داستان پادشاهی اسکندر

پادشاهی اسکندر چهارده سال بود . در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند می پردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود میفرستد و سپس مدح محمود غزنوی را میگوید و به ادامه داستان می پردازد :

اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید . سپس نامه ای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد . همچنین نامه ای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است .

وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخ نامه او را داد : ابتدا سپاس خداوند را به جا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد .وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید ، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و روشنک را بیاور . به همراه خود تاجی پرگوهر و صد استر از گستردنیها و ده شتر دیبای رومی و گنج و دینار فراوان و سیصد کنیزک رومی و هرچه لازم است ببر .

ناهید با مترجمها به راه افتاد و وقتی به نزدیکی اصفهان رسید به پیشوازش آمدند و در ایوان نیز دلارای به نزدش آمد . دلارای جهیزیه فراوانی برای روشنک در نظر گرفت: شتر شتر بار از پوشیدنیها و گستردنیها به رنگهای مختلف و اسبان تازی با ستام زرین و شمشیر هندی و خفتان و خود و گرز و جامه های مختلف . بدینسان روشنک را به نزد اسکندر بردند و اسکندر از دیدار او بسیار شاد شد .

چنین تعریف می کنند که هند شاهی خردمند و بینادل به نام کید داشت . او ده شب پشت سر هم خوابهایی دید . پس دانایان را فراخواند و خوابها را برایشان تعریف کرد اما کسی نتوانست تعبیری برای آنها داشته باشد . کسی گفت که شخص دانشمندی است به نام مهران که در شهر سکنی ندارد و با دد و دام زندگی میکند و از برگ گیاهان تغذیه میکند و از مردم کناره میگیرد . تنها راهش این است که تعبیر خابهایت را از او بپرسی. شاه به همراه چندتن از حکما به نزد مهران رفت و احوالش را پرسید و به او گفت : ای نیکمرد خوابی دیدم برایم تاویل کن . شاه خوابش را چنین تعریف کرد :

یکشب که خوابیده بودم خانه ای دیدم چون کاخی بزرگ که درون آن فیلی بزرگ قرار داشت و خانه در نداشت و سوراخ تنگی داشت که تن فیل از آن عبور کرد و خرطوم او در آن ماند . شب بعد دیدم که تختی خالی است و کسی دیگر آمد و بر تخت نشست . شب دیگر کرباسی دیدم که چهار مرد به آن چنگ انداخته بودند و آنرا می کشیدند اما نه کرباس دریده می شد و نه مردها دست بر میداشتند . شب چهارم مردی تشنه را دیدم که بر لب جوی است و از آب میگریزد .شب پنجم شهری کوچک در نزدیک آب دیدم که مردمش کور بودند ولی هیچکدام گله ای نداشتند .

شب ششم شهری دیدم که همه دردمند بودند و از شخص سالم علت سلامتیش را می پرسیدند . شب هفتم اسبی دیدم که دوپا و دو دست و دو سر داشت و تند تند گیاه میخورد ولی مجرای دفع نداشت . شب هشتم سه خم دیدم که دوتای آن پر از آب و سومی خالی بود ودو نیکمرد از آن دو خم آب به درون خم خالی ریختند اما نه آن دو خم پر خالی شد و نه خم خالی پر شد . شب نهم گاوی دیدم که در آفتاب خوابیده و گوساله ای کوچک و لاغر داشت و ماده گاو از او شیر میخورد . شب دهم چشمه ای دیدم که در دشتی بود و آن چشمه به هر سویی راه داشت و همه دشت پر از آب بود ولی چشمه خشک شده بود . آیا میتوانی پاسخ این خوابهایم را بدهی ؟

 

مهران پاسخ داد که به دلت بد نیاور تعبیر خوابت این است که اسکندر سپاهی از روم و ایران به هند می آورد پس تو قصد جنگ با او را نکن . تو چهار چیز با ارزش داری یکی دخترت دوم فیلسوفی که در نهان داری و راز جهان را با تو میگوید سوم پزشکی ارجمند که با دیدن سرشک پی به علت بیماری میبرد و چهارم قدحی که در آن آب می ریزی و از آب و آتش گرم نمی شود و هرچه از آن بخوری هم کم نمی شود ، آن را به اسکندر بده .

حال تاویل خوابت : اما تو خانه ای دیدی با سوراخ تنگ که فیل از آن به راحتی بیرون آمد و فقط خرطومش ماند . آن خانه جهان است و فیل شاهی ناسپاس و بیدادگر است . خواب دومت که تخت خالی بود هم منظور این است که یکی می آید و دیگری میرود . سوم کرباسی که چهار نفر می کشیدند ، کرباس دین یزدان است و آن چهار تن هم نگهبان آن دین هستند یکی دهقان آتش پرست دیگر جهودی که پیرو موسی است سوم دین یونانی و چهارم دین اعراب . دین یزدان به چهار سو کشیده میشود و این چهار نفر به خاطر دین با هم دشمن می شوند . خواب چهارم دیدن تشنه یعنی زمانی فرا میرسد که مرد پاکیزه دانشمند خوار میشود و همه از او میگریزند . خواب پنجم شهر کوران یعنی زمانی می آید که دانا خدمتکار نادان میشود و دانشمند در نزد ثروتمند خوار است .

هفتم اسبی که دو سر دارد یعنی زمانی می آید که مردم فریادرس دیگران نیستند و جز خود به کسی فکر نمی کنند . هشتم سه خم دیدی یعنی روزگاری می آید که درویش چنان ذلیل میشود و توانگران به درویشان چیزی نمی دهند و فقط به چاپلوسان میرسند . نهم گاوی که از گوساله شیر میخورد یعنی کسی در گنجش را برای درویش نمی گشاید و رنجهایش را مداوا نمی کند و دهم چشمه ای که از آب خشک است یعنی زمانی می آید که شاهی بی علم و دانش و غمگین است و سرانجام نه لشکر و نه شاه نمی ماند و آئین نویی می آید و این زمان اسکندر است . پس وقتی اسکندر آمد چهار چیز قیمتی خود را به او ببخش و او را خشنود ساز . کید از مهران تشکر کرد و شاد و سرحال برگشت.

اسکندر بعد از ایران به سوی هند رونهاد و به شهرستانی رسید که آنرا میلاد می خواندند پس لشکر را فرود آورد و نامه ای برای کید فرستاد . در ابتدا نامه آفرین خدا بود و سپس او را به سوی یزدان فراخواند و خواست تا فرمانبردار او باشد و تهدید کرد که در غیر این صورت تاج و تختی برایت نمی ماند . وقتی نامه اسکندر به کید رسید ، نامه ای به اسکندر نوشت و پس از آفرین کردگار گفت که چیزی را از شاه دریغ ندارم . من چهار چیز ارزشمند دارم که هیچ کس ندارد و آنها را نزد شاه میفرستم و بعد اگر شاه خواست به نزد او میروم . پس به فرستاده گفت : من دختری دارم که اگر آفتاب روی او را ببیند تیره میشود . دوم جامی دارم که هرچه از آن بخوری کم نمیشود و آبش همیشه خنک است .سوم پزشکی بسیار حاذق که اگر اشک ببیند علت درد را میگوید . چهارم فیلسوفی که همه رازهای جهان را میداند و من این چهار چیز را از همه مخفی کرده ام .

اسکندر اگر راست بگوید ، من به بروبوم او کاری ندارم پس اسکندر مرد خردمند رومی را برگزید و آنها را نزد کید فرستاد و گفت : آن چیزها که گفتی به اینها نشان بده اگر آنها تایید کردند من نیز می پذیرم و هند را به تو می سپارم و می روم . پس وقتی کید مردان را دید به پیشوازشان رفت و روز بعد دختر را بر تخت نشاند . مردها که او را دیدند بهت زده شدند و به آفرین خداوند پرداختند و سپس هرکدام نامه ای به شاه نوشت و به تعریف یک قسمت از اندام او پرداخت . شاه پس از خواندن نامه پیام داد که آن چهار چیز را بیاورند و سپس منشوری نوشت و هند را به کید سپرد . پس دختر و فیلسوف و پزشک و قدح را به نزد شاه بردند . وقتی شاه دختر را که فغستان نام داشت ، دید به ستایش حق پرداخت و او را به تزویج خود درآورد .

سپس به قصد آزمودن فیلسوف جامی پر از روغن گاو برایش فرستاد و گفت که این را به اندامت بمال تا ماندگی تو رفع گردد و جان و روح مرا از دانشت سیراب کنی . وقتی فیلسوف آن جام را دید هزار سوزن در آن ریخت و نزد شاه فرستاد . شاه سوزنها را به آهنگر داد تا بگدازند و مهره ای بسازند و به نزد فیلسوف ببرند وقتی فیلسوف مهره را دید ، آن را سایید و آینه ای ساخت و نزد شاه فرستاد .اسکندر آینه را در جای مرطوب گذاشت تا سیاه شد پس آن را نزد فیلسوف فرستاد . آن دانشمند سیاهی را با دارو زدود و نزد شاه فرستاد . شاه به دنبال فیلسوف فرستاد و از چگونگی کار با او صحبت کرد .

 

فیلسوف گفت : ابتدا شما جام روغن را دادید و منظورتان این بود که در میان فیلسوفان شهر مقام من از همه بالاتر است و من پاسخ دادم وقتی سوزن پی استخوان را بگیرد اگر سنگ هم پیش آید از آن میگذرد . شما گفتید که اگر دل سیاه باشد سخنان مرد خردمند اثر نمیکند . من پاسخ دادم سخنهای باریکتر از مو از دل آهن هم میگذرد . شما گفتید :سالیان زیادی گذشته و دلم را زنگار گرفته است ، چگونه تیرگی را از بین ببرم ؟ من پاسخ دادم که با دانش آسمانی دلت را می زدایم . شاه از گفتار نغز او خوشش آمد و جامه و سیم و زر و جامی پر گوهر به او داد. فیلسوف گفت : من گوهری تابان دارم که نیازی به پاسبان ندارد و آن دانش من است پس خوراک و پوشاک برای من کافی است

پس از آن اسکندر تصمیم به آزمودن پزشک گرفت . سر دردمندش را به او نشان داد و گفت : علت چیست ؟ پزشک پاسخ داد : آن کس که زیاده خوار است هیچگاه تندرست نیست اما من دارویی گیاهی دارم که اگر از آن بخوری هرچه بخوری به تو نمیرسد و همیشه خواهی بود و مویت سفید نمی شود . پس پزشک به کوه رفت و از گیاهان دارویی ساخت و به او داد و شاه خورد و بسیار تندرست شد و میل زیادی به زنان پیدا کرد پس از مدتی پزشک گفت : اگر زیاد با زنان به سر بری زود پیر نمیشوی و سپس دارویی به او داد . شب بعد اسکندر تنها خوابید و صبح که پزشک دارو برایش آورده بود ، آن را به او نداد . شاه گفت : پس چرا نمیدهی ؟ گفت : تو دیشب با زنان نخوابیده ای و احتیاج به دارو نداری . اسکندر خندید و از حذاقت او شاد شد و یک بدره دینار و اسبی سیاه به او داد . سپس اسکندر دستور داد تا جام را بیاورند و پر از آب سرد کنند و از صبح تا شب هرکس از آن آب خورد کاستی در جام پدید نیامد . شاه از فیلسوف پرسید علت این که آب جام تمام نمیشود ، چیست؟ فیلسوف گفت : در سالیان دراز این جام درست شده است و اخترشناسان هرکشوری که به نزد کید آمدند از روی حرکت اختر این جام را ساختند و خاصیت مغناطیسی دارد. پس شاه دویست اسب بارکش را پر از بار تاج و گوهر و دینار نمود و در کوه قرار داد و گفت : حالا که من این چهار چیز را از کید گرفتم دیگر فزون طلبی نمی کنم و سپس از شهر میلاد حرکت کردند و به سوی فور راه سپردند و نامه ای به او نوشت و پس از آفرین خدا از فتوحات و پیروزیهایش گفت و بعد گفت : اگر گوش به فرمان من باشی و به دستبوس من بیایی با تو کاری ندارم اما اگر یاغی گری کنی با سپاهی عظیم به جنگت خواهم آمد .

وقتی نامه اسکندر به فور رسید او ناراحت شد و جواب تندی به اسکندر داد و سر تسلیم در برابر او فرود نیاورد. پس اسکندر سپاهش را به سوی او حرکت داد اماچون راه خیلی دشوار بود ، گروهی از سپاه نزد قیصر رفتند و گفتند که بهتر است که بی جهت سپاهیان را تباه نکنیم . در جلوی ما سراسر آب و کوه است اما اسکندر ناراحت شد و گفت که تا اینجا هیچکدام از سپاهیان کشته نشده اند و ما به راحتی اینجا رسیدیم اگر شما با من نیایید من به تنهایی می روم ، سپاهیان پوزش طلبیدند . اسکندر هزار جنگجوی ایرانی را در جلو قرار داد و از سران رومی و جنگاور نیز در پشت آنها قرار داد و چهل هزار سوار ایرانی در پشت آنها بودند و در پشت آنها هم سران خزر و بعد تازیان شام و حجاز و یمن و در پشتشان دوازده هزار سوار مصری قرار داشتند . اسکندر از اخترشناسان و موبدان و مردان جهاندیده نیز شصت نفر را با خود برد . سران سپاه به شاه گفتند که اسبها با پیلها نمی توانند مقابله کنند پس دستور داد تا رومیان فیلی از موم و هزار سوار بر اسبهای آهنین ساختند و درون آنها را پر از نفت کردند و بعد از یکماه سپاهی آهنین آماده شد .

 

جنگ آغاز شد و وقتی فیلها به لشکر آهنین رسیدند ، آدمکها را آتش زدند و خرطوم فیلها سوخت و فرار کردند . سپاه فور در برابرسپاه اسکندر قرار گرفت و به شدت مبارزه میکردند . پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم ؟ ما هردو جنگجو هستیم ، خودمان دو نفر با هم می جنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست . فور پذیرفت.فور هیکلی ستبر و غول آسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود . اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آنسو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید . سپس به هندیها گفت : حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید ؟ از این پس سردارتان من هستم . هندیها هم پذیرفتند .

اسکندر گفت : من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما می بخشم .او دو ماه آنجا ماند و تاج و تخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و به سوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگهای فراوان به بیت الحرام رسید . وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش به سوی او شتافت . نامداری به سوی اسکندر آمد و گفت : این فرد که به سوی تو می آید نبیره اسماعیل پیامبر است . وقتی نصر نزد او آمد ، اسکندر به پیشوازش رفت و با او با محبت رفتار کرد . اسکندر گفت : مهتر اینجا کیست ؟ نصر پاسخ داد : مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و با لشکریان فراوان یمن را گرفت و بسیاری بی گناه از قبیله ما کشته شدند و پس از او خزاعه روی کار آمد و از حرم تا یمن در دست اوست . اسکندر هرکس را از قبیله خزاعه دید کشت و اسماعیلیان را مهتر آنجا کرد و سپس لشکر را از آنجا به جده کشید و دستور داد تا کشتی بسازند و از آنجا به سوی مصر رونهاد .

ملک قیطون که در مصر بود به پیشوازش آمد و اسکندر یکسال آنجا ماند . در اندلس زنی پادشاه بود که لشکریان فراوانی داشت و بسیا خردمند بود و قیدافه نام داشت پس نقاشی را به سوی اسکندر فرستاد و گفت : او را به دقت بنگر و تصویرش را بکش و برای من بیاور . نقاش به مصر رفت و صورت اسکندر را کشید و برای قیدافه برد . وقتی ملکه صورت او را دید ناراحت شد و گفت : هرکس به جنگ او برود زندگیش تباه میشود .

اسکندر از قیطون درباره قیدافه پرسید و او پاسخ داد : او بسیار عاقل است و سپاهیان بسیار با گنجینه ای تمام نشدنی دارد . اسکندر نامه ای به قیدافه نوشت و ابتدا به آفرین خدا پرداخت و سپس گفت : ما با تو نمی جنگیم به این شرط که خراج ما را بفرستی . امیدوارم که از عاقبت کار دارا و فور عبرت گرفته باشی و قصد جنگ نکنی . وقتی نامه اسکندر به قیدافه رسید ، او در جواب گفت : می دانی که لشکر و سپاه و گنجینه من فراوان است پس بهتر است گزافه گویی نکنی و مرا از سرنوشت دارا و فور نترسانی . وقتی اسکندر پاسخ نامه را دریافت کرد سپاهی آراست و به سوی اندلس روان شد و یکماه در راه بود تا به شهرستانی رسید که پادشاه آن فریان نام داشت .اسکندر حصار او را گرفت و شهر را تسخیر کرد اما به سپاهیان گفت که خون نریزند .

قیدروش پسر قیدافه داماد فریان بود . وقتی فریان کشته شد مردی به نام شهرگیرقیدروش و همسرش را اسیر کرد تا نزد اسکندر ببرد . اسکندر فورا با وزیرش بیطقون صحبت کرد و قرارهایی گذاشت و آن دو جایشان را با هم عوض کردند سپس قیدروش و همسرش را آوردند و بیطقون که به جای اسکندر نشسته بود دستور داد تا سر آن دو را ببرند .در این زمان اسکندر که خود را وزیر جازده بود جلو رفت و شفاعت کرد و بیطقون هم پذیرفت و به قیدروش گفت که فقط به خاطر او جانت را بخشیدم ، حالا او را با شما نزد مادرت میفرستم . به او بگو اگر باج بفرستد جنگی نخواهد شد .

قیدروش پذیرفت و اسکندر به همراه او و همسرش به راه افتاد . قیدروش نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت : او جان مرا نجات داد پس هرکاری از دستت بر می آید ، انجام بده . قیدافه پیک اسکندر را فراخواند و وقتی او را دید ، شناخت و اسکندر هم از زیبایی او متعجب شد . قیدافه دستور داد تا سفره انداختند و پس از صرف غذا به اسکندر گفت : حالا بگو چه پیامی آورده ای ؟ اسکندر گفت : شاه گفته است که از فرمان ما سر مپیچ که در غیراینصورت با لشکر آنجا می آییم و کشورت را نابود می کنیم اما اگر باج بدهی با تو کاری نداریم . قیدافه آشفته شد اما سکوت کرد و بعد گفت : حالا برو استراحت کن تا فردا پاسخت را بدهم .

 

روز بعد اسکندر را به قصر قیدافه بردند . قصری از عقیق و زبرجد و گوهر که زمینش از صندل و عود با عمودهایی از فیروزه بود .اسکندر متعجب شد و گفت : این خانه واقعا عجیب است . قیدافه شاد شد و به اسکندر گفت : ای پسر فیلفوس چطور شد که شجاعانه به سرای من آمدی ؟ اسکندر رنگ از رویش پرید و گفت : من بیطقون هستم . قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت : تو اسکندر هستی . اسکندر گفت : ای کاش خنجرم همراهم بود . قیدافه پاسخ داد : اگر هم بود کاری در برابر من نمی توانستی بکنی .اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی . تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمی بینم . تو خود را چون پیکی نزد من جلوه میدهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد . تا زمانیکه تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا میکنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت . قیدافه گفت :من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمیگذارد پس مراقب باش .

شب که همه در نزد ملکه بودند ، اسکندر گفت :ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی می کند . وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت : مگر نمیدانی که در برابر شاه هستی ؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا میکردم . مادرش بانگ زد و گفت : این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمیزند . در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی . پس پسرش را از مجلس بیرون کرد .سپس به اسکندر گفت : او ممکن است دسیسه ای بچیند . باید با او راه بیایی . اسکندر گفت : بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت :من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم میگیری ؟ من هم از دست او آزرده ام . اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه میدهی ؟ طینوش گفت : از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی ، میدهم و تو را وزیر خود میکنم . اسکندر گفت : پس چنین میکنم . طینوش گفت چگونه این کار را میکنی ؟ اسکندر پاسخ داد : وقتی برمیگردم تو باید با هزار سوار با من به بیشه ای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی ، من نزد اسکندر میروم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمده ای اما میترسی به میان سپاه بیایی و از شاه میخواهم که به نزدت بیاید . او حرف مرا قبول میکند و وقتی او آمد ، تو و سپاهت او را بکشید .قیدافه از سخنان اسکندر خندید . روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد .

سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت : بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم . اگر باز هم قصد تجاوز داشت آنگاه با او میجنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنجهایش را گشود و تاج پدرش را به علاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسبهای اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد . صبح روز بعد اسکندر به سوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی به سوی بیشه رفت و بانگ زد : آیا قصد جنگ داری ؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت : ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همانطور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن . اسکندر گفت : از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمی شکنم .پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد .اسکندر دستش را گرفت و گفت : من از تو کینه ای ندارم . سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر از آنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامه ای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بی بها چشم دوخته ای ؟ اینجا پولی یافت نمی شود .

 

نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست . پیک به نزد اسکندر آمد و در حالیکه از شاخه های درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد . وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آنها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی به سوی آنها روانه شد . وقتی آنها نیز به پیشوازش رفتند ، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود .اسکندراز حالشان پرسید .دانای برهمنان گفت : وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست . کسی که جویای جهان است بالاخره روزی میرود و همه چیز را باقی میگذارد . بیدار آن کسی است که به اندکی از جهان قناعت کند . اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است ؟ گفتند : آز و نیاز دو دیوند که با هم میسازند و بر ما چیره میشوند .

اسکندر از سخنان آنها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید . یکی گفت :شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند . اسکندر گفت : چاره ای در برابر مرگ نیست .برهمن گفت : حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی ؟ تو رنج میبری و هرچه بماند از آن دیگری است ! اسکندر مال فراوانی به آنها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت به جایی که مردان مانند زنان رویشان را می پوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود . در همان دم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد . اسکندر به دنبال کشتی میگشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن . سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی به طرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید .

اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید . اطرافش نی هایی مانند چوب چنار سخت بود و خانه ها را از آن ساخته بودند . از آنجا به جایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همه جا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک میداد . پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند . سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آنها کشته شدند . اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاه پوست با چشمهایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند به سوی آنها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند . شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گله ای کرگدن هرکدام به اندازه یک گاومیش به جلو می آیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آنها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا به جایی رسیدند که پر از نرم پایان بود . وقتی سپاه نرم پایان را دیدند به سوی آنها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند .

سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید . مردم به استقبالش رفتند و همه چیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند . مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود . راه را از مردم پرسید . آنها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان میرود و لشکر تو را تباه میکند . ما نیز نمی توانیم از عهده آن برآییم هرشب پنج گاو میخریم و برایش به کوه میبریم تا اینجا نیاید . اسکندر دستور داد تا آن شب برای اژدها غذا نبرند . سپس عده ای از لشکر برگزید وقتی اژدها به آنجا آمد اسکندر دستور تیرباران داد پس اژدها دمی زد و عده ای را سوزاند . اسکندر دستور داد تا همه جا آتش افروختند ، جانور ترسید و به کوه رفت . روز بعد دستور داد پنج گاو آوردند و آنها را با زهر و نفت آمیختند و به سوی اژدها انداختند . وقتی اژدها گاوها را فروبرد و زهر به تمام تنش رسوخ کرد . روده هایش سوراخ شد و لشکریان شروع به تیرباران او کردند و او مرد. اسکندر لشکر را به کوهی دیگر برد که بلندتر بود.

 

بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را مینگریست که ناگاه بانگی شنید که می گفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر با دلی غمگین از کوه بازگشت.با لشکریان به شهری به نام هروم رسید که آن شهر از آن زنان بود . آنها در طرف راستشان مانند زنان پستان داشتند و در چپ مانند مردان جوشن به تن داشتند . پس اسکندر نامه ای به مهتر شهر هروم نوشت و توصیه کرد که با او راه بیایند و گفت : من تنها قصد دیدن شهر شما را دارم و بس و با شما جنگی ندارم . بهتر است که به پیشواز من بیایید . نامه را به فیلسوفی داد تا به شهر ببرد وقتی فرستاده به شهر رسید هیچ مردی را ندید و همه برای دیدن او آمده بودند . مهتر شهر نامه را خواند و گفت : اگر لشکر را به شهر بیاوری ما نیز لشکریانی داریم و آنقدر تعدادمان زیاد است که اینجا برایمان تنگ است و همه نیز دوشیزه هستیم . هر زنی از ما شوهر کند باید از اینجا برود و اگر دختر زایید و دختر مثل ما مردانه بود به نزد ما می آید و اگر پسر به دنیا آورد نباید نزد ما بیاید . هرشب ده هزار نفر بر لب رود نگهبانی میدهند و هرکس مردی را از اسب به زیر آورد تاج زرین بر سرش میگذاریم و ما سی هزار زن با تاج زرین داریم. تو مردی با آوازه بلند هستی پس خود را بدنام نکن تا بگویند که با زنان جنگیدی ، این برایت ننگ است . اگر قصد گردش در شهر را داری اشکالی ندارد اما اگر دروغ بگویید ما نیز جنگجویان ماهری هستیم .سپس زنی را با تاج زرین مامور فرستادن نامه کرد . آن زن با ده سوار زن دیگر به سوی اسکندر حرکت کرد و نامه را به او داد .

پس اسکندر ابتدا به شهری دیگر رفت . در چهارمنزلی آن شهر بادی برخاست و برف بارید وقتی دومنزل دیگر جلو رفت دود و ابر سیاهی بلند شد و بدینسان بودند تا به شهری رسیدند که مردمی تیره داشت با دیده هایی خونین و از دهانشان آتش بیرون می آمد . پس پیلهایی به عنوان پیشکش برایش بردند و گفتند : برف و باد گرم از ما بود چون تاکنون کسی بر ما نگذشته بود .شاه یکماه در آنجا بود و دوباره به سوی شهر زنان رفت پس دوهزار زن به پیشوازش آمدند و او را به شهر بردند و تاجها و جامه و گوهر به او پیشکش کردند . روز بعد شاه پس از دیدن کامل شهر لشکر را به سمت مغرب برد .

به شهری با مردمانی بلند قامت با موهای زرد و روی سرخ رسید . اسکندر پرسید : آیا چیز شگفت انگیزی اینجا هست ؟ پیرمردی گفت : آن سوی شهرآبگیری است که وقتی خورشید به آنجا رسد ناپدید میشود و آخر چشمه تاریک است . مرد خردمندی گفته که در آنجا چشمه ای است که آن را آب حیوان میخوانند و هرکس از آن بخورد ، نمی میرد و از بهشت به آن چشمه راه است و اگر تن به آن بشویی گناهانت پاک میشود . اسکندر گفت: در آنجای تاریک چهارپا چطور عبور میکند ؟ او گفت : باید از کره استفاده کرد . پس سپاه را از آنجا حرکت داد و به سوی شهری رفت که سر راه چشمه بود . شب آنجا ماند تا خورشید کاملا بالا بیاید و دید که چشمه فرورفت پس به سوی لشکر بازگشت و تا شب در فکر بود سپس تمام افراد صبور و شکیبا را از لشکر جدا کرد و غذا برای چهل روز برداشت و سپاه را نیز در همان شهر گذاشت و به همراه راهنمایی به راه افتاد .

نام آن راهنما خضر بود که اسکندر به فرمان او بود و به او گفت : دو مهر با من است که اگر آب باشد مانند آفتاب میدرخشد یکی را به تو میدهم که جلو بروی و راه را بیابی و مهره دیگر نزد من است که با سپاه می آیم . وقتی لشکر به سوی آب حیوان میرفت خروش الله و اکبر برخاست. دوروز و دوشب میگذشتند و غذایی نخوردند . خضر آب حیوان را یافت و سروتنش را شست و خورد و برگشت و ستایش حق را به جا آورد . اسکندر به سوی روشنایی رسید و کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانه ای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود . مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت : تو در این جهان فانی به دنبال چه میگردی ؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمیگردی . آیا در راه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خود ساخته باشد ؟ اسکندر پاسخ مثبت داد . پرنده پایینتر آمد و پرسید : آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیده ای ؟ پاسخ داد : هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمی خوانند . پرنده بر خاک نشست و گفت : دانایی و راستی زیادست یا کمی و کاستی ؟ اسکندر گفت : دانش پژوه همیشه در گروه خود را نشان میدهد .

 

پرنده از خاک به سوی عمود آمد و چنگالهایش را با منقارش پاک کرد و پرسید : خداپرست چرا بر کوه می نشیند ؟ اسکندر گفت : مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمی یابد . پرنده به کنامش برگشت و گفت : بدون سپاه و پیاده میتوانی بر سر کوه بروی .اسکندر به سوی کوه رفت و اسرافیل را دید که سوری در دست دارد و لب را پر باد کرده و دیدگانش پر از اشک است و منتظر فرمان خداست . وقتی اسکندر را دید ، گفت : ای بنده آز اینقدر به خاطر تاج و تخت مکوش و به فکر آخرتت باش . اسکندر گفت : قسمت من از روزگار این بوده است . پس در راه تاریک قدم برداشت و به طرف سپاهش رفت و وقتی به آنها رسید خروشی از کوه برخاست که هرکس سنگی بردارد از سنگینی آن پشیمان میشود و اگر هم برندارد باز پشیمان میشود .وقتی سپاه صدا را شنیدند به فکر فرو رفتند بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند . وقتی به هوای روشن رسیدند در دست یکی پر از یاقوت بود و دیگری پر از گوهر ناسوده و پشیمان بود که چرا کم برداشته است و پشیمانتر از همه آن کس بود که چیزی بر نداشته بود . دو هفته آنجا ماندند و سپس لشکر حرکت کرد و به سوی باختر روان شد .

در راه شهرستانی دید که گویا باد و خاک از آنجا نگذشته بود . بزرگان شهر به استقبال او آمدند پس اسکندر از شگفتیهای آنجا پرسید ؟ آنها گفتند : ما از دست یاجوج و ماجوج خواب نداریم. وقتی به شهر ما می آیند . ما همه غمگین و در رنج هستیم . روی آنان مانند هیون و زبانهایی سیاه و چشمهایی خونین و رویی سیاه و دندانهایی مانند گراز و تنی پر از موی نیلی و بر و سینه و گوشهایشان مانند فیل است . وقتی میخوابند یک گوش و بسترشان و گوش دیگر چادرشان است . هر ماده هزار بچه می زاید . وقتی جمع میشوند مانند چهارپایان هستند اگر سرما باشد زود لاغر میشوند و آواز کبوتر پیدا می کنند اما در بهار مانند گرگ می غرند . آیا شاه می تواند چاره ای کند ؟ اسکندر فکر کرد و گفت :من گنج و هزینه را میدهم و شما تلاش و کار کنید ، همه پذیرفتند . پس شاه دستور داد که آهنگران با مس و روی و پتک به آنجا بیایند و گچ و سنگ و هیزم هم بیاورند . سپس از دو پهلوی کوه دو دیوار ساختند و در آن زغال و آهن و مس و گوگرد آمیختند و با نفت به آتش کشیدند . صدهزار آهنگر دم میزدند بعد از زمانی که همه تلاش کردند سدی محکم ساخته شد که طول آن پانصد ارش و پهنای آن صد ارش بود . همه او را ستودند و پیشکشهایی برایش بردند اما او نپذیرفت و بعد از مدتی سپاه به راه افتاد ،

یکماه در راه بودند تا به کوهی رسیدند که خانه ای از لاجورد که بر سرش یاقوت زرد بود را دیدند . همه جای خانه از قندیلهای بلور و در میانش چشمه آب شوری بود که گوهر سرخی در آن روشنی می داد . دو تخت زرین کنار چشمه و یک شوربخت بر آن خوابیده بود . گویا مرده بود . تنش مثل آدم و سرش مثل گراز بود و زیرش کافور و رویش دیبا قرار داشت .هرکس میخواست چیزی بردارد خانه میلرزید . ناگاه خروش از چشمه آمد که : ای بنده آز عمرت به سر رسید و پادشاهیت تمام شد . اسکندر ترسید و برگشت و لشکر را حرکت داد و به بیابان رفت تا به شهری آباد رسید با مردمی شاد که به پیشوازش آمدند و همه گوش به فرمانش بودند .

اسکندر شاد شد و پرسید : آیا چیز شگفت انگیزی اینجا هست ؟ گفتند: درختی است از دو ریشه که با هم جفت شده اند و نروماده هستند با شاخ و برگ فراوان که سخن میگویند . هنگام شبهنگام شب درخت ماده و روزها درخت نر سخن میگوید . اسکندر و همراهانش با راهنمایشان به سوی درخت رفتند . وقتی خورشید سرزد ، اسکندر خروشی از درخت نر شنید و از راهنما پرسید : چه میگوید ؟ راهنما پاسخ داد : میگوید اسکندر بیش از این چه میخواهد ؟ چهارده سال از پادشاهیش گذشت و دیگر باید برود . اسکندر غمگین شد و دیگر سخن نگفت . شبانگاه درخت ماده سخنگوی شد و اسکندر پرسید : چه میگوید ؟ راهنما گفت : میگوید تو از آز و فزونی در رنج هستی چرا روحت را ناراحت می کنی ؟ تو حرص جهانگردی و آدمکشی داری و مدت زیادی در جهان نخواهی بود . اسکندر پرسید : آیا در روم میمیرم ؟ درخت پاسخ منفی داد . اسکندر زیر درخت نشست . وقتی به لشکر بازگشت بزرگان با هدایای فراوان نزد شاه آمدند . از جمله جوشنی تابان چون نیل و دو دندان ماهی بزرگ به همراه زره و دیبا و زر .

اسکندر لشکر را به سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید . پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به سوی فغفور روانه شد . وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عده ای را به پیشوازش فرستاد و زمانیکه اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید . سپس پیام را داد : ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم . هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید ، شکست خورد . پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاج و تخت تو کاری ندارم . شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید : از اسکندر برایم تعریف کن ؟ اسکندر گفت : کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بی انتهاست . فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و می آوردند و گفت : هوا که روشن شد پاسخ را میدهم .

صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت : تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی . من نه از تو میترسم و نه با تو میجنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا میگیرد زیرا روش من خونریزی نیست .اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدان پرست هستم نه شاه پرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی . اسکندر افسرده شد و گفت : از این پس نهانی به هیچ جا نمیروم . فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و کیمال و بور به اضافه اسبان با ستام زرین و سیصد غلام و سیصد شتر سرخ مو را به همراه فرستاده ای خوش زبان برای اسکندر فرستاد و پس از درود و سلام از او دعوت کرد تا چندی در چین بماند . فرستاده فغفور به همراه اسکندر به راه افتاد . وقتی وزیر و لشکریان اسکندر را دیدند به او کرنش کردند .پیک فهمید که او شاه است . خواست پوزش بطلبد اما اسکندر گفت : نیازی به پوزش نیست و چیزی هم به فغفور نگو . پس اموال زیادی به فرستاده داد و گفت : برو و به فغفور بگو که نزد ما ارج و قرب یافتی . مدتی اینجا می آساییم و سپس به جای دیگری میرویم.

پس از یکماه لشکر به سوی چفوان به راه افتاد . در آنجا بزرگان به پیشوازش آمدند و از او پذیرایی کردند اسکندر از شگفتیهای آنجا پرسید . آنها گفتند : چیزی جز درویشی و رنج نیست. شاه از آنجا به سوی سند روان شد . تمام کسانی که از مرگ فور ناراحت بودند لشکری در سند آراستند و به جنگ اسکندر آمدند . رئیس سندیان بنداه نام داشت . در این جنگ تا شب کسی از سندیان باقی نماند و اسکندر هشتادوپنج فیل بدست آورد . زنان و کودکان و پیرمردان امان خواستند اما اسکندر نپذیرفت و بسیاری را اسیر کرد و از راه بست به نیمروز رفت و در راه همه دشمنان را میکشت و از آنجا به یمن رفت و شاه یمن با هدایایی فراوان از جمله ده شتر برد یمنی و پنج شتر دینار و ده شتر درم و هزار سله زعفران و جامه ها و دیباهای بیشمار و جامی زبرجدین با هشتادوپنج در ناسفته که در آن بود و جامی لاجوردین با شصت یاقوت زرد که در آن بود و ده نگین یاقوت سرخ به پیشوازش آمد . اسکندر همه را پذیرفت و سپس لشکر را به سوی بابل راند .

یکماه در راه بود تا به کوهی رسید و با سختی از آن کوه خارا بالا رفتند و در آن طرف دریای بزرگی دیدند و با شادی به سوی آن رفتند . از دور مردی دیدند بلندقامت و پر از مو با گوشهای بزرگ که تمام تنش را مو گرفته بود و گوشهایش مثل فیل بود . اسکندر نام و نشانش را پرسید و او گفت : پدر و مادرم مرا گوش بستر نامیده اند . اسکندر پرسید : آن چیست در میان آب ؟ او گفت شهرستانی است همچون بهشت که خاکی در آنجا نیست و همه جایش پر از استخوان است و بر ایوانها چهره افراسیاب و کیخسرو کشیده شده بود و غذای مردمش ماهی بود . اسکندر او را آنجا فرستاد تا عده ای از مردم را به نزدش بیاورند . پس عده ای به نزد اسکندر آمدند که جامه هایشان از خز و حریر بود . پیران جامی پر از در در دست داشتند و جوانان تاجی در دستشان بود و به نزد قیصر آمدند و کرنش کردند و گفتند که گنج کیخسرو در نزد ماست . اسکندر به سوی شهر رفت و آنجا را دید و در قصر گنجی بی اندازه و غیرقابل شمارش دید . همه را برداشت و شادان به نزد لشکرش رفت . سپس به سوی بابل رفت و میدانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم میبرد ؟

 

نامه ای به ارسطالیس نوشت و گفت : مرگم نزدیک شده است ، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد . پاسخ نامه به زودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن و به درویش پول بده و خودت را به خدا بسپار و بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم می آیند . بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامه ای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد .همان شب اسکندر به بابل رسید . آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد ، مرد .اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستاره شناس را فراخواند و گفت : اگر راستش را نگویید شما را میکشم . ستاره شناس گفت : ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر می آید و مدتی زمین پر آشوب میشود تا کسی بر تخت نشیند .

اسکندر غمگین شد و گفت : از مرگ نمیتوان فرار کرد . پس نامه ای به مادرش نوشت و گفت :بهره من از جهان تمام شد تو از مرگ من غمگین مباش که هرکس که بدنیا آید روزی نیز میمیرد . به بزرگان روم میگویم که وقتی برگشتند همه گوش به فرمان تو باشند .به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند . مرا در مصر دفن کنید . اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فیلفوس دهید و او را شاه روم کنید . فغستان ، دختر کید را به نزد پدرش بفرستید و هدایای فراوانی با او همراه کنید . تمام اموالی را که آورده ام اضافی آن را ببخش.خودت را ناراحت مکن و شکیبایی پیشه ساز.

وقتی سپاهیان پی به درد شاه بردند ناراحت شدند و بین آنها همهمه در گرفت . شاه را روی تختی خواباندند و به نزد لشکر بردند . قیصر گفت : پند مرا بشنوید . بعد از من نوبت شماست . این را گفت و جان داد . از لشکرش خروش برخاست و همه زاری میکردند .ایرانیان می گفتند او را باید در ایران دفن کرد و رومیان میخواستند او را به روم ببرند . یک پارسی گفت : مرغزاری است که تمام شاهان پیشین در آن دفن هستند و آن را خرم مینامند و کوهی آنجاست که پاسخ پرسشها را میدهد . برویم و از او بپرسیم . کوه پاسخ داد : اسکندر را باید در اسکندریه که خود بنا کرده دفن نمود . پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آنها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : ای شاه یزدان پرست آن همه گنج و مال و کشورگشایی چه سودی داشت ؟ و دیگران هم به نوبه خود چیزی گفتند و زاری کردند. مادر و همسر اسکندر نیز اندوهگین و نالان بودند و روشنک میگفت: دارا و فور و فریان و شاه سند همه بدست تو تباه شدند و من فکر نمیکردم که تو نیز روزی بمیری . حال که درختی که کاشتی بار گرفته است تو در خاک غنوده ای . پس اسکندر را به خاک سپردند .

چنینست رسم سرای کهن –  سکندر شد و ماند ایدر سخن

بجست آنکه هرگز نجستست کس –  سخن ماند از او اندر آفاق و بس

سپس فردوسی به ستایش خداوند و گله از قضا و قدر آسمانی می پردازد و پس از آن نیز به مدح محمود غزنوی میرسد .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »