همای بر جای پدر بهمن اسفندیار بر تخت مینشیندو روش دیگری را بر میگزیند در ابتدا به سپاهیان بار و پاداش میدهد و از نظر دادگر و عدالت از پدر خود پیشی میگیرد. همای ازبهمن باردار است و میداند بنا بر وصیت بهمن فرزند او باید پادشاه باشد. لذا هنگامیکه زمان زایمان فرا میرسد بدنیا آمدن فرزند را مخفی کرده و به همگان میگوید که کودک هنگام زایمان مرده است.
همای به دنبال شناخت هرچه بیشتر جهان دوران خویش است . بنابراین سفیران خود را به سراسر گیتی فرستاده و از هرچه در جهان میگذرد مطلع میشود. تمام گیتی از داد و عدل او بهره برده و در هرجای سخن از کردار و کارهای او بود. تا اینکه فرزند او هشتماهه میشود. همای دستور میدهد فرزند را در گهوارهای نهاده که تمام با با مشک و گلاب و عنبر خوش بو شده بود. دستور میدهد تمام گهواره را با قیر اندود کنند و آن گهواره را پر از جواهرات و گهرهای گران قیمت کنند و به بازوی بچه نیزدستبند ی از گوهر شاهوار بندند و نیم شب صندوق را آب فرات اندازند.
همای دستور میدهد نگهبانی در کنار رودخانه برود تا ببیند چه بر صندوق میآید. نگهبان به دنبال صندوق رفته میبیند صندوق درکنار رودخانه به دست رختشویی میافتد. رختشو صندوق را دیده و در صندوق را میگشاید و کودک را میبیند. کودک و صندوق را شتابان همراه خود به خانه میبرد. فرزند آنها تازه مرده بوده طوری که هنوز زن مردرختشوی شیر داشت. زن مرد رخت شو تا کودک را میبیند، همچون فرزند خود او را میپذیرد و او را داراب نام مینهد. اما با داشتن آن همه طلا و جواهرات دیگری لازم نبود آنها در آن شهر زندگی کنند.
برای همین خانه و کاشانه را رها کرده همراه با صندوق و داراب به شهر دیگری رفته خانهای درخور میخرند. با طلا و جواهرات صندوق، برای خود نام و رسمیدست و پا میکنند. اما مرد رختشو با وجود ثروتی که داشته همچنان به کار قبلی خود میپردازد و داراب را چنان در ناز و نعمت بزرگ میکنند که به او آسیبی نرسد. داراب چون بزرگ شد. جوانی قدرتمند و با فر و یال شد وبا افراد بزرگتر از خود کشتی میگرفت و کسی را یارای مقابله با او نبود و مدام شکایت به نزد مرد رختشوی میبرند و او داراب را نصیحت میکرد که به شغل رخشتویی بپردازد.
روزی داراب از او خواست که او را به اسبسواری و تیر اندازی بگذارد و او مرد رختشویی نیست. پدر پذیرفته و برای او معلمیدرخور و مناسب مییابد داراب به سرعت پیشرفت کرده و به جنگ آوری تمامعیار تبدیل میشود. روزی که پدر در خانه نبود، داراب در خانه را به روی مادر میبندد و با تهدید وی از او میخواهد واقعیت رابگوید که او کیست و پدر و مادر واقعی او چه کسانی هستند زیرا او به هیچ وجه شبیه او و مرد رختشوی نیست مادر از ترس جان خویش واقعیت را به داراب میگوید و داراب طلب پول میکند. زن رختشویی اندک پولی که باقی مانده بود به داراب میدهد.
داراب اسبی میخرد که زین و لگام کهنهای داشته و از شهر میرود به مرز ایران و روم. در آنجا مهمان مرد مرزبانی میشود که همچون فرزند خویش او را میپذیرد. روزی رومیان ناگهان به ایران حمله کرده و مرد مرزبان کشته میشود. خبر به همای رسیده به رشنواد سرلشگر خود دستور به جمع آوری سربازان میدهد. که داراب نیز داوطلب میشود. لشگریان در مقابل همای رژه میروند. به محض اینکه همای چشمش به داراب میافتد در پستان خود احساس درد کرده و از پستانش شیر میآید. همای میپرسد کهاین سوار کیست، هرچند اسب و وسایل کهنهای دارد اما به نظر میرسد از نژاد نامداری باشد. لشگریان به آوردگاه میرسند.
شب هنگام طوفان شدیدی شده و باران میگیرد. داراب به خانه قدیمیرفته و زیر طاقی پناه میگیرد. رشنواد شب هنگام جهت بررسی وضعیت لشگر به اردوگاه میآید و هنگام عبور از آن خانه قدیمیندای میشنود. گویا ندا به طاقی دستور میدهد که نریزد، زیرا مهمانی ارجمند در زیر آن خفته است و این ندا را سه بار میشوند به آن خانه قدیمیرفته و میبیند جوانی زیر طاقی خوابیده است. رشنواد میخواهد که داراب را نزد او بیاورند. چون داراب از زیر طاقی خارج میشود، طاق خراب میشود. رشنواد تعجب کرده او را به خیمه خود میبرد.
دستور میدهد که جامههای تازه همراه با ابزارهای جنگی در خور و اسب به او بدهند و از او میپرسد که او کیست. داراب هرچه از زن رختشوی شنیده بازگو میکند. رشنواد به سرعت افرادی را برای آوردن رختشوی و همسر او میفرستد. روز نبرد فرا رسیده و داراب در جنگ خوش میدرخشد و تمام سپاه روم را در نوردیده و باعث پیروزی سپاهایران میگردد. قیصر روم تسلیم شده و حاضر به پرداخت خراج میگردد.
از آن طرف رختشوی و زن او را نزد رشنواد آورده آنها نیز همان داستان را برای رشنواد میگویند. رشنواد به سرعت سواری را به نزد همای میفرستد همره با سرخ گوهری که به بازوی داراب بسته بوند و یک نامه که داستان را برای او بازگو کند. همای به محض دریافت نامه شروع به گریه میکند و از کار اشتباه خود یعنی مخفی کردن فرزند و رها کردن او بر آب اظهار پشیمانی مینماید. به آتشکده گنج و گوهر فراوان برای پوزش از گناه خود میبخشد.
داراب همراه با رشنواد وارد شهر شده و توسط همای استقبال میشود. همای در همان ابتدا از داراب پوزش میطلبد. داراب او را نزد خود خواسته ضمن درود و سلام کردن، مادر خود او را میبخشد. همای تمام اندیشمندان و بزرگان را دعوت کرده و داستان را برای آنها بازگو میکند. تمامیبزرگان و لشگریان به داراب ادعای احترام کرده و او را پادشاه مینامند. جشنی بزرگ بر پا میشود سپس داراب مرد رختشویی و همسر او را هم به پیش خوانده و به آنها گنچ و گوهر فراوان میبخشد.
این بخش ابتدا توسط جناب آقای علی دهگانپور نگارش شد، سپس توسط سرکار خانم دکتر نگار پزشک مورد ویرایش و بازبینی قرار گرفت و در نهایت با بهرهگیری از هوش مصنوعی تغییراتی در آن اعمال گردید.
اشعار این بخش :
- پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۱
- پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۲
- پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۳
- پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۴
- پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۵
- پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۶
- پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۷
دانلود متن شاهنامه بخش پادشاهی همای چهرزاد :
دانلود
دانلود تمامی فایل های صوتی این بخش در قالب یک فایل فشرده :
دانلود
شاهنامه صوتی این بخش :