روزی کسری برای شکار با بوذرجمهر و همراهان راهی مرغزار شد . در میانه راه برای استراحت توقف کرد و به همراه یکی از خوبرویان استراحت نمود . همیشه بر بازوی شاه بازوبندی پرگهر قرار داشت که در آن هنگام بازوبند از دستش افتاد . کلاغی پرید و گوهرهای بازوبند را خورد و رفت . بوذرجمهر صحنه را دید و از ناراحتی لب به دندان گزید . وقتی شاه بیدار شد و بازوبند را ندید ، فکر کرد که بوذرجمهر در خواب بازوبند را برداشته است. بوذرجمهر از شاه رنجید اما چیزی نگفت . وقتی به قصر رسید شاه دستور داد که او را در قصرش زندانی کنند . بوذرجمهر فامیلی دلیر و جوان داشت که خدمتگزار شاه بود .روزی از او پرسید : شاه با تو چگونه است ؟ وی گفت : امروز آنچنان نگاهی به من کرد که فکر کردم روزگارم سرآمده است و هنگام آب ریختن بر دستش به من درشتی کرد .
بوذرجمهر گفت : اینبار متعادل آب بریز نه سریع و نه آرام. خدمتگزار شاه چنین کرد .شاه پرسید : چه کسی این را به تو یاد داد؟ او گفت : بوذرجمهر . شاه گفت : برو و به او بگو چرا آبروی خود را بردی ؟ خدمتگزار نزد بوذرجمهر آمد و پیام شاه را داد . بوذرجمهر گفت : جای من از جای شاه خیلی بهتر است . وقتی خدمتگزار جواب برای شاه برد ، او خشمگین شد و دستور داد که بوذرجمهر را در چاه تاریک به بند کشند .
روزی دیگر باز هم شاه از خدمتگزار حال بوذرجمهر را پرسید و او هم نزد بوذرجمهر رفت و حالش را جویا شد . پاسخ داد :روزگار من آسانتر از روزگار شاه است . فرستاده پاسخ را به نزد شاه برد . شاه عصبانی شد و دستور داد تا او را در تنوری تنگ و پر از پیکان و میخ قرار دهند .چندی بعد شاه دوباره گفت : حالا ببین حالش چطور است ؟ بوذرجمهر پاسخ داد : روزم بهتر از روز نوشیروان است . شاه دستور داد دژخیم را به سراغش بفرستند و بگویند اگر لجبازی کنی به این دژخیم دستور میدهم تو را از گردش روزگار راحت کند . بوذرجمهر گفت : نیک و بد بالاخره به پایان میرسد چه با گنج و تخت باشی چه با رنج و سختی ، بالاخره باید از این جهان رفت . از سختی دل کندن راحت است و تاجداران باید بتوانند از این جهان دل بکنند . فرستادگان پاسخ را برای شاه بردند . شاه از بد روزگار ترسید و دستور داد تا او را به کاخش ببرند . زمانی گذشت و بوذرجمهر حالش بدتر شد و بیناییش را از دست داد .
چو با رنج گنجش برابر نبود – بفرسود از آن درد و از غم بسود
روزی قیصر نامه ای با هدایای فراوان برای شاه فرستاد به همراه صندوقی که قفلی به در آن بود . در نامه ذکر کرده بود که اگر شاه به کمک موبدانش بگوید که در این صندوق چیست ، ما خراجگزار او خواهیم ماند وگرنه دیگر باج نمیدهیم . شاه به فرستاده پاسخ داد : یک هفته در کاخ من صبر کن تا جوابت را بدهم . سپس بزرگان و فرزانگان را فراخواند اما هیچیک نتوانستند جوابی بدهند .ناچار شاه جامه و جواهرات برای بوذرجمهر فرستاد و گفت : میدانم که از ما به تو بد رسیده است و من از زبان تیز تو خشمگین شدم حالا کاری برایم پیش آمده که مهم است .
قیصر صندوقی قفل شده فرستاده است و میپرسد درون آن چیست ؟ جز تو کسی نمیتواند کمکمان کند . بوذرجمهر از زندان بیرون آمد و سروتن شست و در حالیکه بیناییش را از دست داده بود از راهنمایش خواست تا هرچه می بیند به او بگوید . در راه راهنما سه زن را دید و به بوذرجمهر گزارش داد و بوذرجمهر گفت :بپرس شوهر دارند ؟ زن اول پاسخ داد هم شوهر و هم فرزند دارم . زن دوم گفت : شوهری دارم اما فرزندی ندارم و زن سوم گفت: من شوهری ندارم و نمیخواهم مردی مرا ببیند.
بالاخره نزد شاه رسیدند و شاه وقتی نابینایی او را دید غمگین شد و پوزش خواست و سپس از قیصر و صندوقچه گفت . بوذرجمهر گفت : جمعی از موبدان را به همراه فرستاده قیصر جمع کن و صندوقچه را هم آنجا قرار بده تا بگویم در صندوق چیست . اگرچه نابینایم اما چشم دلم روشن است ، شاه نیز شاد شد و چنین کرد. بوذرجمهر پس از سپاس از یزدان گفت : سه در درخشان در صندوق است یکی صیقل خورده است و یکی نیمه صیقلی است و سومی دست نخورده است . در صندوق را گشودند و سه در را یافتند . شاه چشمانش پر از اشک شد و دهانش را پر از در کرد اما به سختی از کاری که با بوذرجمهر کرده بود ناراحت بود . بوذرجمهر گفت : این تقدیر بود و پشیمانی سودی ندارد .
چو آید بد و نیک رای سپهر – چه شاه و چه موبد چه بوذرجمهر
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .