زال هرچه گله در زابلستان بود حاضر کرد و از رستم خواست تا انتخاب کند اما هیچکدام تاب تحمل دست رستم را هم نداشت تا اینکه اسبانی از کابل آوردند و در آن میان مادیانی بود با سینه ای چون شیر و پاهایی کوتاه و گوشهایی چون خنجر آبدار و با یال فراوان . او کره ای زاده بود با چشمانی سیاه و سمی پولادین با تنی پرنگار و با نیروی فیل و به اندام هیون با جرات شیر و استوار چون کوه بیستون . رستم وقتی او را دید پسندید. از چوپان پرسید این اسب کیست؟ چوپان گفت صاحب آن را نمی شناسیم و او را رخش رستم می خوانیم . اگر مادرش کمند و سوار ببیند مانند شیر به کمک فرزندش می آید پس به فکر چنین اژدهایی مباش اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد . مادرش غران به طرف رستم آمد و می خواست سرش را بکند اما رستم غرید و مشتی برسرش کوفت که مادیان برگشت . رستم اسب را گرفت و به چوپان گفت :این اسب چند است؟ او گفت: اگر تو رستم هستی بهایش راست کردن مرز و بوم ایران است.رستم شاد شد و پیش زال رفت .
دل زال زر شد چو خرم بهار – ز رخش نو آئین فرخ سوار
سپاهی از زابلستان حرکت کرد و در پیشاپیش سپاه رستم پهلوان و پشت او پهلوانان سالخورده بودند. افراسیاب که از آمدن آنان با خبر شده بود با خواری فرار کرد و رفت .پس از آن زال به فکر افتاد شاهی از نژاد کیان برای تاج و تخت انتخاب کند . با موبدان به مشورت نشست پس آنها نشان کیقباد را دادند .زال به رستم سپرد که با لشکریانش به کوه البرز برود و بدون درنگ در عرض دو هفته او را بیاورد و بر تخت شاهی بنشاند .رستم بر رخش نشست و نزد کیقباد می رفت در راه ترکان به رستم رسیدند و با او به جنگ پرداختند ولی رستم با یک حرکت همه را تارومار کرد . بسیاری کشته شدند و بسیاری به سوی افراسیاب گریختند.افراسیاب قلون را فراخواند و گفت که به دنبالشان برو و مراقب باش زیرا ایرانیان اگر بفهمند ناگهان حمله می کنند . قلون حرکت کرد .
رستم در یک میلی البرز کوه جایگاه باشکوهی دید و جوانی مانند ماه که برروی تختی در سایه نشسته و پهلوانان در اطرافش نشسته اند پس رستم نزدیک رفت و تعظیم نمود. آنها به او گفتند : ای پهلوان شایسته نیست که بگذری و فرود نیایی چون تو میهمان وما میزبان هستیم پس بیا و با ما می بنوش. رستم گفت :من باید به البرز کوه بروم الان زمان باده نوشی نیست . آنها گفتند: ای پهلوان در البرز کوه به دنبال که می گردی؟ ما از مردم آنجا هستیم و می توانیم کمکت کنیم . رستم گفت : به دنبال کیقباد هستم.همان جوان گفت : من نشانی او را دارم اگر تو بر سفره ما فرود آیی به تو خواهم گفت. رستم پذیرفت . جوان گفت : با او چه کارداری؟
رستم گفت : که از زال برایش پیامی آورده ام زیرا تخت شاهی را برایش مهیا نموده اند.جوان خندید و گفت : قباد خودم هستم. رستم در برابر شاه تعظیم کرد .قباد به رستم گفت : خواب دیدم که از سوی ایران دو باز سپید با تاجی به سوی من می آمدند و آن را بر سرم گذاشتند .شب و روز تاختند تا نزدیک ایران رسیدند و قلون راه را بر آنها بست . قباد خواست در برابر او بجنگد که رستم گفت :جنگ کردن کار شما نیست . من و رخش در برابر آنها کافی هستیم و جز ایزد کمکی از کسی نمی خواهیم . رستم به سوی آنها تاخت و سواران را از زمین بلند می کرد و بر زمین می زد . قلون دید که گویا دیوی از بند رها شده پس به او حمله برد و نیزه به جوشن او کوبید . تهمتن نیزه اش را گرفت و غرید و او را از زین بلند کرد و چون مرغی که به سیخ کشیده باشند به نیزه زد وبه زمین کوفت با اسب از روی او گذشت همه سواران فرار کردند و سپاه قلون شکست یافت.
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .