ازین پس سخن گویم از سام نیو
همان هم ز پیکار فرعین دیو
چو فرعین لشکر به کشتی نشاند
بر آن ژرف دریای بی بن براند
چنین گفتن فرعین دیو دمان
همانا ز دیوان سر آمد زمان
شما یکسره خود به چنگال تیز
نمائید بر دشمنان رستخیز
ز دیوان به چنگال و گردان به تیر
ببود آب دریا چو شنجرف و قیر
تن ماهیان گشته از تیر پر
ز شصت دلیران و از تاب خور
ز آمد شد تیر بر سر و گوش
تو گفتی هوا خانه چوبپوش
ز بس خون که از هر سوئی ریختند
ز خون آب دریا برآمیختند
زبس کشته دیوان به آب اندرون
بدی قوت دو سال ماهی فزون
دل سام نیرم ز غم خسته شد
که آن جنگ و اشتاب آهسته شد
یکی نعره زد هم اندر شتاب
که تا شد بدان دیوها زهره آب
ز بیمش بسی دیو شد سرنگون
سیه گشتشان اندرون و برون
به آواز گفت از نژاد و گهر
که سامم به نام و نریمان پدر
چنین تا به جمشید شاه جهان
پدر بر پدر یاد دارم نهان
همه رفته اندر جهان فراخ
به من مانده مردی و ایوان کاخ
همه نام و ننگ از پی عشق یار
بدادم نه دل هست نه صبر و قرار
نه اندیشه از دیو دارم نه جنگ
نترسم ز نر اژدها و پلنگ
هر آن کو به مردی دلاورترند
به یک زخم پیکار من بنگرند
بگفت این و بگرفت تیر و کمان
نشان کرده اندر تن بدگمان
ز زخم تن دیو اندر شتاب
ز پشت سیم دیو رفتی به آب
هر آن تیر کز زخم و از پشت جست
بینداختی چار و سه گشت پست
چو افکند دیوان صدوشصت وچار
به تیر و کمان اندر آن کارزار
دگر نیزه کو بد صد و سی ارش
طلب کرد و آورد در زیرکش
به کشتی زدش نیزه اندر شتاب
بزد کشتی و ریخت دیوان در آب
فراوان ز دیوان به دریا نگون
شده غرقه عرق دریای خون
یکی دیو با هول مانند برق
به پولاد و جوشن تنش بود عرق
گرفتش کمرگاه سام دلیر
مگر کش رباید به مردی ز شیر
سپهبد یکی تیغ زد بر سرش
به دو نیمه شد تا رگ و پیکرش
به لشکر جنین گفت پس پهلوان
که ای رزمدیده دلاور گوان
بدانید در روز رزم و هنر
که یک دشت گوری یکی شیر نر
به چنگال و دندان و موران و مار
برآرد مثل گر بود صدهزار
بگفت این و آهنگ کردن گرفت
ز کشتی به کشتی سپردن گرفت
برآمد ز تیغش ز دیوان غریو
همه روی دریا پر از لاش دیو
به گرز و به نیزه ز شمشیر و تیر
برآوردی از جهان دیوان نفیر
ز کشتی به کشتی همی شد دلیر
همی گشت میجست دشمن چو شیر
چو بر آتش خور بپوشید دود
از آن نره دیوان دو بهره نبود
شب تیره چون شد میانجی ز راه
جدا کردشان جمله از هم سپاه
ز هر دو طرف لنگر انداختند
به خاب و خورش گردن افراختند
ببود از دو سو نعره پاسبان
چو رعد از دل تیره ابر شبان
همه دیوها را دل و دیده خون
که فردا چه سازیم تدبیر چون
به صد زحمت از چنگ یل جستهایم
ز هر رستگان پنج و شش خستهایم
به نزد نهنکال پیکی روان
دواندند کای نامور پهلوان
ز دیوان دو بهره بهی شد به جنگ
چو سام نریمان نباشد نهنگ
کسی مرد پیکار این مرد نیست
اگر کام خواهی ازیدر مایست
در آن دم که با او رسیدیم تنگ
فرو کوفتیم آن زمان طبل جنگ
به کشتی روان سام چون پیل مست
صد و شصت گز نیزه دارد به دست
سنانش چو در جنگ آرد گذار
ز کشتی دیوان برآرد دمار
ز کشتی به کشتی درآید چو شیر
ز دیوان جنگی نماید اسیر
ز تیر و کمانش چه گوئیم باز
به هر زخم تیری دو سه رزمساز
ز گرزش به هر سر که آید به خشم
ز سر مغز بیرون جهد نیز چشم
ز دریا به دیوان سرآید زمان
همانا که یک تن نیابیم امان
به یک ساعت این یل که حمله برد
بود قوت صد ساله ماهی خورد
به بیچارگی تا به روز دگر
کشیم انتظار تو ای نامور
اگر دیرتر آمدی جنگجوی
بود سام چون سنگ و دیوان سبوی
همه خورد خواهد شکستن به راه
کند شاه بر کار ما خود نگاه
بدین سان دلافکار و زاریم ما
دل و دیده در انتظاریم ما
اگر گل به دست تو باشد مبوی
دل نره دیوان خود را بجوی
یکی دیو پوینده پر غریو
بیامد به نزد نهنکال دیو
سراسر بدو باز گفت آنچه بود
نهنکال از غصه برجست زود
روان شد ابا لشکر بیشمار
همه نره دیوان جنگی کار
همه لشکرش را به کشتی نشاند
به دریا و او خود پیاده بماند
همی آب دریا بدش تا کمر
خورش در پر گوش کردی گذر
هر آن کش بدیدی برفتی ز هوش
بدان زشتی و سهم آن دیو زوش
از آن سو چو شب رفت اندرسحاب
برافکند خورشید رخشان نقاب
ز نو کینه جنگ کردند ساز
همه آدم و دیو شد رزمساز
دو لشکر سر از خواب برداشتند
زکین تیغ و نیزه برافراشتند
یکی دیو را نام قوپیل بود
به پیش آمد و پیشدستی نمود
فغان کرد کای نره دیوان جنگ
به سنگ گران سنگ بگشای چنگ
بکوشید تا لشکر سام یل
ز کشته شود روی دریا چو تل
که این دم بیاید نهنکال دیو
رسد زود ز آدم برآرد غریو
ز سام و ز لشکر برآرد دمار
بگیرد کندشان همه خوار و زار
کسی را کجا تاب آن روز کین
نماند یکی آدمی بر زمین
بگفت این و آهنگ آویز کرد
ز دیوان صف جنگ را تیز کرد
یکی را نبد رحم بر جان کس
نه فریادخواه و نه فریادرس
بدان گفته سام اندر آمد به گوش
درآورد گرز گران را به دوش
ولی از گرانسنگی گرز او
کسی را نبد تاب آن برز او
ز کشتی به کشتی برفتی چو گرد
همی کشت دیوان جنگی نبرد
ز یک سوی قلواد و قلوش دگر
به سوی دگر جنگ را چارهگر
بکشتند بسیار دیوان سران
شماره نه پیدا بدی اندر آن
شده دیو ترسان و گردون دلیر
به بدخواه برگشته بودند چیر
نه پائی که جائی گریزان شوند
نه دستی که کوی گریبان شوند
پدر بازنشناخت فرزند را
برادر نه هم خویش و پیوند را
ز تیر دلیران همچون تگرگ
ببارید و بر زنده شد عمر مرگ
ز زنهار دیوان و از الامان
فغانشان رسیده به هفت آسمان
ز هر سوی دلیری به پیکار بود
نبد جنگ گر جنگ پیکار بود
بگفتند با یکدگر دیو دون
نمانیم ما زنده چون مرده چون
نداریم ما تاب یل روز جنگ
همانا زمانمان رسیده است تنگ
درین گفتگو و ازین رزم سیر
شده دیوها را سر از رزم سیر
ز دیوان غریو و ز مردان خروش
ز خون دلیران زدی بحر جوش
برآمد فغانی و شور و غریو
که هیهات از زور سردست نیو
چو سام آنچنان کرد مدهوش شد
یکی ساعتی نیز خاموش شد
چو باهوش آمد بغرید باز
که ای پهلوانان گردن فراز
مترسید از آب و از دیو نر
که اکنون به حکم یکی دادگر
کنم سرنگون کشتیانشان همه
کنم طعمه ماهیانشان همه
بگفت و درآمد دگر باره باز
چو کوهی مر آن کرده گردنفراز
بزد باز برکشتی آن نیزه را
یکی روز آورد استیزه را