پادشاهی بهرام گور شصت و سه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد .پس به بزرگان هر کشوری نامه نوشت و گفت که باید همه از او فرمانبرداری کنند و در ترویج دین زرتشت بکوشند .ایرانیانی که با او مخالفت کردند از منذر خواستند تا واسطه آنها شود و شاه نیز آنها را بخشید . سپس شاه مال و خواسته فراوانی به نعمان و منذر و سایر اعراب داد و آنها به شادی از آنجا رفتند . سپس خسرو را جامه خسروی و اسب داد و او را یاور خود کرد . سپس گشسپ دبیر و جوانوی را صدا کرد تا اموال و خراجهای ایرانیان را بخشید و کارآگاهانی به نقاط مختلف فرستاد تا کسانی را که یزدگرد رانده بود را جمع کنند و هرکس ستمی به او شده بود نیز جبران نمود و همه ایرانیان شادان گوش به فرمان شاه بودند .
روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید . پیرمرد گفت : در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند جهودی خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزاده ای بخشنده به نام لنبک آب کش است . پس شاه کسی را فرستاد تا به مردم خبر دهد که کسی نباید از لنبک آب بخرد . سپس خود به خانه لنبک رفت و گفت : من سپاهی از ایران هستم ، امکان دارد امشب در خانه ات بمانم ؟ لنبک خوشحال او را به خانه برد و سپس شطرنجی را که داشت فروخت و غذا خرید . روز بعد لنبک به بهرام گفت : دیروز اسبت بی غذا ماند اگر ممکن است امروز هم مهمان من باش ، بهرام هم پذیرفت . لنبک هرچه کرد که آب یفروشد کسی از او چیزی نخرید . پس لباسش را فروخت و غذایی خرید و به خانه برد .روز بعد نیز بهرام را نگهداشت و چیزی را که در خانه داشت دوباره به بازار برد و فروخت و غذایی خرید . شب دوباره از بهرام خواست تا بماند و دو هفته ای مهمان او باشد اما تشکر کرد و رفت .
روز بعد بهرام به خانه براهام رفت و از او خواست تا شب او را پناه دهد اما او گفت : اینجا تنگ است . بهرام گفت : من فقط تا صبح می مانم و چیزی هم نمی خواهم . براهام گفت : اگر چیزی گم کنی آنوقت سراغش را از من میگیری .بهرام گفت : من چیزی از تو نمیخواهم و کاری به تو ندارم . براهام گفت : اگر اسبت مدفوع کند یا خشتی را بشکند تو باید اینجا را پاک کنی و تاوان خشت را بدهی . بهرام پذیرفت و داخل شد . جهود سفره انداخت و به تنهایی غذا خورد و گفت :ای جوان این مثل را شنیده ای که : در جهان هرکس دارد ، میخورد و هرکس ندارد ، نگاه میکند ؟ بهرام گفت : شنیده بودم و حالا هم به چشم دیدم . صبحگاه بهرام از آنجا قصد حرکت کرد که براهام به نزدش آمد و گفت : ای سوار سرگین اسبت را پاک نکردی . بهرام گفت : کسی را بیاور که این کار را بکند و من پولش را میدهم . براهام گفت : کسی را سراغ ندارم ، تو باید به قولت عمل کنی . بهرام با دستمال حریری سرگینها را پاک کرد و آن را در زباله دان انداخت اما دید که براهام دستمال را برداشت . شاه متعجب شد و رفت . وقتی به قصرش رسید به دنبال لنبک و براهام فرستاد و کسی را هم به خانه براهام فرستاد تا هرچه دارد بیاورد . فرستاده دید که انباری پر از دیبا و دینار و پوشیدنی و افکندنی و در و گوهرهای فراوان است . آنها را نزد شاه برد و شاه نیز اموال را به لنبک بخشید و به براهام چهار درم داد و گفت : این برای تو کافی است . در جهان هرکه دارد میخورد و هرکه ندارد نگاه میکند .
روزی دیگر بهرام برای شکار به بیشه ای رفت که بسیار زیبا بود اما چهارپایی نبود پس فکر کرد که اینجا باید کنام شیران باشد ناگهان شیر نری دید پس تیری به پهلوی او زد . ماده شیر که این صحنه را دید به سوی بهرام آمد و غرید اما بهرام تیغی به میانش زد و او را هم کشت . پیرمردی به نام مهربنداد از این صحنه خوشش آمد و به نزد او آمد و بر وی آفرین گفت و سپس گفت : من دهقانی هستم که از دست این شیرها مستمند شده بودم و تو مرا نجات دادی حالا هرچه از شیر و می و انگبین که بخواهی برایت می آورم . بهرام پیاده شد و جایی در کنار آب نشست و مهربنداد هم رفت و گوسفندانی کشت و غذا درست کرد و می هم آورد . سپس به بهرام گفت : تو مانند شاه هستی . بهرام گفت : درست است و حالا این بیشه را به تو می بخشم . این را گفت و رفت و با شادی با همراهان خود شراب نوشید .
روز بعد فردی به نام کیروی نزدش آمد و میوه های فراوانی به شاه داد . شاه شاد شد و او را در کنار بزرگان نشاند و با هم شروع به خوردن شراب کردند . بعد از اینکه هفت جام پیاپی نوشید و مست شد به دشت رفت و در سایه خوابید کلاغی آمد و چشمهایش را کند . گروهی که به دنبالش بودند او را مرده یافتند . وقتی بهرام باخبر شد ناراحت به بزرگان گفت : می را به همه حرام می کنم . مدتی گذشت تا اینکه فرزند کفشگری خواست با زنی ازدواج کند اما شب ازدواج نتوانست هیچ کاری انجام دهد .مادرش هفت جام می به او داد و توانست آن شب از پس کار برآید . بعد چون هنوز مست بود بر روی شیری نشست و چون شیر سیر بود کاری به او نداشت . شیربان وقتی این صحنه را دید برای شاه تعریف کرد . شاه متعجب شد و گفت : حتما او باید از نژاد بزرگان باشد پس مادرش را آوردند و سر این داستان را از او پرسیدند . مادر گفت : پدران او همه کفشگر بوده اند و علت این شجاعت او این است که او در برابر زنش ناتوان بود و من مجبور شدم با دادن می او را معالجه کنم پس بهرام خندید و از آن پس خوردن می را آزاد کرد به شرطی که به اندازه خرده شود .
روزی شاه با سپاه به شکار رفت . در یک دست او هرمز کدخدای شهر و در طرف دیگر روزبه موبد به همراهش بود. در آن روز شاه هیچ شکاری نیافت و ناراحت از شکار برگشت و به ده رفت . عده زیادی برای دیدن سپاه به آنجا آمدند اما هیچکدام سلام و آفرینی به شاه نگفتند . شاه عصبانی شد و به موبد گفت : این جای بداختر باید کنام دد و دام شود . پس موبد نزد مردم رفت و گفت : شاه از اینجا خوشش آمده است و همه شما را کدخدا کرده است و هیچیک نباید از دیگری فرمان ببرد . مردم دیگر از کدخدا حرف شنوی نداشتند و هرکسی خود را شاخص می دید و به جان هم افتادند و بدین ترتیب ده ویران شد .
وقتی سال بعد شاه از آنجا گذشت و آن وضع را دید از خدا ترسید و به موبد گفت : حیف شد که این ده ویران گشت . موبد به سوی کوه و برزن رفت و مردی سالخورده را یافت و از او درباره ده ویران پرسید و آن پیرمرد ماجرا را تعریف کرد . موبد به او گفت : مردم را جمع کن .هرچه مال و منال بخواهی میدهم تا دوباره این ده آباد شود . پس چنین کردند و آن ده به زودی مانند بهشت سبز و خرم شد . سال بعد که بهرام دوباره آنجا را دید از موبد پرسید چه شد که اینجا دوباره خرم گشت ؟ موبد گفت : تنها به خاطر یک سخن این ده ویران شد و بعد دوباره آباد گشت و بعد موبد جریان را برای شاه گفت . بهرام از دانایی او شاد شد و به او انعام و صله فراوان داد .
هفته بعد شاه با موبدان و بزرگان به شکار رفت و شکارهای فراوانی زد و سرحال به شهر برگشت . در راه آتشی دید و به آنسو رفت و دهی خرم دید که آسیایی در آن بود و بزرگان در آنجا نشسته بودند و در آن سوی آتش دختران جشنی به پا کرده بودند و هرکدام تاج گلی از گل بر سر داشتند و دسته گلی در دست داشتند . وقتی شاه را دیدند هیاهو به پاشد و شاد شدند پس شاه آنجا اطراق کرد و چهار دختر از ماهرویان را نزد شاه بردند . شاه که از زیبایی آنها به وجد آمده بود ، پرسید : شما دختران که هستید ؟ گفتند : ما دختران آسیابان هستیم و پدر دختران آمد و کرنش کرد . بهرام گفت : آیا هنگام شوهر کردن ماهرویانت نرسیده است ؟ پیرمرد گفت : جفتی برای آنها سراغ ندارم .آنها همه پاکیزه و دوشیزه هستند اما پولی ندارند . بهرام گفت : آنها را به من بده. پیرمرد گفت : آنها مالی ندارند . بهرام گفت : من به پول آنها نیازی ندارم .آسیابان گفت : هرچهارتا را به تو دادم . خادمان آن چهار دختر را به حرم شاه بردند. آسیابان متعجب به زنش گفت : این نامدار در این شب سیاه چطور اینجا راه یافت ؟ زن گفت : آتش را دید . صبح روز بعد فرستاده شاه آمد و گفت : اکنون شاه داماد توست و این ده را سرتاسر به تو می بخشد . آسیابان و زنش متعجب و مبهوت ماندند .
