به ناگاه برخاست گرد سیاه
که تاریک شد چشمه هور و ماه
از آن گرد برخواست آواز کوس
زمانه بشد سر به سر آبنوس
سنانهای خونی سر اندر هوا
چو ماهی ز دریا جهد بر هوا
همه دشت چون کوه شد از عمود
زمانه شد از گرد برسان دود
سانها به ماننده ماه و خور
نمایان در آن لشکر کینهور
درفش درفشان تن آراسته
پی کینه و جنگ برداشته
کمانها گشاده که مستان برم
تماشاکنان شد به مانند رزم
زمانه ز گرد یلان شد سیاه
زمین سر به سر تیره شد از سپاه
چو آن لشکر از گرد ره در رسید
بپرسید از کار لشکر شدید
برفتند دیدند و باز آمدند
به شدید، پیغام ساز آمدند
بگفتند از آن راز کارآگهان
که آمد ز طنجه سپاه گران
یکی لشکر آراسته صدهزار
هه رزم دیده همه نیزهدار
شه طنجه را نام نوشاد شاه
بخوانند او را سراسر سپاه
چو این گفتگوها از ایشان شنید
پذیره فرستاد لشکر شدید
برون رفت در دم همی قهقهام
بر شاهنوشاد بگذارد گام
بدو گفت خهخه که شاد آمدی
درین دشت شادان چو باد آمدی
گر از راه دور و دراز آمدی
درین رزم فرخ فراز آمدی
همی خواست کاید به سوی شدید
یکی شاهطنجه عنان برکشید
بدو گفت من سوی سام آمدم
نه سوی شما مهربان آمدم
غلام نریمانم اندر جهان
وزو یافتم سروری از مهان
نیاگان او را یکی چاکرم
چه چاکر که من کمترین کهترم
بگفت و عنان برد بر سوی سام
خجل شد از آن گفتگو قهقهام
دل آزار برگشت سوی شدید
بدو باز گفت آنچه گفت و شنید
چو نوشاد آمد بر پهلوان
سراپرده زد شاه روشنروان
همی تخت زرین بیاراستند
که اورنگ شاهی بپیراستند
ببوسید نوشاد پیشش زمین
بسی خواند بر پهلوان آفرین
بپرسید و گفتا که تو کیستی
بدین مهربانی پی چیستی
مرا چون شناسی درین روزگار
که هستی به خوبی چنین آشکار
چسان آمدی با سپاه گران
چه پوئی به میدان کندآوران
به پاسخ چنین گفت آن شهریار
که ای پهلوان گرد سام سوار
نریمان چو آمد به مغرب دیار
به پیکار روئیندد نابکار
من او را یکی خوب چاکر بدم
یکی بنده با طوق و افسر بدم
همه لشکر و گنجم از بهر اوست
بد او مغز مردی، من او را چو پوست
به کوه سفید اندر آمد به سر
چو شد سوی ایران نیامد دگر
من از بهر مرگش جگر خون شدم
جز ایزد نداند که من چون شدم
ز کارآگهان چون شنیدم تو را
ز گردان جنگی گزیدم تو را
نمودند در خواب یک شب به من
همه رزم و پیکار این انجمن
کز ایدر یکی لشکری ساز کن
دلیران همه یکسر آواز کن
برو زود بر سوی یاری سام
تماشا کن آورد آن نیکنام
که با عوج عادی چو جنگ آورد
جهان پیش او تار و تنگ آورد
تماشا کنی دست و بازوی او
قد سروآسا و هم روی او
من این لشکر گشن آراستم
همان دم که از خواب برخاستم
بنه برنهادم رسیدم ز راه
چنین تا رسیدم درین رزمگاه
بگفت و یکی خوان به پیش آورید
پس آن خوان به آئین و کیش آورید
پس از خوان یکی مجلس آراستند
می و لعل و ساقی همی خواستند
نشستند خنیاگران در سرا
به آهنگ آن بزم دستان سرا
به جلوه درآمد لب میگسار
گرفته به کف ساغر زرنگار
چو چشم خوش خویش مست و خراب
پراکنده به گل همه مشکناب
نمایان به رخسار خال سیاه
چو هندوبچه بر به شبهای ماه
که در گشت و گلزار نازی کند
به هر گوشهای ترکتازی کند
همه لعل نوشان نشسته ز می
چکان قطره ژاله بر گل چو خوی
میان موی و خوبان چو در یتیم
ز موئی درآویخته کوه سیم
به دیبا سراسر تن آراسته
می دلربا دل ز جا خواسته
ز ابرو کمان کرده در غمزه تیر
ز تیر و کمان کرده دلها اسیر
ولی سام را شعله در سینه بود
همان درد هجران دیرینه بود
خیال نگارش به پیش نظر
چو زلفش بپیچیده در یکدگر
تنش همچو موئی بیاراسته
ز خونابه رخساره آراسته
گهی گوش بر قول دستان سرای
گهی نغمه از مرغ دستان سرای
رسیدش به گوش و برفتی ز هوش
همی گشت بلبل ز افغان خموش
خیال پریدخت در جلوه بود
تصور به هر گوشه رخ مینمود
زمان تا زمان از رخش گل چدی
به گلزار بر شاخ سنبل زدی
به پیش نظر داشت ماه تمام
همی خورد بر یاد جانانه جام
خود اینجا دل و جانش جای دگر
در آن بزم دل در هوای دگر
که تسلیم جنی و رحمان پیر
چو رضوان و شمسه دو ماه منیر
دگر با گروه پریزادگان
همه ماهپیکر چو آزادگان
در آن بزم نوشاد شاه آمدند
چو خورشید در بزمگاه آمدند
چو نوشاد دید آن گروه پری
که بودند یکسر چو کبک دری
همان پیر رحمان و تسلیم شاه
دلیران و گردان زابل سپاه
بپرسید از سام فرخنده کام
که ای شاه خوبان و ماه تمام
کجا با تو ایشان گرفتند خوی
که جنی ز انسان بپوشند روی
چنین پاسخش داد سام سوار
که باب من است ای شه نامدار
به فرمان اویند دیو و پری
ز بهرم کمربسته دریا پری
هوادار ما اوست و همراه ما
ستاده همیشه به درگاه ما
چو بشنید نوشاد گردید شاد
بسی آفرین کرد بر سام راد
که چون تو نباشد به گیتی سری
به فرمانت باشند دیو و پری
چو شد کم ازین سبز باغ اهرمن
بدرید زان تیرگی پیرهن
پری از بر دیو آمد برون
ازین دامن کوه شد لالهگون