سام هیچ فرزندی نداشت و از این بابت غمگین بود .نگار پریرخی در شبستانش بود که از او باردار شده بود و بالاخره بعد از مدت درازی امید به داشتن فرزندی داشت . پس از گذشت نه ماه پسری بدنیا آمد زیبا روی چون خورشید گیتی فروز ولیکن تمام موهایش سپید بود وقتی این پسر بدنیا آمد کسی جرات نکرد به سام خبر زاده شدن چنین فرزندی را بدهد. بالاخره یکی از دایگان که از بقیه شجاع تر بود نزد سام رفت و خبر بدنیا آمدن فرزندش را به او داد و گفت : کودکی زیبارو و سیمین تن به دنیا آمد و تنها عیبش سپید بودن مویش است پس ناراحت مشو و ناسپاسی مکن. سام رفت و فرزندش را دید. کودکی سپیدمو با صورتی سرخ. پس یکسره از جهان ناامید شد و از ترس سرزنش مردم فرزندش را به کوه البرز که سیمرغ در آن لانه داشت برد .
روزی سیمرغ برای تهیه غذای بچه خود به پرواز درآمد . بچه شیرخوار گریانی را دید . پایین آمد و او را برگرفت و به لانه خود برد پس خداوند مهر بچه را در دل سیمرغ نهاد و او مایل به خوردن بچه نشد . کسی را که یزدان نگهدار شد چه شد گر بر دیگری خوار شد پس صدایی به سیمرغ رسید که این کودک را نگهدار که از پشت او پهلوانان و دلیران بوجود می آیند . وقتی کودک بزرگ شد و آوازه او به همه جا رسید شبی سام در خواب دید که سواری به نزدش آمد و از فرزندش مژده داد پس وقتی بیدار شد موبدان را خواند و خوابش را تعریف کرد . بزرگان گفتند تو کار بدی کردی . بچه گناهی نداشت پس حالا به جستجوی او بپرداز . سام به کوه البرز رفت وتاشب گشت .
شبانگاه به فکر خواب افتاد در خواب دید که در کوه هند درفشی بلند شده است . غلامی خوبرو پدیدار شد با سپاهی که از پشت او می آمد و در طرف چپش یک موبد و در طرف راستش خردمندی نامور بود . یکی از آن دو مرد نزد سام آمد و گفت ای مرد ناپاک رای تو از خدا شرم نکردی اگر موی سپید بر مرد عیب است پس تو از همه معیوب تر هستی . پسر گر به نزدیک تو بود خوار مراو هست پرورده کردگار وقتی بیدار شد نگران بود پس به کوهی نگاه کرد که سر به فلک کشیده است و سیمرغ بر روی آن لانه داشت و جوانی هم قیافه سام در اطراف آشیانه سیمرغ بود پس خوشحال شد که فرزندش زنده است و از خداوند به خاطر کارش پوزش خواست و ایزد پوزش او را پذیرفت .
سیمرغ که سام را دیده بود به پسر سام گفت : من دایه تو هستم و نام تو را دستان زند گذاشتم چون پدر با تو با دستان و مکر رفتار کرد ولی حالا پدرت دنبالت آمده بهتراست نزد او بروی . جوان ناراحت شد پس به سیمرغ گفت : من فقط سپاسگذار تو هستم و آشیانه تو خانه من است و دو پر تو برای من تاج شاهی است . سیمرغ گفت : اگر تاج و سرای پدرت را ببینی دیگر این آشیانه به دردت نمی خورد . من دوست دارم تو پیش من باشی اما برای خودت خوب است که آنجا بروی . پری از من همیشه همراهت باشد هرگاه سختی و ناراحتی برایت بوجود آمد پر من را بسوزان من فورا ظاهر می شوم و کمکت می کنم . سپس سیمرغ او را به نزد پدر برد . سام خوشحال شد و از سیمرغ تشکر کرد و به فرزندش گفت : که از این به بعد هرچه بخواهی همان خواهد شد و همه چیز من از آن تو باد . سام پسر را زال نامید .
سپاهیان یکسره نزد سام می آمدند و تبریک می گفتند . منوچهرشاه از موضوع با خبر شد . او دو پسر داشت به نامهای نوذرو زرسپ پس به نوذر گفت که به سوی سام رود و چهره دستان سام را که می گفتند در لانه سیمرغ پرورش یافته را ببیند و از طرف شاه به سام تبریک گوید و او را به نزد شاه دعوت کند . وقتی نوذر نزد سام رسید نوجوان پهلوانی در کنارش دید . پیام شاه به سام داد و سام نیز شتابان خود را به درگاه شاه رساند . منوچهر به سام گفت : که این پسر همتایی در جهان ندارد پس به او راه و روش رزم و آئین شاهی بیاموز و او را با هنرها و علوم آشنا کن.
منوچهر شاه به موبدان گفت تا ببینند که طالع زال چیست ؟ آنها گفتند که او پهلوانی نامدار و سرافراز و هشیار خواهد شد . شاه شادمان گشت و خلعت و اسب و شمشیر و دیبا و زر و غلامان رومی زیادی به او هدیه داد و شهرهای کابل و دنبر و مای و هند از دریای چین تا سند و از زابلستان تا آن طرف بست را به او داد. پس از بازگشت سام هنرهای شاهانه را به او آموخت و به موبدان گفت : شاه از من خواسته لشکر به سوی گرگساران و مازندران ببرم پس این پسر نزد شما به امانت باشد. به او علم و دانش و هنرهای مختلف را بیاموزید . سپس به زال گفت : بدان که زابلستان از آن توست و جهان سربه گوشفرمان تو نهاده اند و کلید گنجها هم در اختیارت است .
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .
زال شروع به آموختن علوم مختلف کرد و در سواری و فنون دیگر هم مهارت می یافت . روزی تصمیم گرفت در کشورش گردش کند پس به سوی کشور هندوان رفت و به کابل رسید . در آنجا پادشاهی بود به نام مهراب که از نژاد ضحاک بود و او چون توانایی جنگ با سام را نداشت هر سال مقداری زر به او می پرداخت و خراجگذار او بود . وقتی مهراب شنید که پسر سام به آنجا آمده است به استقبال او آمد و بر خوان زال نشست و از دیدار او خوشش آمد .زال نیز به بزرگان گفت : گویی کسی در جهان هم آورد او نیست . یکی از بزرگان به او گفت : پس پرده او دختری است که از خورشید روشنتر و سرتاپا مانند عاج با موهای مشکین و چشمانی بسان نرگس و ابروان کمان و مژگان سیاه ولبانی تنگ و زیبا که شایسته توست . زال وقتی این توصیفات را شنید دلش به سوی آن ماهرو پر کشید و شب در اندیشه بود صبحگاه وقتی مهراب نزد او آمد او را به گرمی پذیرفت و به او گفت : هر چه خواهی بگو . مهراب گفت آرزو دارم که تو به سرای من آیی. زال گفت : من نمی توانم بیایم زیرا شاه و سام از این موضوع خوشحال نخواهند شد که من شراب بنوشم و به رسم بت پرستان عمل کنم. مهراب در ظاهر به او آفرین گفت و در دل زال را ناپاک دین خواند .
صبحگاهی مهراب به شبستانش آمد و از مردی و فر و یال زال تعریف کرد. دخترش رودابه و همسرش سیندخت آنجا بودند. سیندخت پرسید : پسر سام چه جور مردی است؟ آیا خوی انسانها را دارد ؟ مهراب گفت : در جهان پهلوانی چون او نیست . دل شیر نر دارد و قدرت فیل جنگی و دستهایی بخشنده چون دریای نیل . در خانه بخشنده زر است و در جنگ سرش را فدا می کند اگرچه مویش سپید است ولیکن از مردی او همین بس که نهنگ را از پا در می آورد.البته سپیدی مویش به او می آید. رودابه وقتی این سخنان را شنید برافروخت و سرخ شد و دلش پر از مهر زال گشت. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن پس رودابه به رازدارانش گفت: که من دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمی داند جز شما. پس چاره ای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان متعجب شدند و دلتنگ گفتند : کسی را که پدرش او را رها کرده بود تو میخواهی به بر گیری؟ تو که در زیبایی همتا نداری و قیصر روم و فغفور چین خواهان تو هستند ! رودابه خشمگین شد :
نه قیصر بخواهم نه فغفورچین – نه از تاجداران ایران زمین
به بالای من پور سامست زال – ابا بازوی شیر و با کتف و یال
کنیزان گفتند : ما بنده تو هستیم و هرچه گویی همان کنیم . ما می رویم و با حیله ای او را نزد تو می آوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آنسوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آنها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل می چینند . پس او از جا جست و به آن طرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد . مرغی زد و غلامش دوید تا مرغ را بیاورد. در آنجا با کنیز رودابه همسخن شد . کنیز از ارباب او سؤال کرد و غلام گفت: این مرد فرزند سام شاه نیمروز است که مانند و همتایی ندارد . کنیز خندید و گفت :مهراب ماهرویی در سرایش دارد که از شاه تو خیلی بهتر است و ما به اینجا آمدیم تا بلکه به یک ترتیبی این دو را همسر یکدیگر کنیم. غلام خندان بازگشت.
زال پرسید :چه گفت که شاد شدی ؟ او همه ماجرا را به زال گفت . زال گوشوار و دو انگشتر که منوچهر به او داده بود را برای رودابه فرستاد . وقتی کنیزان فهمیدند که دل زال هم در بند رودابه است با هم گفتند : بالاخره شیر نر در دام افتاد . زال به نزد کنیزکان رفت و گفت : چاره چیست ؟ چگونه می توانم نزد رودابه روم ؟ گفتند: ما می رویم و درباره تو با رودابه سخن می گوییم اگر پذیرفت تو را به نزد او می بریم. کنیزان نزد رودابه رفتند و ماجرا را شرح دادند. رودابه خوشحال شد و گفت : شبانه به سوی زال بروید و او را نزد من دعوت کنید.
وقتی هوا تاریک شد و در اتاق را بستند کنیز رودابه نزد زال رفت و او را به سوی کاخ آورد . رودابه بر روی بام آمد و وقتی از دور زال را دید به او درود فرستاد و خوشامد گفت. زال وقتی آن نگار زیبارو را دید در فکر چاره ای بود که به بالای بام برود . رودابه مویش را گشود و چون کمندی آن را به نزد زال انداخت . بگیر این سیه گیسو از یک سویم ز بهر تو باید همی گیسویم بدان پرورانیدم این تار را که تا دستگیری کند یار را زال متعجب شد و مویش را بوسید و گفت : این انصاف نیست . پس کمندی یافت و با آن نزد پریرخ آمد . رودابه توان نگریستن نداشت و دزدانه او را می نگریست. بالاخره مشغول بوس و کنار و راز و نیاز شدند .
زال گفت : منوچهر اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد . پدرم سام نیز خشمگین می شود ولی من دیگر از جانم گذشته ام و از تو دست نمی کشم واز خدا می خواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم .بعد از آن دیگر عقل دور شد و از خود بیخود شدند وچنین بود تا سپیده دم که زمان جدایی فرارسید و آنها با چشمانی اشکبار از هم جدا شدند . صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت : جهان از جفتها پدید آمد و جز خداوند که همتایی ندارد همه نیازمند جفت و شریکند . من نیز در غم عشق دختر مهراب می سوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند می شود . شما موبدان چه چاره ای می دانید ؟ موبدان سکوت کردند چون می دانستند که ضحاک نیای مهراب است و شاه از او دل خوشی ندارد . زال خروشید که میدانم در دل مرا سرزنش می کنید اما آخر چه کنم؟ موبدان گفتند : نامه ای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامه ای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سرنمی پیچد .
پس زال نامه ای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آنها را ببیند. ستاره شناسان با خوشحالی نزد سام آمدند و گفتند : مژده باد که این دو جفت خوبی هستند و از این دو دلیری چون پیل ژیان بوجود می آید که او کمر به مردی و رادی می بندد و زمین را از لوث وجود بدکاران پاک می کند و از او بیشتر از همه به توران بد می رسد و به سلاح و رای ایران کار می کند و در روم و هند و ایران نام او را بر نگین می نویسند. سام شاد شد و به ستاره شناسان زر و سیم زیادی داد. بعد پیک زال را فراخواند و گفت: این آرزوی درستی نبود ولی چون قول داده ام آرزوهایت را برآورم پس زیر قولم نمی زنم . تو فعلا این راز را پوشیده دار تا من به ایران رفته و با شهریار صحبت کنم.
از آنسو بین زال و رودابه زنی پیام ردوبدل می کرد . زال پیام سام را برای رودابه فرستاد. رودابه خوشحال شد و خلعت و سربند و انگشتری برای زال فرستاد. در راه سیندخت مادر رودابه زن را دید و به او گفت : هر زمان تو را میبینم که داخل حجره می شوی و می روی دلم به تو بدگمان می شود . زن ترسید و گفت : من جامه و زیورآلات می فروشم و پیش رودابه رفتم و تاج زرنگاری به او دادم و او گفت قیمتش را فردا خواهم داد . سیندخت لباسهایی را که او برای زال می برد دید و بدگمانتر شد و خشمگین بر او شورید و او را به خاک و خون کشید . سپس دخترش را فراخواند و گفت : اگر رازی هست به من بگو . این زن برای چه نزد تو می آید ؟ این مرد کیست که سربند و خلعت و انگشتری برایش می فرستی؟ رودابه شرمگین و گریان شد و گفت : مهر زال مرا به آتش افکند و من در عشق او می سوزم و بدون او خواهم مرد . این زن هم پیام آور ما بود و پیام آورده بود که سام هم با ازدواج ما موافقت کرده است .
سیندخت ساکت شد و زال را برای رودابه پسندید ولی گفت : شاه ایران خشمگین می شود چون نمی خواهد از نژاد ضحاک کسی روی زمین باشد . سیندخت از ناراحتی آرمیده بود . مهراب او را خفته و پژمرده دید پس سؤال کرد چه شده که پژمرده شدی ؟ سیندخت ماجرا را تعریف کرد و مهراب خشمگین شد و گفت : الان می روم و رودابه را می کشم .سیندخت مانع شد ولی مهراب گفت : اگر شاه یا سام بفهمند لشکر می کشند و ما را هلاک می کنند . سیندخت به او فهماند که سام از موضوع آگاه است . مهراب به سیندخت گفت رودابه را نزد من آور . سیندخت قول گرفت که بلایی سرش نیاورد و او نیز پذیرفت . رودابه آمد و مهراب گفت :مگر مغزت از عقل تهی شده است؟ آیا ممکن است اهریمن با پری جفت شود ؟ رودابه وقتی این سخن را شنید دلش خون شد و رنگ از رویش پرید.
درآن سو منوچهرشاه از موضوع باخبر شد و با بزرگان گفت : فریدون ضحاک را کشت . اگر از دختر مهراب و پسر سام فرزندی پدید آید شهر ایران را به آشوب می کشد و دوباره تاج و تخت به ضحاکیان میرسد. پس نظر بزرگان را پرسید و آنها گفتند :تو از ما داناتری . کاری کن که عاقلانه تر است . پس منوچهر به نوذر گفت : نزد سام برو و بگو چرا از کارزار برگشتی ؟ و اورا نزد من بیاور . نوذر چنین نمود و سام به بارگاه منوچهر رفت و گفت : شرح ماجرا این است که: وقتی به سگسار رسیدم دیوان نر در شهر نعره می زدند ونزد ما آمدند . در بین سپاهیان من ترس افتاد پس گرز سیصد منی را برداشته و در هر حمله صد تن به خاک انداختم. نبیره سلم کرکوی که از طرف مادر از نژاد ضحاک است مانند گرگ زخم خورده جلو آمد . من گرز را برداشتم و به مبارزه خواهی رفتم . کرکوی صدای مرا شنید و قصد جنگ بامن را کرد . می خواست مرا با کمند به دام آورد که کمان کیانی گرفتم و به سوی او تیر زدم وفکر کردم کارش تمام است اما چنین نشد و او تیغ هندی به دست به سوی من آمد .
من نیز به سوی او شتافتم و کمربندش را گرفتم و او را به زمین کوبیدم طوریکه استخوانهایش خرد شد و لشکریانش که شاهد ماجرا بودند پراکنده شدند. منوچهر خوشحال شد و بر او آفرین گفت . روز بعد سام نزد منوچهر آمد ومی خواست از زال و رودابه سخن گوید که شاه بر او پیشدستی کرد و گفت : برو کاخ مهراب را بسوزان و او و هرکس را که از نژاد اوست را بکش . چون شاه با تندی سخن می گفت سام نتوانست حرفی بزند. به زال و مهراب خبر رسید که شاه چه قصدی دارد . تمام شهر کابل پراز جنب و جوش شد بطوریکه حتی سیندخت و مهراب و رودابه هم ناامید شدند. زال خشمناک از کابل رفت و با خود می گفت اگر اژدهای خروشان هم بیاید که دنیا را بسوزاند نمی گذارم به کابل گزندی برساند و اول باید سر من را ببرد .
خبر به سام رسید که فرزندش آمده است پس خوشحال شد و بزرگان را به پیشوازش فرستاد . زال وقتی به پدر رسید پیاده شد و تعظیم کرد و به پدر گفت : چرا زیر قولت زدی مگر قرار نبود که کام مرا برآوری؟ چرا به جنگ مهراب آمدی؟ سام وقتی سخنان فرزندش را شنید گفت : درست است که همه کار من با تو تاکنون از روی بیداد بوده است اما اکنون آرام گیر تا چاره ای کنم . الان نامه ای به شاه می نویسم و بوسیله تو برایش می فرستم شاید شاه این کینه از دلش بیرون کند .
زال کرنش نمود و برپدر آفرین گفت . سام نامه ای به شاه نوشت و در آن پس از ثنای خدا از خدماتش سخن گفت و تعریف کرد که چگونه با یاری یزدان به جنگ اژدهای کشف رود رفت و با گرز سرش را شکست . بعد از آن از پیروزی خود در مازندران و گرگساران صحبت کرد و گفت : من همیشه پیروزی ترا خواستم ولی همیشه من نیستم و بعد از من زال جای مرا می گیرد و تو از این پس از هنرهای او دلت شاد می شود . ولی حالا او خواسته ای از شاه دارد همانا شاه داستان من و زال و رفتار گذشته مرا با او می داند و من بعد از اینکه او را از البرز کوه آوردم قول دادم که هر آرزویی داشت برآورم. اکنون زال عاشق دختر مهراب شده است شاه نباید از او کینه ای به دل بگیرد چون جوان است و چنان رنجور شده که هرکس او را ببیند به او رحم میآورد . من تنها همین پسر را دارم و آرزو دارم شاه جهان به این چاکر کمک کند.
پس سام نامه را به زال داد و او را به سوی شاه روانه کرد . از آنسو وقتی این خبر به کابل رسید مهراب آشفته شد و تمام خشمی که از رودابه داشت بر سر سیندخت خالی کرد و گفت : من توانایی خشم شاه را ندارم تنها راه چاره این است که تو و رودابه را بکشم تا شاید شاه رام گردد و از جنگ دست بکشد . سیندخت به فکر فرورفت و بعد به مهراب گفت : راه چاره این است که من نزد سام روم و با او سخن گویم و قول گنج او را به تو دهم و از او زنهار بخواهم. اما ناراحتی من از جانب رودابه است باید به من قول دهی بلایی سر او نیاوری. مهراب پذیرفت. سیندخت خود را بیاراست و از گنج مهراب سیصدهزاردینار برداشت و به سوی سام رفت .
سیندخت وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت : فرستاده ای از طرف مهراب با طبقهای زر آمده است و پیامی آورده . سام متعجب شد که چرا زن فرستاده اند . با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد شاه خشمناک می شود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود پس گفت : این پولها را به نام ماه کابلستان به زال می دهد . پس سیندخت به پهلوان گفت : مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری و اگر مهراب گناهکار است گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند . درست است که ما بت پرستیم اما شما هم آتش پرستید .سام به او گفت : تو چه نسبتی با مهراب داری؟
سیندخت پاسخ داد : اول از همه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد . سام سوگند خورد . سیندخت گفت که : من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمده ام ببینم رای تو چیست؟ و چرا می خواهی کابل را به خاک و خون بکشی ؟ سام قول دادکه به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی با این حال شایسته تاج و تخت می باشید . اندیشه به دل راه مده چون من نامه ای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد . از شاه خواستم تا از این تصمیم صرف نظر کند . سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد . سیندخت شاد شد و برای مهراب مژده برد .
منوچهرشاه آگاه شد که زال به دیدنش آمده است . از او استقبال کرد . رال نامه پدر به او سپرد . شاه نامه را خواند و گفت : نامه پر دردی بود مدتی بمان تا من فکر کنم . پس بزرگان را فراخواند و از ستاره شناسان خواست از آینده این کار بگویند . ستاره شناسان جواب مثبت دادند و گفتند : از این وصال فرزند دلیری زاده می شود بسیار قدرتمند و علاقه مند به ایران . او همیشه و در همه حال در جنگ با توران و در خدمت شاه است . منوچهر شاد شد و گفت هرچه گفتید فعلا پنهان دارید .
سپس زال را فراخواند و از موبدان خواست از او سؤالاتی کنند تا به میزان خرد او پی ببرند . موبدی پرسید : دوازده درخت سهی دیدم که شاداب بود و از هر شاخه سی شاخه دیگر بوجود آمده . آن درخت چیست ؟ دیگری گفت : دو اسب تیزتاز هستند یکی مانند دریای قیرگون و دیگری چون بلور آبدار سپید و هر دو در راهند و به هم نمی رسند .سومی گفت : سی سوار هستند اگر یکی از آنها را کم کنی وقتی بشمری همان سی تا هستند . چهارمی گفت: در مرغزاری پر از سبزه و جویبار مردی با داس بزرگ می آید و تر و خشک را قلع و قمع می کند و به التماس کسی هم گوش نمی کند .دیگری گفت : دو سرو بلند که به آسمان سرکشیده اند و مرغی بر آنها آشیانه دارد و در یکی شب و در دیگری روز منزل می کند اگر از یکی بلند شود برگش ریخته می شود و چون بر دیگری می نشیند از آن بوی مشک برمی خیزد و از این دو همواره یکی تروتازه و شاداب هستند و دیگری خشک و پژمرده است . دیگری گفت : که در کوهسار شهرستانی است که مردم خردمندی دارد و بناهای زیادی در آنجا سر به فلک کشیده است ناگاه بومهنی برمی خیزد و بر و بومشان را از بین می برد . پس تو ای زال پرده از این معماها بردار .
زال مدتی فکر کرد و سپس چنین پاسخ داد : منظور از دوازده درخت بلند همان دوازده ماه سال است که هرماه هم سی روز است . اینکه پرسیدید از دو اسب سپید و سیاه که از پی هم روانند آنها شب و روزند که از پی هم می آیند . سوم که گفتید از آن سی سوار یکی کم شود موقع شمردن همان سی تاست ماه نو به این گونه است که گاه به گاه یک شب از سی روز کم می شود . سؤال بعد درباره دو سرو بلند که مرغ در آن آشیانه دارد . از برج بره تا ترازو جهان روشن و از آن به بعد تیرگی و سیاهی است و دو سرو هم دو بازوی چرخ هستند و مرغ پران هم خورشید است . شهرستانی که در کوهسار است همان دنیای دیگر است که هرکار اینجا کرده باشی آنجا بر تو بازشمرده می شود و هرکس به جزای کارش می رسد . آن دو مرد با داس تیز که تر و خشک از او در هراسند همان زمان است که به پیر و جوان رحم نمی کند و در حال گذر است .
شاه از تیزهوشی زال خرسند شد پس زال گفت : من باید به دیدن پدرم بروم . شاه گفت : روز دیگری هم نزد من بمان . می دانم که هوای دختر مهراب کرده ای وگرنه کجا دلت برای پدرت تنگ شده ؟ شاه فرمود تا وسایل جنگ را در میدانگاه مهیا کنند و دستان شروع به سواری کرد و بعد هنر تیراندازی خود را به نمایش گذاشت و درختی کهنسال را هدف قرار داد و به میان آن زد . سپس به ژوپین پرانی پرداخت بعد شاه از گردنکشان خواست که با او هماوردی کنند اما هیچ کس حریف زال نشد. شاه گفت : خوشا به حال سام که چنین فرزندی از او به یادگار می ماند پس پاسخ نامه سام را نوشت و به او پاسخ مثبت داد. زال به سوی پدر شتافت و قبل از رفتن پیکی فرستاد و جواب شاه را به او رسانید. سام خوشحال مهراب را با خبر کرد .
زال به زابلستان رسید و سام شادمانه مدتی او را در آغوش کشید سپس زال هرچه بر او گذشته بود بازگفت و سام نیز پیمانی را که با سیندخت بسته بود به او بازگفت. آنها شادمانه به کاخ مهراب رفتند و جشن گرفتند و سام به سیندخت گفت : تا کی می خواهی رودابه را پنهان کنی ؟ سیندخت گفت : اگر هوای دیدن رودابه را داری باید هدیه ای بدهی . سام پاسخ داد : هر چه بخواهی می دهم . پس رودابه آمد و سام از زیبایی و کمال رودابه درشگفت ماند و به زال گفت : خدا پشتیبان تو بود که چنین خورشید تابانی را نصیبت کرد . یک هفته جشن گرفتند و سر یکماه سام به سوی سیستان رفت . پس از یکهفته همگی به همراه سیندخت و مهراب راهی سیستان شدند و بالاخره وقتی سام زال را به کام دل رسیده دید پادشاهی را به او سپرد و خود با لشکرش به سوی گرگسار و باختر رفت زیرا از آشوب بدگوهران می ترسید .
بعد از مدتی آثار بار در رودابه نمایان شد و او به شدت سنگین و ناراحت و زرد شده بود تا اینکه یک روز از هوش رفت و در کاخ ولوله شد . سیندخت ناراحت بود و زال به بالین رودابه آمد با دلی پراز غم موی می کند و ناله می کرد که ناگاه به یاد پرسیمرغ افتاد پس مجمری آورد و آتش افروخت و پر سیمرغ را سوزاند . در دم آسمان تیره شد و سیمرغ ظاهر گشت و گفت : چرا نگرانی ؟ رودابه برایت فرزند نامداری می آورد . چاره این است که خنجری آبگون بیاوری سپس رودابه را با می مست و بیهوش کنی و بعد بچه را از پهلوی او درآوری و مطمئن باش او دردی نخواهد کشید سپس آنجا را که چاک داده ای بدوز و گیاهی را که به تو می دهم با شیر و مشک بکوب و در سایه خشک کن سپس آن را به پهلوی رودابه بمال و از آن پس پر مرا برآن بمال و خیالت آسوده باشد .زال رفت و کارهایی را که سیمرغ دستور داده بود انجام داد.
سیندخت از دیده خون فرو می ریخت و می گفت : کجا ممکن است از پهلو بچه بدنیا آید ؟ وقتی بچه بدنیا آمد پسری بود مانند پهلوانی بالابلند با موهای سرخ و صورتی گلگون مانند خورشید رخشان و دو دستش پرخون بود . از این بچه پیلتن همه متعجب شدند . وقتی رودابه به هوش آمد بچه را نزدش آوردند .در یک روزگی چون بچه ای یکساله بود و همتایی نداشت . کودک را رستم نام نهادند. رودابه دستور داد عکس رستم را بر حریر دوختند و برای سام فرستادند . وقتی سام عکس را دید شاد شد و جشنی برپا کرد . رستم ده دایه داشت که او را شیر می دادند ولی با این حال از شیر سیری نداشت . وقتی شیرخوارگی او پایان یافت و به خوردن نان و گوشت افتاد به اندازه پنج مرد غذا می خورد و به سرعت رشد می کرد .
وقتی خبر به سام رسید که پسر زال شیر مردی شده است آرزومند دیدار کودک شد و به زابلستان رفت پس زال و مهراب به پیشوازش آمدند و از او استقبال کردند . وقتی سام از دور رستم را دید چهره اش شکفت.بدو آفرین کرد سام دلیر که تهما . هژیرا .بزی شاد دیر دلیرا!گوا !پورزالا !شها ! سرافراز تاجا ! بلند اخترا !رستم تخت او ببوسید و تعظیم کرد و به ستایش نیای خود پرداخت پس رفتند و جشنی گرفتند و مهراب از بس ” می” نوشیده بود می گفت : من ترسی از زال و سام و منوچهرشاه ندارم من رستم را دارم و دوباره آئین ضحاک را زنده می کنم و زال و سام از صحبتهای او به خنده درآمدند . زمان خداحافظی سام رسید و او با چشمانی اشکبار خداحافظی کرد . به دلش افتاده بود که دیگر چندصباحی به پایان عمرش نمانده است . پس به زال سفارش کرد که جز دادگری پیشه مکن . فرزندان را بدرود گفت و رفت .
زال و رستم تا سه منزلی او را بدرقه کردند و با چشمانی اشک آلود بازگشتند. روزی رستم در بوستان با دوستانش به شادی می گذراند . زال به فرزندش گفت : دلیرانت را آماده کن و خلعت و ساز و برگ به آنها بده و مهیای جنگ باش .تهمتن از بس شراب نوشیده بود مست شده و برای خواب به سوی شبستان آمد ناگاه از خواب پرید و فهمید که پیل سپیدش رها شده است و گمان می رود که به مردم گزند برسد پس گرز نیای خود را برداشت و خواست به دنبال فیل خارج شود اما خدمتکاران گفتند این موقع شب صلاح نیست و جلویش را گرفتند ولی رستم آنها را عقب زد و رفت . فیل را چون کوهی خروشان دید به طوریکه زمین زیر او مثل دیگ جوشانی می لرزید . تهمتن نعره زد و به سمت او رفت و گرز را بر سرش کوفت و فیل برزمین افتاد. رستم بازگشت و خوابید .
صبح روز بعد به زال خبر دادند که رستم چگونه پیل را به خاک کشید پس فرمود تا رستم به نزدش بیاید . پدر یال و دست و سرش را بوسید و گفت : به کوه سپند برو . آنجا کوهی می بینی که سر به ابر کشیده و حتی عقاب هم به نوک آن نمی رسد . آنجا گروهی هستند که با حیله نریمان را از پا درآوردند و تاکنون هم سام نتوانسته انتقام پدرش را از آنها بگیرد و اکنون نوبت توست که به کینخواهی نریمان روی . خودت را به شکل ساربانی درآور و تعدادی شتر نیز با خود ببر و نمک بارشان کن چون نمک برای آنها باارزش است و وقتی تو را بانمک ببینند به استقبالت می آیند.
رستم راه افتاد و وقتی به نزدیکی کوه سپند رسید دیده بان آنها را دید و به نزد سالارش رفت و گفت : کاروانی می آید فکر کنم بارشان نمک است . سالار کسی را فرستاد تا از بار آنها مطمئن شود و پس از اطمینان فرمود تا درها را گشودند و کاروان داخل شد و همه اطرافش را گرفتند و هرکس زر و سیم و جامه می داد و نمک می گرفت . چون شب شد زمان جنگ فرا رسید و تهمتن و یارانش با تیغ و گرز و کمند همه را از پا درآوردند. رستم در آن جای تنگ خانه ای دید که از سنگ خارا درست شده بود و دری آهنین داشت پس با گرز بر آن زد و در را از جا کند و داخل شد . در آنجا سیم و زر فراوانی یافت و به یارانش گفت : گویا هرچه زر در دنیا است در این گنبد به کار رفته است . نامه ای به پدر نوشت و شرح ماجرا بازگو کرد و پرسید که با زرها و جواهرات چه کند ؟ زال از خبر پیروزی رستم شاد شد و شترانی برای آوردن بار زر فرستاد .
رستم کوه سپند را به آتش کشید و به زابلستان رفت . زال به پیشوازش آمد و بر او آفرین گفت. سپس رستم نزد رودابه رفت . مادر سینه اش ببوسید و او را گرامی داشت. زال نامه ای به سام نوشت و خبر پیروزی رستم را در کوه سپند داد . سام بسیار شاد شد و نامه ای با خلعت و زیور فراوان فرستاد و از آنها تشکر کرد .
چوسال منوچهر شد بر دو شصت – ز گیتی همی بار رفتن ببست
منوچهر در پایان عمر پسرش نوذر را فراخواند و به او پند داد و می گفت که دل به این تخت و تاج شاهی خوش مکن که بالاخره به سر می آید و همگی آخر کارمان خاک است . مواظب باش از دین خدا سرمپیچی . تو مگذار هرگز ره ایزدی که نیکی ازویست و هم زو بدی ممکن است از توران و پسر پشنگ به تو گزندی برسد پس تو در آن زمان از زال و سام یاری بخواه و همچنین از پسر زال که پهلوانی است که شهر توران را از بین می برد. این بگفت و چشم بر هم نهاد .
یکی پند گویم ترا از نخست – دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان کشتزاریست با رنگ و بوی – درو مرگ و عمر آب و ما کشت اوی