورگ گفت : تو به بوی مشک توجه کن نه به رنگش . اگرچه کودکم اما کار مردان را بلدم . پدر شاد گشت و او را در آغوش گرفت و زره و ترک رومی و سپر به او پوشاند و تیغ و گرز گران به او داد .

از آنسو شاه کابل زورآزمایان را در سپاهش جمع کرد . او پسری به نام سرند داشت پس سپاهی به او داد . از قضا هر دو در برابر هم قرار گرفتند . طورگ نزد پدر رفت و گفت : سرند کدام است ؟ پدر گفت : پسرم تو هنوز کودک هستی . سوی او نرو . طورگ برآشفت و گفت : پدر او را نشانم بده . پدرش گفت : او در قلب سپاه است و درفش سپید دارد با کلاهخود و کمر و خفتان زرد.طورگ اسب را تازاند و به سوی سرند حمله برد و عده بسیاری را تارومار کرد . سرند که دید او به سویش می آید با گرز به کلاهخودش زد اما طورگ طوری نشد و کمربند او را گرفت و به سوی پدر تاخت و او را روی زمین انداخت و گفت : این هدیه کابلی را از این کودک زابلی بپذیر و دیگر مرا کودک مخوان و مرا شیر نر بخوان .

سپاه که رئیسش را از دست داده بود پراکنده گشت . سپاه زابل پیروزمندانه به زابل برگشت و کابل شاه مجبور شد همه ساله باج و خراج به زابل بدهد . مدتی بعد زمان شیدسپ سررسید و او رخت از جهان بربست و طورگ بر تخت پادشاهی نشست . چندگاهی بعد از او پسری بوجود آمد که نامش را شم گذاشتند . شم رشد کرد و بزرگ شد و یال و کوپال یافت و از او پسری به نام اترط بدنیا آمد .مدتی بعد طورگ و شم هر دو مردند و پادشاهی به اترط رسید و خداوند پسری به او داد که نامش را گرشاسپ نهادند . او پسری زیبا بود و از روز نخست مانند کودک یکساله بود و در یکسالگی مانند کودک ده ساله شد و بسیار قوی و تنومند بود . در فنون و مهارتهای جنگی بی همتا شد و وقتی ده ساله شد قد بلندی پیدا کرد و در کشتی و چوگان همانند نداشت . در نوزده سالگی شمشیرباز توانایی بود و با سپاهیان فراوانی مبارزه کرد و چیره شد و هیچ پادشاهی جرات حمله به پادشاهی اترط را نداشت چون از گرشاسپ میترسید . از زمان تور تا گرشاسپ هشتصد سال میگذشت . از گرشاسپ ، نریمان بوجود آمد و از نریمان سام یل بدنیا آمد و از سام نیز زال زر زاده شد و از زال هم رستم دستان بوجود آمد .

بزرگان این تخمه کز جم بدند –  سراسر نیاکان رستم بدند

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »