چه گشتاسپ آن دید برکاشت اسپ
بدو اندر آمد چه آذرگشسپ
بزد گرزه بر سر اسپ اوی
بخاک اندر آمد سر ماهروی
برآمد به تندی و برداشت تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
فروشد ز بر شاهزاده چه تیر
ببازید چنگ و گرفتش چو شیر
برآوردش از جا و بنهاد پست
دو دست از قفا مادرش را به بست
به پهلو زبان گفت جاماسپ شاد
به بانوی لهراسپ کای ماهزاد
چنان کن کت از سر نیفتد کلاه
رخت بیند این ترک پرخاشخواه
بداند که بانوی ایران توئی
که زینگونه در رزم شیران توئی
تو را پیش ارجاسپ شاه آورد
سر ما به خاک سیاه آورد
چو بشنید گشتاسپ آن گفتگوی
دلش گشت تند و برافروخت روی
بدانست کان مرد جاماسپ است
که فرزانه دستور لهراسپ است
سوار دگر هست خود مادرش
بزد دست و برداشت خود از سرش
چنین گفت که ای مادر مهرجوی
دل از غم بپرداز و بفروز روی
منم گرد گشتاسپ کایم ز راه
بیاری فرخنده لهراسپ شاه
بپرسید از شاه گشتاسپ باز
چنین پاسخش داد جاماسپ باز
که بگریخت ز ارجاسپ لهراسپ شاه
ز کین بلخ را کرد خاک سیاه
زریر برادرت آن خردسال
ببردند ترکان و اوژن سکال
چه بشنید گشتاسپ برداشت آه
سوی سیستان برد از کین سپاه