هفته ای دیگر نیز شاه باز به شکار رفت پس مردی پیر جلو آمد و گفت : بهرام شاه کدام است ؟ موبد گفت : چه کار داری ؟ تو نمیتوانی شاه را ببینی . او گفت : اگر او را نبینم حرف نمیزنم . پس او را نزد شاه بردند و مرد گفت : با تو سخنی پنهانی دارم و کسی نباید بشنود . بهرام آنجا را خلوت کرد . پیرمرد گفت : من دهقان و کدخدای این شهر هستم . آب را به اینجا کشاندم و وقتی آب زیاد شد خروشی برآمد و اکنون از آب آوای سنج می آید و به نظر می آید که گنجی آنجا باشد . پس بهرام کارگران را آورد تا راهی برای زارع زدند و صبح همه زمین را کندند پس خانه ای از خشت پخته چون کوه پدیدار شد . تیری به آن زدند و سوراخی پدید آمد .
خانه ای بود پهن و دراز که در آن از طلا دو گاومیش ساخته بودند و آخوری زرین نیز برایشان قرار داده بودند که پر بود از زبرجد و یاقوت . میان گاوها تهی بود و در آن انار و سیب و به ریخته و در ، در میان آنها بود . به دنبال نامی در گنج گشتند و بر گاو مهر جمشید را دیدند و به بهرام گفتند که گنج جمشید از آن تو شد . اما بهرام نپذیرفت و گفت که آن گنج را به بیچارگان دهید و گوهرها را بفروشید و به زنان بیوه دهید . پیرمردی به نام ماهیاربه او گفت : هیچکس مانند تو سخاوتی چون دریا ندارد . این گنج به نام گنج گاوان مشهور بود و کسی نمیدانست کجاست تا تو آن را یافتی و به بینوایان دادی . بدان که نام تو در تاریخ زنده خواهد ماند .
هفته بعد شاه دوباره به شکار رفت و وقتی برمیگشت به کاخ بازرگانی رسید و خواست تا شب را آنجا بماند و بازرگان هم پذیرفت . شاه درد شکم داشت ، پولی به بازرگان داد و گفت که کمی پنیر با مغز بادام بریان کن . بازرگان مغز بادام نداشت پس مرغی بریان آورد. بهرام گفت : من از تو پنیر قدیمی خواستم . بازرگان گفت : ای بیخرد من مرغ بریان برایت آوردم شرم نداری که زیاده خواهی میکنی ؟ بهرام چیزی نگفت و نان خورد و خوابید . روز بعد بازرگان به شاگردش گفت : چرا مرغ یک درمی را گران خریدی ؟ شاگرد پاسخ داد : این مرغ را به حساب من بگذار .
وقتی بهرام عزم رفتن کرد ، شاگرد گفت : امروز مهمان من باش . پس دویست تخم مرغ خرید و به استاد گفت : اینها را بریان کن و با نان و پنیر به او بده و سپس به بازار رفت و بادام و شکر و مرغ و بره و مشک و می وگلاب خرید و سفره ای بزرگ پهن نمود . پس از غذا بهرام گفت : من باید نزد شاه بروم. سپس به بازرگان گفت : زیاد کوشش مکن که به مالت اضافه کنی . وقتی بهرام به قصر برگشت به دنبال بازرگان و شاگردش فرستاد و به شاگرد خیلی محبت کرد و کیسه زر به او داد و به بازرگان گفت :تا وقتی زنده هستی هرماه دو بار شصت درم باید به او بدهی .
بخیلی مکن ایچ اگر مردمی – همانا ز تو کم کند خرمی
سالی دیگر در بهار دوباره شاه به فکر شکار افتاد و هزار مرد جنگی را برد .روز اول به ماهیگیری پرداخت و روز بعد شاه در شکارگاه اژدهایی دید که سرش پر از مو بود و دو پستان مانند زنان داشت پس تیری به سینه او زد و تیر بعدی را به سرش زد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . در داخل شکم اژدها مرد جوانی را دید که او درسته قورت داده بود . بهرام ناراحت شد و از زهر اژدها چشمانش تار شده بود پس به دهی رفت تا بیاساید . زنی را دید که سبویی بر دوش داشت و رویش را از شاه پوشانید. شاه از او اجازه گرفت تا کمی در خانه بیاساید و زن هم پذیرفت و به شوهرش گفت تا به اسب او برسد و خود نیز خانه را مرتب کرد و سفره انداخت .
شاه کمی ناراحت بود پس نانی خورد و خوابید . زن به شوهرش گفت : او از نژاد بزرگان است . بهتر است بره ای برایش کباب کنیم اما شوهرش گفت : میخورد و میرود و برای ما چیزی نمی ماند . اما زن نپذیرفت و بالاخره بره را کشتند و آبگوشتی درست کردند و برای بهرام بردند . شاه خورد اما همچنان ناتندرست و بیخواب بود . به زن گفت : از شاه راضی هستی یا گله ای داری ؟ زن گفت : خوبی و دادی از او ندیدیم . در این ده سراهای بسیاری است و کارداران فراوانی اینجا می آیند . به یکی تهمت دزدی میزنند و یا تهمت ناپاکی به زنی میزنند که این تهمت هیچگاه پاک نمیشود . شاه ناراحت شد و با خود اندیشید اگر عدالت داشته باشم کسی از من نمی هراسد بهتر است چندی درشتی کنم . صبح روز بعد وقتی زن رفت تا شیر را بدوشد پستان گاو خالی بود پس به شوهرش گفت : دل خدا از ما ناراحت است و نعمت از خانه بیرون رفته . شاه پشیمان شد و از خدا خواست تا کاری کند که او همیشه به عدل رفتار کند . پستان گاو دوباره پرشیر شد و زن به شوهرش گفت : مراقب باش که دیگر مهمانان را نرنجانیم . زن و شوهر فکر کردند مطمئنا او بهرام است پس نزد او رفتند و عذرخواهی کردند . بهرام گفت : این بوم و بر را به شما دادم و شما از این پس فقط به میزبانی مردم بپردازید .
روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد . شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرنده ای گرفت اما دیگر برنگشت . شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همینطور که جلو میرفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند . پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است . غلامان باز را یافتند .
پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آنها نشست و شراب نوشید و سپس گفت : اینها دختران چه کسی هستند ؟ او گفت : هرسه دختران من هستند ، یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامه سرا و آخری رقاص است . شاه از آنها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمی یابی ، آنها را به من بده . پیرمرد پذیرفت و خواست تا همراه آنها جهیزیه فراوانی هم بدهد اما شاه نپذیرفت و دختران را با خود برد . نام دختران ماه آفرید و فرانک و شنبلید بود . وقتی شاه به قصر خود رسید ، یک هفته با آنها بود و بخشید و گفت و شنید .
روز هشتم دوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت . بهار بود و گورخرها در حال جفت گیری بودند . گورخر نر به دنبال ماده خود بود و بالاخره به او رسید و او را به زیر آورد پس شاه کمان کشید و با تیر گورخر نروماده را به هم دوخت و همه به شاه و مهارت او آفرین گفتند . سپس شاه به بیشه ای رفت و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آنها را با تیر زد ، شیر ماده هجوم آورد و او را هم با تیر زد . سپس به داخل مرغزار رفت و بیشه ای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند .
به آنها گفت : چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است ؟ سرشبانان گفت: من آوردم . اینها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زروسیم زیادی دارد و دختری چنگ زن دارد که به جز او از کسی شراب نمی گیرد . اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود . سپس شبان پرسید : چه کسی شیرها را کشت ؟ بهرام گفت : مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد و آنها را کشت و رفت . سپس نشانی گوهرفروش را خواست .چوپان گفت : از این راه برو تا به دهی برسی ، وقتی شب شود صدای سازوآواز چنگ از خانه آنها می آید . شاه از وزیر و سپاهش جدا شد و به طرف خانه جواهرفروش رفت .موبد به اطرافیان گفت : شاه به در خانه جواهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد و به حرمسرای خود ببرد . او از زن سیری ندارد ، الان در شبستان شاه نهصدوسی دختر است . شاه نباید اینطور باشد . خفت و خیز با زنان او را تباه و سست می کند .چشمانش تاریک و زرد میشود و از بوی زنان مو سفید میگردد . اگر بیش از یکبار در ماه با زنان باشد بیچاره میشود .
از آنسو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت و در زد . گفتند کیست ؟ پاسخ داد : من از همراهان شاه بودم که از آنها عقب افتادم ، بگذارید امشب اینجا بمانم. کنیز به خبر برد و جواهرفروش گفت : در را باز کن تا داخل شود . وقتی بهرام داخل شد ، جواهرفروش و دخترش را دید پس سفره ای انداختند و پس از خوردن غذا شراب آوردند و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند . دختر جواهرفروش که آرزونام داشت شروع به نواختن کرد و چامه سرایی نمود . وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده . مرد از دخترش پرسید و دختر هم موافق بود .
مرد به شاه گفت : به دقت به او نگاه کن آیا واقعا مورد پسندت است ؟ من اموال زیادی هم به او میدهم ولی تو دقت کن و سرسری انتخاب نکن . بهرام گفت : فال بد نزن و او را به من بده . پیرمرد پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . صبح سپاه شاه به دنبال او آمد .گوهرفروش متعجب شد و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست و با شرم و حیا رفتار کن ، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم . وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند . به خاطر دیشب پوزش طلبیدند . شاه خندید و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود ، بیایید امشب هم دور هم باشیم و میگساری کنیم و به صدای چنگ و آواز آرزو گوش بسپاریم . صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد و آرزو را هم با خود برد .
روزی دیگر شاه به همراه روزبه به شکار رفت و یکماه در دشت ماند و بعد قصد بازگشت کرد . در راه به دهی رسید و خانه خرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت : نه مالی و نه گاو و خری دارم و این هم خانه من است .پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور . مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود . شاه گفت: بالشی بیاور . گفت : ندارم . شاه گفت : شیر گرمی بیاور . مرد گفت : گمان کن که خوردی و رفتی ، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود . شاه گفت : اگر گوسفند نداری این سرگینها چیست ؟ مرد گفت : سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانه ای برو که مکنت داشته باشد . شاه نامش را پرسید و او گفت : نامم فرشیدورد است و هیچ چیز ندارم و بعد گریه سرداد . شاه خندید و از آنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید . از او پرسید مهتر این شهرستان کیست ؟ او گفت : فرشیدورد است که صدهزار گوسفند و صدهزار شتر و صدهزار اسب و صدهزار الاغ و دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی می دهد و با خست زندگی می کند و زن و فرزندی هم ندارد . شاه بهروز که مرد دانایی بود را از میان سپاه انتخاب کرد و با صد سوار به همراه خارکن رهسپار نمود و به خارکن گفت : اموال او را به ما نشان بده تا یک صدم اموال را به تو بدهم . پس دل افروزخارکن نیز چنین کرد و تمام اموال فرشیدورد جمع شد . بهروز نامه ای به شاه نوشت و کسب تکلیف کرد . شاه دستور داد تا اموال را به پیران و کودکان و زنان بیوه و بینوایان ببخشد .
روزی دیگر شاه تخت را در باغ نهاد و به مشاور خود گفت : من حالا سی و هشت ساله شده ام و دارم پیر میشوم پس دو سال دیگر هم به این طریق میگذرانم و بعد پلاسی می پوشم و عزلت پیشه می کنم که در چهل سالگی کم کم انسان باید به فکر مرگ باشد . پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشه ای رسید که پر از شیر بود . شاه با شمشیر شیر را کشت ، جفت او خواست بگریزد که او را هم به دو نیم کرد و سر از تن بچه شیری که جلو آمد هم جدا کرد . یکی گفت : ای شاه مهر در دلت نیست ؟ تو به شکار گورخر آمدی با شیران چه کارداری ؟ شاه گفت : فردا روز شکار گورخر است .
موبد گفت : اگر ده سوار مثل تو بودند در روم و چین تاج و تختی نمی ماند و همه به شاه آفرین نثار کردند . سپس در دشت خیمه زدند و سفره انداختند و پس از غذا و می شاه گفت : بخت ما به خاطر شاه اردشیر بلند شده است. اسکندر ناجوانمردانه سی و شش تن از شهریاران را کشت و همه او را نفرین می کنند ولی همه بر فریدون آفرین میگویند چون جز نیکی نکرد . سپس به سپاهیان گفت : اگر وقتی به شهر میرویم کسی دست تعدی به چیزی دراز کند او را برعکس به اسب می نشانم و پاهایش را می بندم و به سوی آذرگشسپ میفرستم تا آنجا به نیایش خدا بپردازد . اگر اسب کسی را تلف کنید یا میوه باغی را پامال نمایید از زندان در امان نمی مانید .روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت.در راه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد ،
گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دو نیم کرد . همه به او آفرین گفتند و او گفت : این از تیر من نبود بلکه خداست که دستگیر من است . پس از مدتی که همه جا پر از گور شد ، حلقه هایی با نام بهرام گور در گوش آنها کردند و سپس آنها را رها کردند . سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد . پس از آن به بغداد رفت و از آنجا به کاخ بازگشت . دو هفته ای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت .بدینسان شاه به خوشی روزگار میگذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و ترک و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد.
خاقان با لشکری به سوی ایران آمد و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد.وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار و بازی هستی و آنها میخواهند به ما حمله کنند .شاه گفت : خدا یاور ماست و ما آنها را شکست می دهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند .بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند .وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی نظیر گستهم و مهرپیروزبهزاد و مهربرزین خراد و بهرام پیروزبهرامیان و خزروان و رهام و اندمان و شاه گیلان و شاه ری و رادبرزین و قارن و برزمهر و برزین آژنگ چهر را فراخواند .
از ایرانیان شش هزار نفر در خور جنگ را به نرسی، برادرش سپرد و او لشکر را به آذربادگان برد و دو گروه شش هزار نفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد ، بزرگان فکر کردند که شاه میگریزد . وقتی بهرام به سوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد . بزرگان که شاه را نیافتند ، تصمیم گرفتند که فرستاده ای نزد خاقان چین بفرستند تا به هرشکلی که میتواند ایران را از ویرانی نجات دهد .نرسی گفت : من خجالت می کشم که چنین چیزی از شاه بخواهم . موبدی به نام همای را به نزد شاه توران فرستادند و گفتندهرچه بخواهی میدهیم و قصد جنگ نداریم .خاقان شاد شد و به اطرافیان گفت : ما بدون جنگ ایران را به دست آوردیم .پس پاسخ نامه را نوشت که ما در مرو صبر می کنیم تا باج ایران برسد . خاقان در مرو سپاه را نگاه داشت و با خیال راحت بدون طلایه و دیده بان به شکار و شراب و استراحت میپرداخت.
از آنسو بهرام که کارآگاهانی به همه جا فرستاده بود وقتی فهمید که خاقان در مرو است لشکر را به آن سو حرکت داد و فهمید که خاقان بی خیال و به آسودگی میگذراند .شاه شاد شد و سحرگاه به آنها حمله برد و خاقان به دست خزروان گرفتار شد و سیصد تن از نامداران چین هم اسیر شدند و بسیاری کشته و مجروح گشتند یا فرار کردند.بهرام مدتی در مرو استراحت کرد و سپس عزم بخارا نمود و به آنجا حمله برد و لشکر را تارومار کرد .بزرگان ترک پیام فرستادند : حالا که خاقان را اسیر کردی اگر باج میخواهی بگو تا بفرستیم دیگر بیشتر از این خون بیگناهان را مریز .بهرام دلش به رحم آمد و قرار شد که خراجی سالیانه به ایران بدهند .سپس شاه فردی به نام شهره را شاه توران کرد .
بهرام نامه ای به برادرش نوشت و ماجرای جنگ و پیروزیش را بازگفت و نرسی شاد گشت و وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند .شاه به سوی ایران روان شد و به کسانی که پیر بودند و نمی توانستند کار کنند کمک کرد و خلاصه تمام غنائم را به این شکل خرج نمود و بقیه را بین لشکر قسمت کرد و سپس به تیسفون رسید .نرسی و دیگران به پیشوازش آمدند و جشنی گرفتند و بعد بهرام به کارداران خود نصایحی کرد و نرسی را حاکم خراسان نمود .سپس بهرام از موبد درباره قیصر پرسید . موبد گفت : او مردی با عقل و شرم است که افلاطون استادش بوده است و حالا نیز از کارش پشیمان است .بهرام گفت : به هر حال او از نژاد سلم است و بهمن خود تاج بر سرش نهاد بنابراین من با او به نیکی رفتار می کنم و فرستاده او را نزد خود میخوانم .
فرستاده را بار دادند و بهرام حالش را پرسید و فرستاده شروع به تحسین بهرام نمود و گفت : قیصر درودش را به شاه میرساند و گفته است تا هفت چیز از دانایان تو بپرسم .بهرام دستور داد تا موبدموبدان را آوردند و فرستاده سؤالات خود را به این شکل گفت : بیرون و درون و زیر و زبر چیست ؟ فراوان چیست ؟ بیکران چیز و خوار چیست ؟موبد گفت : برون آسمان است و اندرونش هواست . بیکران ایزد است . زبر بهشت و زیر دوزخ است . خوار کسی است که به خدا دلیر شود . فراوان هرجا رود به کام اوست و همیشه خرد همراهش است . من اینقدر میدانم و بیش از آن را خداوند داند و بس .فرستاده قیصر در برابر شاه کرنش کرد و موبد را بسیار ستود و شاه نیز شاد شد و خلعت و گنج به موبدش داد .روز بعد فرستاده قیصر دوباره نزد شاه آمد و موبد به او گفت : ای مرد زیانکارتر چیست و سودمند کیست ؟فرستاده گفت : کسی که داناست تواناتر است و نادان همیشه خوار است .موبد گفت : کمی فکر کن .ولی فرستاده جوابی نداشت .موبد گفت : هرکس که بی آزارتر باشد مرگش زیانکارتر است و به مرگ بدان شاد بودن رواست و این سودمند است .
فرستاده به شاه و موبدش آفرین گفت و سپس گفت که اگر بخواهی باج بگیری ما آماده ایم . شاه شاد شد .پس از آن بهرام تصمیم گرفت که قسمتهایی از زمینها را به پهلوانان سپاهش بسپارد و نصایحی نیز در زمینه رعایت عدالت کرد .وزیر نزد بهرام رفت و گفت : همه جهان از جنگ و رنج و بیداد در امان است به جز هند که از دزدان پر آشوب است و به ایران نیز گاهی دستبرد میزنند .بهرام گفت : من مانند فرستادگان به نزد شنگل شاه هند میروم و نامه ای پر از کین و مهر به او میدهم و میگویم یا باج دهد و یا جنگ کنیم و چنین کرد و وقتی به دربار شنگل رسید به بارسالار گفت که از طرف بهرام آمده است .
فورا او را به درگاه بردند و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود و برادرش در زیر تخت ایستاده بود . او را نیز بر کرسی زرین نشاندند و بهرام پیامش را داد .وقتی شنگل پیام بهرام را شنید ، شگفت زده شد و گفت : در جنگ شتاب مکنید . کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمی کند . همه کشور من کوه و دریا و چاه است و از مرز ایران تا دریای چین و تا اینجا همه بزرگان زیردست من هستند . دختر فغفور چین در حرمسرای من است و من پسری از او دارم و اینجا پر از پهلوانان است . اگر رسم و آئینی نبود سر از تنت جدا میکردم.
بهرام گفت : من فقط پیام آور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند و هرکدام بر دانای ما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم و اگر نمیخواهی صد سوار از هند را به جنگ یک تن از ما بفرست اگر بردند ما باجی از تو نمیخواهیم .هنگام غذا سفره انداختند و به خوردن غذا و شراب پرداختند و بهرام مست شد و به شاه گفت : بگذار تا من با زورمندانت کشتی بگیرم . پس بهرام جلو رفت و و یکی از پهلوانان را بلند کرد و بر زمین زد بطوریکه استخوانهایش خرد شد سپس نوبت تیراندازی رسید و بهرام هم هنر تیراندازی خود را نشان داد . شنگل به شک افتاد که این هنر و زور و بزرگی در حد یک فرستاده نیست و به او گفت : تو باید برادر شاه باشی .بهرام گفت : اینطور نیست ، من علم و دانشی ندارم . مرا زودتر برگردان که شاه خشمگین میشود . شنگل گفت : عجله نکن . سپس به وزیرش گفت : به او اصرار کن که اینجا بماند و او را راضی کن و سعی کن نام و نشان او را بجویی که شاید بتوانیم او را سالار لشکر کنیم .وزیر نزد بهرام رفت و سخنان شاه را گفت اما بهرام نپذیرفت و گفت : من سر از رای شاه نمی پیچم که این گمراهی است و نامم هم برزو است و باید فورا بروم .وزیر پیام را به شاه داد و شاه هند ناراحت شد و فکر کرد که او را پی کار خطرناکی بفرستد . شاه به بهرام گفت : گرگی در کشور ماست که هیچ کس جرات حمله به او را ندارد و هیچ حیوانی حتی شیر نر هم جرات ماندن در آن بیشه را ندارد ، باید بروی و او را بکشی .بهرام گفت : راهنمایی با من بفرست .بهرام نزد گرگ رفت و شروع به تیرباران او کرد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . وقتی شنگل چنین دید بهرام را نزد خود نشاند و گرامی داشت و همه به او آفرین گفتند .
اما شنگل نمی خواست او به ایران برگردد پس به بهرام گفت : خدا تو را فرستاده تا بدی را از هند بیرون کنی . کاری دیگر برایت دارم و آن کشتن اژدها است . اگر او را بکشی من باج هند را به وسیله تو برای ایران میفرستم . بهرام پذیرفت و با راهنما به نزد اژدها رفت و شروع به تیرباران اژدها نمود و با پیکان پولادی دهانش را دوخت و گرزی بر سرش زد و اژدها بر زمین افتاد آنگاه با تیغ دل اژدها را برید و با تبرزین گردنش را زد و به سوی شنگل رفت . همه شاد شدند اما شنگل ناراحت بود زیرا می ترسید که مبادا او به ایران برگردد . تصمیم داشت نهانی او را بکشد اما یکی از فرزانگان دربار گفت : این کار درست نیست و برای تو زشت نامی به همراه دارد و ایرانیان بر ما خشم می گیرند .شنگل بهرام را طلبید و گفت : من دخترم را به تو میدهم و تو را شهریار قسمتی از هند میکنم . بهرام پذیرفت و گفت : اما دختری بده که به دیدنش شاد شوم . شاه نیز با شادی او را برد تا خودیکی از دخترانش را انتخاب کند .بهرام دختری به نام سپینود را برگزید . یک هفته گذشت و به فغفور چین خبر رسید که مردی از ایران به هند آمده است و کارهای بزرگی انجام داده است و با دختر شنگل ازدواج کرده است . نامه ای به او نوشت و به تمجید او پرداخت تا به نزدش برود .وقتی بهرام نامه را خواند ناراحت شد و گفت : شاه من فقط بهرام گور است و اگر تو به جایی رسیدی اینها همه از اختر شاه بهرام بود زیرا :
هنر نزد ایرانیان است و بس – ندارند شیر ژیان را به کس
شاه ایران مرا به هند فرستاد نه چین و من به پول تو نیاز ندارم .بعد از ازدواج دختر بهرام با دختر شنگل ، روزی به او گفت : می دانم که تو خیرخواه من هستی پس رازی را با تو میگویم و آن اینکه باید به ایران برگردم و تو را نیز با خود میبرم اما کسی نباید بداند . سپینود پذیرفت و گفت : جایی هست که پدرم گاهی آنجا سور به راه می اندازد و شاه و لشکر به آنجا میروند وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن . خورشید که سر زد شاه بهرام سوار بر اسب به سوی دریا رفت و به بازرگانان ایرانی برخورد . آنها شاه را شناختند اما بهرام گفت : راز مرا بر ملا نکنید که جانم در خطر می افتد و ایران هم ویران میشود . بازرگانان سوگند خوردند که گوش به فرمان باشند .روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت : برزو مریض است و نمیتواند بیاید .وقتی شنگل رفت زن به بهرام گفت : حالا زمان رفتن است پس هردو سوار بر اسب شدند و به راه افتادند تا به دریا رسیدند و سوار زورق شدند.
سواری از قنوج پی به ماجرا برد و برای شنگل خبر آورد و شنگل عصبانی شد و به سوی دریا رفت و سپینود و بهرام را دید و آنها را تهدید کرد .بهرام گفت : تو مرا بسیار آزمودی و میدانی که اگر من با سی سوار باشم از هند چیزی باقی نمی ماند . شنگل گفت : فرزندم را به تو دادم و بزرگت داشتم . چرا به من جفا میکنی ؟بهرام گفت : نو مرا نمی شناسی ، من شاه ایران و توران هستم و از این پس تو مثل پدرم هستی و دیگر هم از تو باج نمیخواهم .شنگل شگفت زده شد و از او پوزش خواست و او را در بر گرفت و هر دو با هم عهد بستند که به هم وفادار بمانند .وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند و شادی کردند و به دست افشانی پرداختند .
از آنسو شنگل میخواست به ایران بیاید و شاه و دخترش را ببیند ، پس پیکی فرستاد و خبر آمدنش را داد و به همراه هفت شاه به راه افتاد . شاه کابل و شاه هند و شاه سند و شاه سندل و شاه جندل و شاه کشمیر و شاه مولتان . پس بهرام به پیشوازشان آمد و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و به سوی کاخ رفتند و پس از غذا و شراب شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند پس او را نزد دخترش بردند و شنگل از رفاه و آسایش دختر شاد شد و هدایای خود را به او داد .صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار میرفتند و به همین سان مدتی گذشت .روزی شنگل به نزد دخترش رفت و روی کاغذ نوشت که بعد از من قنوج و تمام ثروتم به بهرام میرسد و آن کاغذ را به دخترش داد .
پس از دو ماه شنگل عزم رفتن کرد و بهرام نیز او را با اموال و هدیه های فراوان روانه ساخت .پس از آن بهرام به یاد مرگ افتاد . زیرا ستاره شناسان گفته بودند که سصت و سه سال پادشاهی می کند .بهرام دستور داد تا اموالش را شمارش کردند . وزیرش گفت : تا بیست و سه سال هم نیاز به چیزی نداری . شاه دستور داد خراج را قطع کنند و کسانی را به نقاط مختلف فرستاد تا از بوجود آمدن اختلافات و جنگ جلوگیری کنند . سپس به همه کارداران خود نامه نوشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند . پس از اینکه سصت و سه سال از سلطنت بهرام گور گذشت پسرش را فراخواند و تاج و تخت را به او سپرد و درگذشت .
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .