جهان چون بزاری برآید همی – بد و نیک روزی سر آید همی
چو بستی کمر بر در راه آز – شود کار گیتیت یکسر دراز
بیک روی جستن بلندی سزاست – اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر چو گیتی ندارد درنگ – سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
بعد از اینکه افراسیاب فرار کرد به خلخ رسید و با ناراحتی به کاخ رفت و با اطرافیانش از جمله پیران و گرسیوز و قراخان و شیده و کرسیون و هومان و گلباد و فرشیدورد و رویین مشورت کرد و گفت : حتی زمان منوچهر دست ایران به توران باز نشد اما حالا تا در خانه من هم می آیند . باید فرستادگانم را نزد چینیها و دیگر کشورها ببرم و بخواهم تا جمع شوند و آماده جنگ شویم . همه اطرافیان نظر افراسیاب را تایید کردند پس ترکان فرستادگان خود را نزد شاه فغفور و ختن و دیگر نامداران فرستادند و لشکری جمع کردند سپس افراسیاب پنجاه هزار تن از لشکر را به شیده سپرد و به او گفت تا راه خوارزم را پیش گیرد.پنجاه هزار تن را به پیران سپرد تا به ایران رود . از سوی دیگر به کیخسرو خبر رسید که لشکری از توران به ایران می آید . شاه گفت : من از موبدان شنیده ام که روزی ترکان ایران را تسخیر می کنند پس خسرو از روم و هند و تازیان لشکری فراهم آورد و از آن لشکر سی هزارتن را به رستم سپرد و گفت که به سیستان و هند و غزنین رود و تعدادی را از لشکر جدا کند و به فرامرز بسپارد تا به سوی کشمیر و کابل برود .
الانان و غرچه را به لهراسپ داد تا گروهی از لشکر جدا کرده و ترکان را از آنجا بیرون کند و به اشکش نیز گفت که با سی هزار تن از لشکر به خوارزم رود و با شیده بجنگد .سپاه چهارم رابه گودرز داد و گفت که با گرگین و زنگه و گستهم و شیدوش و فرهاد و خراد و گیو و گرازه و رهام به سوی مرز توران برود و اگرکسی قصد جنگ با تو را نداشت کاری به او نداشته باش و کارهای اشتباه طوس را تکرار مکن . جهاندیده ای را نزد پیران بفرست تا به او پند دهد و او را به راه آورد . وقتی گودرز به ریبد رسید گیو را فراخواند و سخنان شاه را به او گوشزد کرد و گفت : لشکری را برایت مهیا نمودم با آنها نزد پیران برو و از طرف من به فرمان شاه آمده ام همه تورانیان رو به بدی آوردند و تمام کینه ها را بوجود آوردند چه در زمان فریدون که با نامردی ایرج را کشتند و چه در زمان ما که سیاوش را کشتند . تو فقط در میان ترکان خود را خوشنام جلوه داده ای ولی من می دانم که تو دلت با مهر همراه نیست اما کیخسرو گفت که با تو بدرفتاری نکنم زیرا با سیاوش بد نکردی اما من می دانم که گناه تو این است که هیچ یک از شاهان را از خود نیازرده ای به خاطر دورویی و مکاری که داری شاه تمام کارهای بد تو را خوب می بیند .
پس پند مرا بشنو که اگر بپذیری تو و خویشانت در امان هستید وگرنه به کسی رحم نمی کنیم .اول اینکه کسی را که تخم کینه را بوجود آورد و باعث ریخته شدن خون سیاوش شد با خفت نزد ما بفرست تا ما او را نزد شاه بفرستیم و بدان که ما نام همه آنها را داریم .دوم اینکه هرچه گنج نزد توست از اسب و گوهر و دینار و دیبا و تاج و شمشیر و خود و خفتان و خنجر به ما بده تا نزد خسرو بفرستیم . سوم اینکه پسرت و دو برادرت را به عنوان گروگان نزد ما بفرست تا ما از تو مطمئن باشیم و بعد از این یک راه را باید انتخاب کنی یا با دودمانت نزد خسرو بیایید و بدانید که او شما را گرامی میدارد و یا اگر از شاه توران می ترسی و نمی خواهی به ایران بیایی به چاچ برو و اگر هم می خواهی نزد افراسیاب بروی برو ولی دیگر به جنگ ما نیا. ولی اگر قصد جنگ داری مطمئن باش که پشیمان می شوی .
گیوسخنان پدر را شنید و به بلخ رفت و از آنجا به ویسه گرد رسید و فرستاده ای نزد پیران فرستاد.پیران آمد و دو هفته ای از او پذیرایی کرد . از آنسو افراسیاب را خبر کردندکه گودرز با سپاه آمده است . افراسیاب نیز سی هزار شمشیرزن نزد پیران فرستاد و پیام داد که جنگ کند . پس پیران به گیو گفت : برو و به گودرز بگو از چهار سو سپاه آمده است تا تخت ایران را بگیرد و بدان من نمی توانم نامداران سپاه را به تو بسپارم و برادران و پسرم را هم به گروگان نمیدهم که مرگ صد بار از این بهتر است و درباره سلاحها و گنج هم جوابم منفی است پس اگر خون مرا بریزی بهتر از زندگی ننگین است و بدان که افراسیاب پیام داده که بجنگم .
گیو عصبانی به نزد پدر بازگشت و گفت که پیران نظرش به جنگ است . گودرز گفت : میدانستم که او حیله گر است و شاه بی جهت به او مهر می ورزد . وقتی گودرز فهمید که سپاه ترکان می آیند لشکرش را به دشت برد . صدهزارتن سوار مجهز در لشکر توران بودند . شب که شد آتش افروختند . سپیده دم گودرز جای هریک را در لشکر تعیین کرد . در طرف راست سپاه کوه و در طرف چپ رود آب روان بود . در لشکر ابتدا پیاده ها و سپس سواره ها بودند و پشت آنها پیلان جنگی قرار داشت و درفش کیانی در وسط سپاه بود . گودرز راست سپاه را به فریبرز داد و پس پشت را به هجیر و بنه و گرازه و زواره سپرد و چپ سپاه را به رهام داد و گستهم و گژدهم هم به یاریش پرداختند .پشت لشکر را به گیو دادو ده هزار سپاهی نظیر گرگین و زنگه به او داد .دیده بانی نیز بر سر کوه قرار داد تا از چند و چون کار ترکان باخبر شود و خودش نیز همراه فرهاد و شیدوش در قلب بود .
سپهدار توران از آمادگی سپاه ایران برآشفت پس سی هزار شمشیرزن انتخاب کرد و به هومان سپرد . چپ رزمگاه را با سی هزار سپاهی به اندریمان و ارجاسپ و برجاسپ سپرد و درطرف راست لهاک و فرشیدورد را با سی هزار سپاهی قرار داد . در پشت سپاه زنگوله گرد و گلباد و سپهرم را قرار داد . رویین را با ده هزار سوار فرستاد تا پنهان شوند و کمین کنند و دیده بانی نیز بر سر کوه قرار داد.دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند اما حرکتی نمی کردند . گودرز فکر می کرد اگر اینجا را رها کنم دشمن به دنبال ما می آید و از طرفی پیران مراقب بود که گودرز حمله کند تا جواب گوید .سه روز گذشت و روز چهارم بیژن نزد گیو آمد و گفت : چرا جنگ را آغاز نمی کنید ؟
سواران در انتظارند . گودرز پس از کشته شدن پسرانش از جنگ می ترسد و محتاط شده است اما ای پدر من از تو تعجب می کنم که لشکریان همه به تو چشم دوخته اند اگر تو هم می ترسی هزار سوار دلیر به من بده تا کار را تمام کنم . گیو خندید و به پسرش آفرین گفت و خدا را به خاطر چنین پسری ستایش کرد و به بیژن گفت : ای پسرم از کار نیایت ایراد نگیر که او کارآزموده است و می داند چکار کند. بیژن پذیرفت .از آنسو هومان به نزد برادرش پیران رفت و گفت : سواران همه منتظرند . چه فکری در سر داری ؟ چرا درنگ می کنی ؟ اگر نمی خواهی جلو بروی مرا با چندتن از جنگاوران بفرست که بیش از این صبر کردن ننگ است . وقتی پیران این سخنان را شنید گفت : عجله مکن و بدان این شخصی که به جنگ ما آمده از بزرگان و سران کیخسرو است و در میان پهلوانان شاه کسی در جاه و مقام به پای گودرز نمی رسد چه در مردانگی و چه در فرزانگی همتا ندارد .
او به خاطر مرگ پسرانش که ما کشته ایم از ما دلی پر کینه دارد . آخر اینکه لشکرش را میان دو کوه جمع کرده و از هیچ سویی به او راه نیست باید سعی کرد تا از آنجا بیرون بیایند شاید خسته شوند و در جنگ پیشدستی کنندآنوقت ما آنها را تیرباران می کنیم .اما تو پشتیبان لشکر و سالار سپاه ما هستی و به شهرت و مقام بلند احتیاج نداری که در جنگ بخواهی پیشدستی کنی و ایرانیان هم شخص بی نام و نشانی را نزدت می فرستند و این برای تو ننگ خواهد بود و تازه اگر تو کشته شوی لشکر مایوس می شود و ترس بر آنها غلبه می کند .
اما هومان نپذیرفت و به سمت لشکرگاه خود رفت و سپس به عزم نبرد با مترجمی به سوی لشکر ایران شتافت وقتی پیران فهمید عصبانی شد . پرچمدار سپاه ایران به سوی مترجم رفت و پرسید چه شده ؟ این شخص کیست و چه کار دارد ؟ مترجم گفت او هومان ویسه نژاد است و برای طلبیدن جنگجو نزد شما آمده است. سپاهیان ایران گفتند ما از سوی گودرز دستور جنگ نداریم اگر میل داری نزد پهلوانان سپاه ما برو .هومان به سمت رهام رفت و بانک برآورد و جنگ طلبید . رهام پاسخ داد: ای پهلوان نامدار ترکان ما تو را خردمند می پنداشتیم هرکس که شروع به جنگ کند راه بازگشتی ندارد . ما همه آماده نبرد هستیم ولی چون سالار ما فرمان نداده کسی نمی جنگد اگر قصد جنگ داری بسوی گودرز بروو از او بخواه تا فرمان جنگ دهد . هومان گفت : بیهوده بهانه میار تو به جای نیزه بهتر است که دوک دستت بگیری . این را گفت و عصبانی به سمت قلب لشکر رفت تا نزد فریبرز رسید و گفت : ای بدنشان هرچه داشتی از دست دادی و نزد ایرانیان آمدی تو سالار بودی و حالا زیردست شده ای .
تو برادر سیاوش هستی و از سپاه بالاتری و تویی که باید به خونخواهی سیاوش با من بجنگی اگر نمی خواهی زواره یا گرازه یا یکی از نامداران لشکر را به سوی من بفرست . فریبرز گفت که همیشه پیروزی با انسان نیست اگر من هرچه داشتم از دست دادم و حالا زیر دستم مهم نیست در عوض فرمانده سپاه ما گودرز کشواد است که پدر در پدر سالار شاه بوده اند و تو بدان که فرمان جنگ با اوست و اگر فرمان دهد درمانی بر دل من خواهد بود . هومان به سمت گودرز رفت و گفت :من صحبتهای گیو فرستاده تو را شنیدم و بعد از پاسخ منفی پیران به او سخنان تو را که گفتی اگر در جنگ چشم من به پیران بیفتد دمار از روزگارش درمی آورم را نیز شنیدم. تو لشکر آراستی و حالا در پس کوه پنهان شدی ؟ گودز پاسخ داد :هرچه کردم فرمان شاه بود تو هم بهتر است جنگ ما را نخواهی و بی جهت دلیری نکنی زیرا برای شیری مثل من جنگ با روباهی چون تو ننگ است . هومان غرید که تو با من نمی جنگی چون می ترسی . یک نفر از میان سپاهیانت برگزین تا با من بجنگد.
گودرز صلاح دید که فعلا احتیاط پیشه کند پس به هومان گفت برو و بیش از این گزافه مگو . هومان گفت : در سپاه ایران یک شیرمرد پیدا نمی شود که هماورد من باشد ؟ بزرگان سپاه ایران رنجیدند و به گودرز گفتند که یکی از ما را بفرست تا جواب دندان شکنی به او بدهیم اما گودرز نپذیرفت . هومان خندید و به سمت سربازان رفت و چهارتن از آنان را از اسب به زمین زد و کشت. سربازان دیگر فرار کردند و راه او را بازگذاشتند . ترکها وقتی این صحنه را دیدند شاد شدند و روحیه گرفتند و گودرز از ناراحتی به خود می پیچید. خبر این موضوع به بیژن رسید و آشفته نزد پدر آمد و گفت : گودرز عقلش را از دست داده و ترس در او رخنه کرده است .ای پدر زره سیاوش را به من بده که کسی بهتر از من شایسته نبرد با او نیست . گیو پاسخ داد : ای پسر عاقل باش و گوش کن و درباره گودرز بد مگو زیرا او کاردان و داناست . بیژن گفت : خودم نزد گودرز می روم و از او می خواهم که مرا به جنگ هومان بفرستد پس اسبش را برگرداند و به سوی گودرز شتافت و به او گفت : ای پهلوان جهاندار شاه . من از کار تو متعجبم اگر شما به گیو دستور دهید زره سیاوش را به من دهد به جنگ او روانه می شوم.
گودرز شاد شد و گفت : تو در همه جنگها دلیر و بی باک بوده ای اما نگاه کن آیا توانایی هماوردی هومان را داری ؟ او اهریمنی بدسرشت است . تو بمان تا هزبر با تجربه را نزد او بفرستم . بیژن گفت :ای پهلوان مگر تو مرا در رزم با فرود ندیدی ؟ و یا در جنگ با پشن ؟ اگر من کمتر از دیگران باشم زندگانی برایم بی ارزش است . اگر مرا به جنگ هومان نفرستی پیش شاه از تو گله می کنم . گودرز خندید و خوشحال پذیرفت و برایش دعا کرد و گفت : اگر پیروز شوی پشت پیران شکسته می شود و تو ارج و قرب زیادی نزد من می یابی . گودرز به گیو گفت که او را آماده نبرد کن . گیو ناراضی بود و گفت : ای پدر این را از من مخواه نمی خواهم او را از دست بدهم . گودرز گفت : ای پسر هرچند بیژن جوان است اما باعقل است و از پس کار برمی آید . شاه ما را به کینخواهی سیاوش فرستاد. تونباید جلوی او را بگیری . ما نباید دل بیژن را بشکنیم که اگر او کاهلی پیشه کند پست و تیره بخت می شود . گیو باز هم دو دل بود و گفت : اگر بیژن میل به جنگ دارد خودش زره دارد لزومی به زره سیاوش نیست . بیژن ناراحت شد و گفت : مهم نیست اگر زره سیاوش هم نباشد می توانم بجنگم پس به سوی آوردگاه رفت .
وقتی او رفت گیو ناراحت شد و به زاری نزد خدا پرداخت و برایش دعا کرد و با خود گفت : بی جهت او را آزردم و زره سیاوش را به او ندادم اگر گزندی به او رسد دیگر آن زره به چه دردم می خورد ؟ پس به سرعت نزد بیژن رفت و گفت : حالا دیگر سر از فرمان من می کشی ؟ بیژن گفت : پدر هومان از روی و آهن نیست و فیل جنگی یا اهریمن هم نیست او یک مرد جنگی است و من هم جنگجو هستم . گیو از اسب پیاده شد و زره سیاوش را به او داد و گفت : اگر دلت هوای جنگ دارد سوار اسب من شو و سلاح مرا بگیر . بیژن نیز چنین کرد و به نزد هومان رفت و گفت : اگر قصد جنگ داری بیا که بیژن به جنگ تو آمد. وقتی هومان سخنان او را شنید خندید و گفت :مگر از جانت سیر شده ای بلایی بر سرت می آورم که گیو به آه و ناله بیفتد اما الان شب است بگذار تا سحر هوا روشن شود . پس هر دو به سمت لشکرگاه خود رفتند . وقتی سپیده سر زد هومان زره به تن نمود و با مترجمش به آوردگاه رفت .
بیژن نیز خشمناک همراه مترجمش به آنجا رسید و شروع به جنگ نمودند و پیمان بستند که هرکدام برنده شد با مترجمها کاری نداشته باشند . پس از مدتی که سوار بر اسب با هم می جنگیدند و هیچکدام بر دیگری برتری نیافت هردو پیاده شدند و اسبها را به مترجمها دادند و با هم کشتی گرفتند زمان زیادی گذشت و هر دو خسته بر سر آب رفتند و آبی نوشیدند . بیژن شروع به راز و نیاز با خدا کرد که ای خدا تو از نهان و آشکار من باخبری اگر مرا به حق می بینی مگذار شکست بخورم . پس دوباره جنگ آغاز شد و با اینکه زور هومان از بیژن بیشتر بود اما اگر بخت با انسان نباشد هنر بیفایده است .بیژن او را گرفت و از جا بلند کرد و برزمین کوفت و با خنجر سر از تنش جدا نمود .وقتی بیژن به جسد او نگاه کرد شگفت زده شد و به سوی خدا روکرد و گفت : من در این کار هنری نداشتم و لطف تو بود که شامل حال من شد و من به کینخواهی سیاوش و هفتاد برادر پدرم سرش را بریدم .
زمانه سراسر فریبست و بس – نباشد به سختیت فریادرس
جهان را نمایش چو کردار نیست – بدو دل سپردن سزاوار نیست
وقتی اینچنین شد مترجمان به سوی بیژن رفتند و به ستایش او پرداختند . وقتی بیژن به رزمگاه نگریست دید که نزدیک سپاه توران است و اگر آنها بفهمند به جنگ او خواهند آمد پس زره سیاوش را درآورد و زره هومان را پوشید. مترجم همراه هومان از بیژن می ترسید اما بیژن گفت: مترس که پیمان همان است که قبلا با هومان بستم و با تو کاری ندارم . وقتی دیده بانان ترک درفش و سنان هومان را دیدند شاد شدند و پیک پیروزی به سوی پیران فرستادند اما وقتی مترجم به سپاه رسید همگی فهمیدند که هومان مرده است . وقتی بیژن به مرز سپاه ایران رسید لباس هومان درآورد و به سوی ایرانیان رفت . سپاه یکسره شادی شد و گیو به سوی فرزند شتافت و او را به آغوش کشید و خدا را ستایش کرد . بیژن لباسش پر از خون و خودش خاکی بود و سر هومان را همراه آورده بود که به نزد گودرز برد . گودرز بسیار شاد شد و از خداوند سپاسگذاری کرد و به بیژن صله و انعام فراوان داد .
از آنسو پیران خشمگین و ناراحت به نستیهن پیغام داد که بیا و در گرفتن انتقام خون برادر درنگ مکن و ده هزار سوار با خود ببر و به ایرانیان شبیخون بزن و نستیهن نیز چنین کرد . وقتی خبر به گودرز رسید به بیژن گفت : این گردان مرا ببر و با آنها بجنگ . بدینسان دو گروه در برابر هم قرار گرفتند .وقتی بیژن به نستیهن رسید تیری به او زد و عمودی بر سرش کوفت و بدینسان او را کشت. بعد از این واقعه ایرانیان دلیر شدند و جنگ شدیدی درگرفت که آسمان و زمین سیاه شد . وقتی خبر کشته شدن برادر به پیران رسید آه و فغان سر داد و نالان می گفت : بعد از مرگ برادرانم دیگر چه کنم ؟ هنگام شب جنگ متوقف شد .
گودرز با خود اندیشید حتما پیران از افراسیاب کمک می طلبد بهتر است من هم از خسرو کمک بخواهم پس نامه ای برای شاه نوشت و او را از ماجرا آگاه نمود و خواست که خسرو به کمکش بیاید و او را از حال رستم و لهراسپ و اشکش باخبر سازد سپس نامه را به هجیر داد تا به شاه برساند. هجیر نیز بدون درنگ و آرام و خواب شب و روز در راه بود تا به شاه رسید و نامه را به او داد. پس از خواندن نامه شاه شاد شد و دهان هجیر را پر از یاقوت رخشان کرد و دینار و دیبا و بدره زر آنقدر بر سرش ریخت که او ناپدید شد و جامه ای زرنگار به همراه تاج گوهر نگار به او داد و آن شب را جشن گرفتند . سحرگاه خسرو به راز و نیاز با خدا پرداخت و از افراسیاب نالید و از یزدان مدد جست سپس خسرو نویسنده را خواست تا پاسخ نامه گودرز را بدهد .
در ابتدا به ستایش حق پرداخت و سپس درباره پیران گفت : که من از ابتدا میدانستم که پیران با ما راه نمی آید ولی به خاطر کردار خوب او نخواستم از ابتدا با او بجنگیم . سپس از شجاعت و جنگاوری بیژن تعریف و تمجید نمود و بعد گفت که پیران به ما حمله نمی کند و منتظر کمک از افراسیاب است . از طرفی او به این خاطر در لب رود لشکر کشیده است که اگر از جایش بجنبد دشمن از هر طرف به سوی او می آید و جنگاورانی چون لهراسپ و اشکش و رستم نابودش می کنند . در ضمن بدان که رستم هند و کشمیر را تسخیر کرده است و اشکش به خوارزم رفته و شیده را شکست داده و به گرگانج رونهاده است .
لهراسپ هم به الانان و غز رسید و آنجا را آماده کرده است اگر افراسیاب از جیحون بگذرد گردنکشان ما راه را بر او می گیرند . حال به توس خواهم گفت که دهستان و گرگان را بگیرد و من در پی توس با پیل جنگی به یاری سپاه می آیم .تو نیز از جنگ پیران روی متاب که او هومان را از دست داده و دیگر کسی را ندارد اگر خواست با نامداران بجنگد بپذیر و اگر خود پیران قصد جنگ با تو را کرد رو متاب که تو بر او پیروز می شوی در پایان شاه نامه را مهر کرد و هجیر را با نامه روانه نمود. بعد از رفتن هجیر شاه با خویش اندیشید که اگر افراسیاب حمله کند و سپاه را نابود سازد چه ؟ بهتر است من هم فورا بروم . همان لحظه نوذران را صدا کرد و فرمود که لشکر را آماده کند و به سوی خوارزم نزد اشکش و سپس به نزد توس رفت و از آنجا با صدهزارتن از سران برگزیده به نزد گودرز رونهاد .
هجیر هم نامه شاه را به گودرز داد و گودرز از نامه شاه شادمان شد و آن را برای سپاهیانش هم خواند و همه بر شهریار و خرد او آفرین گفتند . از آنسو به پیران خبررسید که سپاه ایران خیلی به خودش رسیده و هراسناک شد پس نامه ای برای گودرز نوشت و در ابتدا شکر و سپاس خدا را به جا آورد و گفت : اگر تو که گودرز هستی راه کینه توزی پیش گرفته ای پس به کامت رسیدی و خویشان من را به خاک و خون انداختی . آیا از خدا نمی ترسی و نمی بینی چند سوار از ایران و توران تباه شدند دیگر بس است به خاطر یک مرده نباید سر برید .اینقدر تخم کینه مکار . پس از مرگ بر کسی که نام زشت از او بماند نفرین می کنند .اگر بار ددیگر دو سپاه با هم بجنگند دیگر کسی از دو سپاه باقی نمی ماند و معلوم نیست که آخر کار پیروز میدان کیست .
اگر می خواهی صبرکن تا نامه ای به افراسیاب بنویسم و بخواهم که زمینها را ببخشد و دست از کینه بکشیم و نیمروز را به رستم و الانان و غز را به لهراسپ سپاریم و از مرز تا کوه قاف را بدون گزافه به خسرو می سپاریم و سپاهیان خود را باز می خوانیم و تو هم نزد خسرو نامه بنویس و صحبتهای مرا به او بگو و هرچه مال و خواسته خواست بگو تا برایش بفرستم . دیگر زمان تور و سلم گذشته . گمان مبر این سخنان را از روی ترس گفتم فقط به خاطر جلوگیری از خونریزی است وگرنه اگر قصد جنگ داری از گردان ایران برگزین و من هم از توران برمی گزینم تا با هم بجنگیم و بیهوده بیگناهان را به کشتن ندهیم . اگر شما بر ما پیروز شدید سپاه ما را نیازارید و بگذارید به توران بازگردد و اگر ما بر شما پیروز شدیم به سپاه شما کاری نداریم و می گذاریم به ایران برگردند .
اما اگر میخواهی که همه سپاهیان با هم بجنگند باز هم حرفی نیست اما جزای کارت را از این خونریزی در آن جهان خواهی دید . پس نامه را بست و به پسرش رویین داد تا نزد گودرز ببرد . وقتی رویین به نزد گودرز رسید گودرز او را در بر گرفت و احوال پدرش را پرسید سپس دبیر آمد و نامه را خواند . گودرز به رویین گفت : مهمان ما باش تا پاسخ نامه را بدهم . سراپرده ای برای او ساختند و همه چیز برایش مهیا نمودند . گودرز به فکر فرو رفت تا چه پاسخی را برای پیران آماده کند . یک هفته طول کشید تا نامه را نوشت.ابتدا سپاس حق را به جا آورد و بعد گفت : سخنان تو را خواندم اما متعجب شدم زیرا دلت با زبانت همراه نیست تو سخنان زیبایی نوشته ای اما با رفتارت نمی خواند . تو می گویی دلت با جنگ نیست و بیخود نباید خون بریزیم در حالیکه من گیو را پیش تو فرستادم اما تو نپذیرفتی . از اول بدی از سلم و تور به ایرج رسید اگر آنها بد کردند بد هم دیدند و خوی بدشان به افراسیاب رسید که دیدی چه بلایی بر سر سیاوش آورد . تو میگویی من پیرمرد چرا کمر به خون ریختن بسته ام . بدان ای جهاندیده مکار که خداوند به این سبب به من عمر دراز داده تا دمار از توران برآورم اگر من از جنگ با تو دست بشویم خداوند از من خواهد پرسید که زور و مردانگی و سالاری و گنج و فرزانگی به تو دادم چرا به کینخواهی سیاوش کمر نبستی و انتقام خون هفتاد پسرت را نگرفتی ؟ تو می گویی به خاطر یک نفر نباید زنده ها را کشت اما این شما بودید که ما را بسیار آزردید .
بدان که شاه به من فرمان دادتا انتقام خون سیاوش را بگیرم اگر امیدی به خسرو داری رویین را نزد او بفرست تا خود جوابت را بدهد . تو گفته ای همه شهرهایی را که می خواهیم به ما می دهی پس بدان که از باختر تا خزر از آن لهراسپ شد و از نیمروز تا سند را رستم تسخیر کرد . دهستان و خوارزم را اشکش گرفته است و شیده را شکست داد . در این سو هم من و تو در جنگ هستیم من با تو پیمانی نمی بندم چون به تو اعتماد ندارم تو به پیمانت وفادار نیستی . در نهایت گفتی که از بزرگان لشکر تنی چند برگزینیم تا با هم بجنگند اما ما اینگونه نمی خواهیم . ابتدا دو لشکر با هم می جنگند تا پیروز مشخص شود و اگر نشد آنوقت نامداران با هم می جنگند . اگر سپاهت آماده نیست و در جنگ مجروح و پراکنده شده اند صبر می کنم تا مهیا شوی اما بدان اگر صد سال هم بگذرد ما انتقام خود را از شما می گیریم . سپس گودرز نامه را به رویین داد و او را با خلعت و اسپان تازی و شمشیر با نیام زرین و زر فراوان روانه کرد .
وقتی پیران نامه را خواند نگران شد اما شکیبایی پیشه کرد و اندیشید که حال که گودرز با ما راه نمی آید و می خواهد انتقام بگیرد چرا من انتقام خون برادرانم را نگیرم؟ پس شروع به تجهیز سپاه خود نمود و نامه ای به افراسیاب نوشت که من سپاه را به کوه کنابد رساندم و راه را برایرانیان بستم . ایرانیان نیز سپاه خود را در کوه ریبد محصور کردند و هیچکدام به جنگ ما نیامدند و بالاخره هومان برای نبرد با بیژن رفت.نمیدانم چه بلایی بر سرش آمد که به دست او کشته شد و بعد از او نستیهن نیز با گرز بیژن هلاک شد و آن روز تا شب جنگیدیم و نهصدتن از نامداران ما کشته شدند و اکنون شنیده ام که کیخسرو با سپاه به این سو می آید پس لازم است که شما نیز به اینجا بیایید و به ما کمک کنید .
پس پیکی به سوی افراسیاب فرستاد وقتی افراسیاب نامه را خواند ناراحت شد ولی باز هم راضی بود که پیران با آنهمه کشته که داده پابرجا مانده است پس نامه ای برایش نوشت و ضمن تشویق و تمجید او گفت : کیخسرو از من چیزی به ارث نبرده و نباید او را نبیره من خواند . تو نباید خودت را مسئول بدانی این خواست خدا بود و در مورد سپاه نیز خود را ناراحت مکن و به خاطر برادرانت بیش از این غصه مخور که انتقام آنها را خواهی گرفت . در مورد آمدن کیخسرو نیز نگران مباش . من نیز در صدد هستم که به آنجا بیایم و وقتی آمدم دیگر نه اثری از گودرز می گذارم و نه خسرو و نه توس و سر کیخسرو را از تن جدا می کنم . اکنون سی هزار لشکر نزد تو می فرستم و تو نباید دست از جنگ بکشی . فرستاده پیغام افراسیاب را برای پیران برد .پیران دلش بسیار پر درد بود و لشکر افراسیاب را بسیار کمتر از لشکر ایرانیان یافت با خود اندیشید که چرا باید بین نیا و نبیره جنگ دربگیرد . نمیدانم پایان این جنگ چه می شود پس به رازونیاز با خدا پرداخت که ای خداوند دادگر اگر افراسیاب با نامداران توران کشته شوند ما چه کنیم ؟ اگر خسرو تمام کشورها را بگیرد بهتر آن است که من زودتر بمیرم .
کرا گردش روز با کام نیست – و را مرگ با زندگانی یکیست
روز بعد وقتی خورشید سرزد دو سپاه آماده در برابر هم قرار گرفتند و جنگ سختی درگرفت از بس در زمین کشته ها افتاده بودند جای راه رفتن نبود . دو سالار فکر کردند که به این ترتیب تا شب کسی باقی نمی ماند . پیران به لهاک و فرشیدورد گفت هرچند نفر که دارید سه گروه کنید پشت سپاه را به گروهی که بیدارتر و قوی تر است بسپارید و شما از دو طرف راه را بر دشمن ببندید . به لهاک گفت تا لشکرش را سوی کوه ببرد و به فرشیدورد گفت تا سوی آب برود . جنگ همچنان ادامه داشت و پیکی آمد و خبر از آرایش جدید دشمن به گودرز داد . گودرز فکر کرد چه کسی پشت او را حفظ می کند .پسرش هجیر در پشت سرش بود . به او گفت تا نزد گیو برود و بگوید که لشکر را به سوی کوه و رود بفرست و همچنین جای خود را در پشت سپاه به پهلوانان دیگری بده و جلوتر برو . هجیر رفت و به گیو پیام پدر را داد پس گیو سپاه را به فرهاد سپرد . دویست تن از سران دلاور را به زنگه شاوران سپرد و دویست تن دیگر را به گرگین داد تا از دو سو حمله برند و پشت سپاهشان را بشکنند . به بیژن گفت که الان زمان کینه و گاه کارزار است به سوی قلب سپاه برو و او را بکش که اگر چنین کنی پشت سپاه افراسیاب شکسته می شود . بیژن نیز چنین نمود .
جنگ به مراحل سختی رسیده بود و گرازه و گستهم و هجیر و بیژن همگی به سوی قلب سپاه می رفتند و کسی جلو دارشان نبود . پیران به همراه دیگر سران سپاه در حال جنگ بود بعد از مدتی اطرافیانش پراکنده شدند و وقتی گیو پیران را دید عنان را به سوی او کشید . چهارتن از بزرگان را که در اطرافش بودند با نیزه بر زمین انداخت . پیران شروع به تیرباران او نمود و گیو سپر بر سر آورد .وقتی گیو خواست که به سوی او جلوتر برود اسبش دیگر تکان نخورد و هرچه کرد بیفایده بود . پیران به سوی گیو آمد تا او را مجروح کند اما گیو فورا کلاهخود پیران را با نیزه زد اما گزندی به پیران نرسید . پسر گیو نزد او رفت و گفت : من از شاه شنیدم که پیران در نبردهای زیادی شرکت می کند و از مرگ در امان است و بالاخره بدست گودرز کشته می شود پس بی جهت خودت را خسته مکن چون عمر او هنوز به سر نرسیده است .
در این زمان لشکر ایران به گیو رسید وقتی پیران چنین دید به سوی لشکر خود بازگشت و به سپاهیان گفت : هیچکدام شما را ندیدم که در جلوی سپاه به جنگ بپردازد و همه در پشت قرارگرفتید . نامداران سپاه همگی رو به جلو نهادند و لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند . لهاک نیزه بر کمربند گیو زد و زره او را پاره کرد اما پای گیو همچنان در رکاب بود . گیو نیزه ای بر اسب او زد و او از اسب به زمین افتاد و پیاده شد .فرشیدورد از دور سر رسید و تیغی زد و سرنیزه او را برید پس گیو عمود برکشید و بر دستش کوبید طوریکه خنجر از دستش رها شد و ضربه دیگر را بر گردنش زد . لهاک که چنین دید سوار بر اسبی شد و شروع به پرتاب گرز به سوی او شد اما چون گیو بر اسب پلنگ واری سوار بود گزندی به او نرسید . گیو از یارانش نیزه طلبید و به راست سپاه رفت و گرازه هم به دنبال فرشیدورد رونهاد اما فرشیدورد نیزه ای بر کمر او زد و زره او پاره شد . بیژن به پشتیبانی گرازه آمد و بر سر فرشیدورد کوفت طوریکه عالم در برابرش تیره شد . گستهم نیز به دنبال بیژن به سپاهیان توران نزدیک می شد . اندریمان از سپاه توران به سوی گستهم آمد و خواست عمودی به او بزند که گستهم جلوی او را گرفت و هجیر از پشت گستهم آمد و اندریمان را تیرباران کرد و اسبش را کشت . اندریمان پیاده شد و سپر بر سرگرفت . ترکان دورش را گرفتند و به پشت سپاه بردند . این جنگ تا شب ادامه داشت . دو سپاه قرار گذاشتند که تا صبح دست از جنگ بکشند .سپاهیان بسیار خسته بودند .
صبح گودرز به بزرگان سپاه گفت : من در جهان شگفتیهای بسیاری دیده ام از بیدادگریهای ضحاک تا زمان فریدون و بدخوییهای افراسیاب و کشتن سیاوش و کشته شدن پسرانم در جنگهای مختلف . چاره این جنگ در این است که سران سپاه ما و آنها یک به یک به جنگ تن به تن بپردازند اگر آنها نپذیرفتند همگی دوباره یورش می بریم . بدینسان گودرز چپ لشکرش را که رهام قرار داشت به فرهاد سپرد و طرف راست که فریبرز قرار داشت به کتماره قارنان سپرد وشیدوش را در پشت سپاه و گستهم را در جلوی سپاه قرار داد و به سپاهیان گفت : نباید از جایتان حرکت کنید تا وقتیکه گستهم دستور دهد سپس به گستهم گفت : مراقب باش زره از تن درنیاور و دیده بان را همچنان برسر کوه قرار بده اگر شبی از توران به شما تاختند تو باید با آنها بجنگی . اگر خبر مرگ ما رسید سه روز صبر کن بی شک تا روز چهارم شاه خود میرسد . گستهم با ناراحتی اطاعت کرد .
پیران نیز وقتی لشکر خسته و ناامید خود را دید به بزرگانش گفت که گودرز تصمیم به جنگ تن به تن گرفته است و من هم پذیرفتم اگر کسی سر از رای من بپیچد سر از تنش جدا می کنم.بزرگان همگی پذیرفتند و گفتند چرا مخالفت کنیم چاره دیگری نیست . پس پیران سپاه را به لهاک و فرشیدورد سپرد و گفت : دیده بان بگذارید اگر خبر مرگ ما را شنیدید شما به توران بازگردید و آنها نیز با ناراحتی پذیرفتند . وقتی پیران گودرز را دید گفت: ای پهلوان چه سودی روح سیاوش از این کشتار برد ؟ سپاه دو کشور تباه شد . بیا با هم می جنگیم و هرکدام کشته شدیم به سپاهیان یکدیگر کاری نداریم . گودرز گفت :من از جنگ با تو رویگردان نیستم بیا تا سپاهیانمان را نامزد جنگ با هم کنیم تا نوبت به ما برسد . پس چنین کردند : گیو با گروی – فریبرز با گلباد – رهام با بارمان – گرازه با سیامک – گرگین با اندریمان – بیژن با رویین – اخواست با زنگه شاوران – برته با کهرم – فروهل با زنگله – هجیر با سپهرم – گودرز با پیران .
– جنگ فریبرز با گلباد = فریبرز از لشکر بیرون تاخت و به سوی گلباد رفت و با تیغ به گردنش زد و تا کمرگاه او را دو نیمه کرد بعد پیاده شد و گلباد را بر اسب بست و خروش شادی برآورد.- رزم گیو با گروی زره = آن دو با نیزه به هم آویختند و هر دو به خاک و خون کشیده شدند . بعد از کمان و تیر خدنگ استفاده کردند . گیو خواست گروی را زنده به نزد خسرو ببرد . وقتی گیو به نزدیک گروی آمد او کمان از دستش افتاد پس دست به تیغ برد اما گیو امانش ندادو با گرز بر سرش زد که خونین شد پس او را بر پشت اسب نهاد و دستش را بست و او را به سوی یاران خود برد .
– نبرد گرازه با سیامک = آنها با عمود به جان هم افتادند و بر سر هم می کوفتند بعد پیاده شدند و کشتی گرفتند . گرازه همچون شیر او را به زیر آورد و چنان سخت بر زمین زد که استخوانهایش شکست و جان داد . پس گرازه او را بر اسب بست و شادان به سوی یاران خود بازگشت .- رزم فروهل با زنگله = فروهل چون از دور او را دید کمان را کشید و زنگله را تیرباران کرد بعد خدنگی به رانش زد و او از اسب بر زمین افتاد و فروهل فورا سر از تنش برید و به سوی یارانش شتافت .
– نبرد رهام با بارمان = کمان و تیر خدنگ برگرفتند و سپس دست به نیزه و شمشیر بردند . رهام نیزه ای به ران او زد که او از اسب به زمین افتاد بعد به پشتش هم نیزه دیگری زد و او را روی زین انداخت و به سوی دوستانش برد .
– جنگ بیژن با رویین = آن دو با کمان به مبارزه پرداختند و سپس بیژن با گرز به سر رویین کوبید و او جان داد و بیژن سرازتنش جدا کرد و به سوی یاران رفت .
– نبرد هجیر با سپهرم = هجیر پسر گودرز و سپهرم از خویشان افراسیاب بود . آنها با شمشیر به جان هم افتادند و هجیر به نزدیک سپهرم آمد و تیغ بر سر او زد و او از اسب به زمین افتاد و مرد پس هجیر او را بست و به سوی دوستان رفت .
– رزم گرگین با اندریمان = ابتدا با نیزه و سپس با کمان با هم جنگیدند . گرگین ناگهان تیری بر سرش زد که سرش را با خود دوخت و تیر دیگری به پهلویش نشست پس گرگین سر از تنش جدا کرد و به سوی یاران رفت .
– جنگ برته با کهرم = آنها با تیغ هندی می جنگیدند . برته ناگهان تیغی بر سر کهرم زد که تا سینه او را شکافت پس او را بر پشت اسب بست و به سوی دوستان برگشت .
– نبرد زنگه شاوران با اخواست = هر دو با عمود به جنگ پرداختند . جنگ آنها خیلی طول کشید و اسبان دیگر نای حرکت نداشتند و خورشید نیز پایین آمده بود پس قرار گذاشتند تا کمی استراحت کنند و دوباره جنگ را از سر بگیرند . بعد از استراحت دوباره شروع کردند و بالاخره زنگه نیزه ای بر کمرگاه اخواست زد و او از اسب به زمین افتاد پس او را بر پشت زین نهاد و به سوی یارانش رفت.
– رزم گودرز و پیران = نه ساعت از روز گذشته بود و دیگر از بزرگان ترک کسی باقی نمانده بود پس نوبت جنگ گودرز و پیران رسید و آنها شروع به تیرباران هم کردند . بعد گودرز تیری به برگستوان پیران زد که دریده شد و پیران از اسب به زمین افتاد ولی دوباره برخاست اما میدانست که دیگر عمرش به سر رسیده پس گریخت و به سوی کوه رفت .گودرز پریشان و غمگین گفت : ای پهلوان نامدار چرا فرار می کنی ؟ تو پشت افراسیاب هستی اگر پشیمان شده ای بیا تا من تو را زنده نزد شاه ببرم . او حتما تو را می بخشد اما پیران نپذیرفت و گفت : سرانجام همه مرگ است و من تن به این خفت نمیدهم .گودرز در کوه به دنبال پیران بود . پیران او را دید و تیری به دستش زد و او مجروح شد . گودرز نیز تیری به پیران زد که زرهش را پاره کرد و به جگرش خورد و مرد .
چنین است خود گردش روزگار – نگیرد همی پند آموزگار
گودرز به سوی لشکرش بازگشت و سپاهیان همگی از او استقبال کردند . او به رهام گفت تا برود و جسد پیران را با احترام بیاورد . پس از آن همگی به سوی لشکرگاه رفتند و گستهم از آنها استقبال کرد . ناگهان دیده بان خبرآورد که سپاه شاه در راه است و تا یکروز دیگر به ما میرسد . از آنسو ترکان از کشته شدن سران خود ناراحت و پریشان بودند و از طرفی خبر ورود شاه ایران با سپاهی گران به آنها رسید . لهاک و فرشیدورد به سپاهیان گفتند سه راه داریم یا باید نزد ایرانیان بروید و امان بخواهید یا به توران برگردید و یا جنگ پیشه کنید . لشکریان پاسخ دادند که اکنون دیگر زنهار طلبیدن از خسرو ننگ و عار نیست چون ما توان جنگ با او را نداریم و اگر هم برگردیم ممکن است گودرز به دنبال ما بیاید و ما از دست او در امان نیستیم پس به نزد ایرانیان میرویم و امان میخواهیم . لهاک و فرشیدورد با ده تن از سرداران ترک به سوی توران راه افتادند اما در راه نگهبان ایرانی راه را بر آنان می بستند بنابراین ده سوار همراهشان کشته شدند و فقط لهاک و فرشیدورد ماندند .
وقتی خبر به گودرز رسید رو به سپاهیان کرد و گفت : چه کسی میرود تا جلوی فرار آنها را بگیرد ؟ همه خسته بودند و کسی پاسخی نداد جز گستهم که گفت : تو به جنگ رفتی و مرا اینجا گذاشتی حالا نوبت من است که برای کسب افتخار بجنگم . بعد از رفتن گستهم بیژن باخبر شد و نزد گودرز رفت و گفت : نباید او را تنها می فرستادی . او از پس آن دو تن برنمی آید ممکن است او را به کشتن دهی . گودرز دوباره از سپاهیان پرسید چه کسی حاضر است به دنبال گستهم برود ؟ اما کسی پاسخ نداد . بیژن گفت : جز من کسی نمی رود . اما گودرز گفت : تو خسته ای نرو و بیش از این پدرت را آزار نده اما بیژن زیر بار نرفت و گفت: من باید بروم و او را نجات دهم و اگر نگذاری بروم سرم را می برم . به ناچار گودرز قبول کرد و بیژن به راه افتاد وقتی خبر به گیو رسید شتابان به دنبال بیژن رفت و راه را بر او بست و گفت : چرا اینقدر آزارم میدهی ؟ کجا میروی ؟ بس است .آیا از جنگ خسته نمی شوی ؟ من غیر از تو فرزندی ندارم . چرا مرا غمگین می کنی ؟ بیژن پاسخ داد : آیا جنگ لادن را به خاطر نداری که گستهم به خاطر من چه فداکاریها کرد ؟ من حتما باید بروم . گیو گفت : اگر قصد رفتن داری من هم با تو می آیم . اما بیژن گفت : سزاوار نیست که سه ایرانی به دنبال دو ترک فراری بروند تو باید برگردی بالاخره گیو با اکراه پذیرفت .
لهاک و فرشیدورد مدتی رفتند تا به بیشه ای با آب روان رسیدند . شکاری زدند و آبی نوشیدند . لهاک خوابید و فرشیدورد به نگهبانی پرداخت . مدتی بعد گستهم به آن بیشه رسید. اسب لهاک خروشید و هردو به دشت آمدند و از دور گستهم را دیدند فکر کردند او نمی تواند در برابرشان کاری کند . گستهم نزدیک شد و نعره زد و با فرشیدورد جنگید و تیغی بر سرش زد که او جان داد . وقتی لهاک مرگ برادرش را دید جهان پیش چشمش تار شد و به سوی گستهم تیر انداخت و هر دو با هم آنقدر جنگیدند که خسته شدند سپس با شمشیر به جنگ هم پرداختند به ناگاه گستهم تیغی به گردنش زد و لهاک نیز جان داد . سپس گستهم به چشمه سار رفت و کمی آب نوشید اما آنقدر زخم برداشته بود که نمی توانست حرکت کند و به خود می پیچید . صبح بیژن رسید و او را یافت و ناراحت و گریان شد اما گستهم گفت:زاری مکن . آیا می توانی قبل از مرگم مرا نزد شاه ببری تا بار دیگر او را ببینم ؟ دیگر اینکه جسد آن دو ترک را بردار تا با خود ببریم و به شاه نشان دهیم . بیژن پذیرفت و با درد و غم فراوان او را نزد شاه برد . از طرفی نه ساعت از روز گذشته بود که خسرو به نزد گودرز رسید و گودرز به استقبالش رفت و کشتگان دشمن را نشان داد و گیو هم گروی زره را آورد . خسرو خدا را شکر کرد اما وقتی جسد پیران را دید گریست چون از او نیکی دیده بود . فرمود تا با مشک و کافور و عبیر و گلاب تنش را بشویند و دیبای رومی بر او بپوشانند و دخمه ای بسازند و او را با عظمت در آنجا گذارند
سپس دستور داد تا گروی زره را سر ببرند . بعد از آن همه را مورد تشویق قرار داد و به همه صله و انعام فراوان داد و فرمانروایی اصفهان را به گودرز سپرد . از آن سو ترکانی که از سپاه پیران مانده بودند به امان خواهی نزد شاه آمدند و از او بخشایش خواستند و شاه نیز آنها را بخشید و آنها به سپاه ایران پیوستند . خبر رسید که بیژن و گستهم رسیدند . بیژن به پایبوس خسرو رفت و ماجرای گستهم و نبرد او را تعریف کرد پس شاه خواست تا گستهم را نزد وی آورند . گستهم گریان شاه را نگریست شاه دریغش آمد که چنین پهلوان نامداری را از دست بدهد . پزشکانی از هند و روم و چین و توران و ایران که در دربارش بود را به بالین احضار کرد و خود نیز به دعا برای او پرداخت و بالاخره پس از چند روز گستهم شفا یافت . در قسمت بعد این داستان فردوسی ابتدا به ستایش خداوند می پردازد و سپس مدح سلطان محمود غزنوی را گفته و تقاضای صله می کند و سپس به ادامه داستان کیخسرو و افراسیاب می پردازد .
بپیوستم این نامه باستان – پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد – بزرگی و دینار و افسر دهد
برین نامه بر عمرها بگذرد – همی خواند آنکس که دارد خرد
تو از شاه کیخسرو اندیشه گیر – کهن گشته کار جهان تازه گیر
که کین پدر باز جست از نیا – بشمشیر بر چاره کیمیا
نیا را بکشت و خود ایدر نماند – همان نیز منشور او برنخواند
چنینست رسم سرای سپنج – بدان کوش تا دور مانی ز رنج
بعد از پایان جنگ و شکست سپاه توران و کشته شدن بزرگانشان ، شاه به فکر تجهیز سپاهی بزرگ برای جنگ می افتد پس به دنبال لهراسپ و رستم و اشکش می فرستد و به پادشاهان قسمتهای مختلف کشور نامه می نویسد و از آنها برای مجهز کردن لشکر درخواست نیرو می کند . بزرگان هر قسمت با سپاه به سوی درگاه خسرو می آیند و لشکر انبوهی آماده می شود . شاه سی هزار شمشیرزن انتخاب میکند که با او در قلب سپاه باشند همچنین سه تن را در آن انجمن برگزید که همراه او با شند یعنی رستم و گودرز و توس . در یک طرف توس ومنوشان و خوزان که بر پارس حکومت می کردند قرار داد و آنطرفتر آرش شاه خوریان و گوران شه ، شاه کرمان و صباح ، شاه یمن و ایرج ، شاه کابل و شماخ ، شاه سوریه و قارن ، شاه خاور و هرکه از نژاد کیقباد بود در دست چپ قرار داد . از نژاد گودرز نیز بیژن و رهام و گرگین و میلاد پهلوانان ری و هرکه از نژاد زرسپ بود پس پشت شاه را داشتند . طرف راست را به رستم و هرکه از زابلستان بود سپرد و چپ را به گودرز و هجیر و فرهاد و بزرگانی از بردع و اردبیل سپرد .
سپاه گودرز نیز به این ترتیب آراسته شد که در جلوی قلب سپاهش پیلان جنگی قرار گرفتند و صندوقهایی در پشت پیلان قرار داد و هزاران تن از دلیران را در آنها نهاد و سی صد سوار را نگهبان هر فیل کرد . از بغداد تمام جنگاورانی که همراه زنگه شاوران بودند و سپاهیان کرخ با کمانهایشان در جلوی پیلان قرار داشتند و در جلوی نیزه داران نیز سپرداران را قرار داد و سواران جنگی در پس پشت آنها قرار داشتند و سی هزار سپاهی از خاور جمع کرد و به همراه سپاه شاه دهستان تخوارکه از فرزندان دشمه بود همه را به فریبرز سپرد. سواران نیزه دار را به زهیر سپرد تا چپ لشکرگاه قرار گیرند و سی هزار سپاهی از روم و بربر به طرف چپ شاه رفتند . لشکری از خراسان که منوچهر آرش رئیسشان بود و همچنین فیروز ، شاه غرچه از فرزندان گروخان را به دست منوچهر سپرد .
بزرگانی را که از کوه قاف آمدند و از فرزندان فریدون و جم بودند را به گیو سپرد و پشت سر او نیز آوه سمکنان را قرار داد ده هزار سپاهی در راست سپاهش قرار داد و ده هزار در چپ و برته نیز به یاری گیو آمد و زواره را پیشرو آنها کرد . قارن را سردسته سپاهی ده هزار نفری کرد و به گستهم نوذر گفت که همراه او باشد و مال و گنج و چهارپا به اندازه کافی در دسترس لشکریان قرار داد تا مزاحم مردم نشوند . از آنسو افراسیاب در بیکند بر تخت نشسته بود. بیکند همان شهر کندز است که فریدون آن را بنیان نهاد و در زمان افراسیاب نامش تغییر کرد . در همین موقع خبر شکست سپاه توران و کشته شدن پیران و سایر نامداران را به افراسیاب دادند که او بسیار ناراحت شد و از درد گریست و سوگند خورد از این پس نه بر تخت می نشینیم و نه تاج برسر می گذارم تا اینکه انتقام خون نامدارانم را بگیرم . در همین حال خبر لشکرآرایی کیخسرو را به او دادند و گفتند که او به جیحون نزدیک شده است . پس افراسیاب همه بزرگان را پیش خواند و برایشان سخنرانی کرد و آنها را به کینخواهی ترغیب نمود . سی هزار شمشیرزن و هرچه گله داشت برای لشکر در نظر گرفت و آنها را روانه کرد تا از جیحون بگذرند . قرار بر این شد که شاه لشکر را از جیحون بگذراند . نیمی از لشکر را به پسر بزرگش قراخان داد تا در بخارا بماند و پشتیبان پدر باشد .افراسیاب صدهزار شمشیرزن در قلب سپاه قرار داد و چپ سپاهش را با صدهزار سپاهی به پسرش پشنگ که پدر او را شیده می خواند سپرد. برادر کوچک او یعنی جهن را در پشت شیده قرار داد . در راست سپاه نبیره افراسیاب قرار گرفت . تاتارها و بلخیها و سواران خلخ زیر نظر پسر دیگر افراسیاب گو گردگیر قرار داد . دمورو جرجانس با سی هزار سپاهی به یاری جهن رفتند و سی هزار تن از جنگجویان نیز زیر نظر اغریرث پسر دیگر افراسیاب بودند . چهل هزار شمشیرزن نیز به گرسیوز سپرد و پشت سپاه را به او داد .
وقتی کیخسرو از صف آرایی و لشکرکشی سپاه دشمن باخبر شد سپاهی از جنگاوران برگزید و به یاری گستهم به بلخ فرستاد و سپاهی دیگر را به اشکش داد تا به سوی زم ببرد و از پشت به آنها حمله شود و سپس خود به دشت نبرد رفت وقتی که سپاهیان نیایش را دید که چقدر زیادند متعجب شد . اطراف سپاه را خندق کند و طلایه به هر طرف فرستاد تا از اطراف برایش خبر بیاورند . شبانه در خندق آب سرازیر کرد . هنگام صبح جنگ سختی آغاز شد که حتی طالع بینان هم قدرت پیش بینی آن را نداشتند . سه روز گذشت و روز چهارم پشنگ نزد پدر آمد و گفت : تاکنون هیچ شاهی به جنگ تو نیامده جز این نوه بی پدر تو . اگر سیاوش را نزد خود محترم نمی شمردی و از او نگهداری نمیکردی هیچ وقت چنین نمی شد .حال نیز اینطور کوتاه نیا اگر دستور بدهی به همراه سوارانی که با من هستند میروم و آنها را تباه می کنم اما افراسیاب گفت : عجول نباش که بسیاری از بزرگان ما بدست آنها کشته شده اند صبر کن ما باید تک تک با آنها بجنگیم . پشنگ گفت: پس مرا به عنوان اولین مبارز بفرست که من آرزوی جنگ کیخسرو را دارم . افراسیاب گفت : ای پسر بی تجربه شاه هیچگاه با تو نمی جنگد اگر او بخواهد بجنگد همنبردش من هستم . پسر گفت : ای مرد جهاندیده پنج پسر داری درست نیست تو بجنگی و ما نگاه کنیم. افراسیاب گفت : تو پیامی از من برای خسرو ببر و بگو : نبیره ای که با نیای خود بجنگد عاقبت خوبی ندارد . اگر من در مرگ سیاوش مقصر بودم پیران و لهاک و فرشیدورد چه گناهی داشتند ؟ با اینهمه اگر دست از جنگ بکشی و پیمان ببندی آنوقت از خونریزی بیهوده جلوگیری خواهدشد و جهن و پشنگ نیز مانند برادر همیشه در کنارت هستند . هر قسمتی را بخواهی به تو میدهم و از گنج و مال هم دریغ ندارم . اینها را نه از روی ترس بلکه برای جلوگیری از خونریزی گفتم . اما اگر همچنان قصد جنگ داری تو از لشکر بیرون بیا و من هم می آیم تا با هم بجنگیم اگر تو بردی سپاه و زمین من از آن توست و اگر من بردم سپاهت در امان هستند . اگر با من هم نمی جنگی با پسرم پشنگ بجنگ و اگر قصد جنگ نداری امشب صبرکن تا سپاهیان استراحت کنند . فردا جنگاورانی از دو سپاه انتخاب می کنیم تا با هم بجنگند . پشنگ پیغام پدر را نزد سپاه ایران برد .وقتی خبر آمدن او به خسرو رسید ، گفت : او دایی من است با او به احترام رفتار کنید و به قارن کاویان گفت : برو از طرف من پیام او را بشنو . قارن آمد و به او درود فرستاد و پیامش را شنید و برای خسرو نقل کرد . وقتی خسرو سخنان او را شنید خندید و گفت :افراسیاب از کارش پشیمان است و می خواهد مرا بفریبد پس من به جنگ او میروم .بزرگان سپاه گفتند :ای شاه نرو که اگر بلایی بر سرت بیاید سپاه ایران تباه می شود. بهتر است با او صلح کنیم و گنج و مال و شهرهایی را که می خواهیم از او بگیریم .اما رستم که کینه مرگ سیاوش را همچنان بر دل داشت با این نظر مخالف بود . شاه گفت: پس آن سوگندها که برای انتقام خون پدرم خوردید چه شد ؟ چه جوابی به کاووس میدهید ؟ آیا ندیدید تور با ایرج چه کرد و افراسیاب چه بلایی بر سر نوذر و سیاوش آورد ؟ بزرگان از سخنان خود پشیمان شدند و پوزش خواستند ولی گفتند درست نیست که تو با شیده بجنگی . شاه پاسخ داد : بدانید که افراسیاب سلیح جنگ او را جادو کرده است و سلاح شما بر او کارگر نیست و او هیچگاه با شما نمی جنگند . من با او می جنگم و کاری می کنم تا دل پدرش به حالش کباب شود همانطور که افراسیاب دل کاووس را سوزاند .بزرگان بر او آفرین گفتند .
شاه قارن را فرستاد تا پیامش را به او بدهد و پیام خسرو چنین بود : من از تو نه گنج میخواهم و نه زمین ، چون خودت میدانی که هرچه هست از آن ماست . پشنگ از من تقاضای جنگ می کند پس می پذیرم و سپیده هم آماده مبارزه با او هستم و اگر پیروز شوم تمام سپاهم را به جنگ شما روانه می کنم . قارن سخنان خسرو را به شیده گفت و شیده به نزد افراسیاب رفت .
افراسیاب ناراحت به پسرش گفت : از بامداد تا دو روز قصد جنگ مکن که من برایت می ترسم . اما پسر نپذیرفت و گفت : من فردا با خسرو می جنگم و او را می کشم . هنگام صبح پشنگ به نزد سپاه ایران رفت و خبر به خسرو بردند که شخصی چون اژدهای دژم آمده و می گوید که قصد جنگ با تو را دارد . خسرو خندید و زره پوشید . سپاهیان ناله سردادند : نرو . بگذار ما بجنگیم اما او نپذیرفت و گفت همه گوش به فرمان رهام باشید و همین جا بمانید.سپس خسرو سوار بر شبرنگ بهزاد به سوی شیده رفت . شیده گفت : اگر عقل داشتی قصد جنگ با دائیت را نمی کردی . خسرو پاسخ داد : من برای گرفتن انتقام خون پدرم اینجا هستم. سپس با نیزه های دراز به جان هم افتادند و بعد با عمود و شمشیر مبارزه کردند.پس از مدتی شیده فهمید که شاه نیرومند است پس فکر کرد اگر به او بگوید از اسب پیاده شود تا کشتی بگیرند شاه عارش می آید و نمی پذیرد و از چنگ او رها می شود .پس به خسرو پیشنهاد کشتی گرفتن داد . خسرو نیز پی به حیله او برد . رهام گفت : ای شاه نپذیر ، بگذار من به جایت کشتی بگیرم اما خسرو پیاده شد . از آنطرف مترجم به شیده گفت : تو چاره ای جز فرار نداری چون از پس او برنمی آیی . اما شیده نپذیرفت و گفت: اگر مرگ من بدست اوست با قضای الهی نمی توان جنگید . خسرو و شیده به هم آویختند وقتی شیده زور بازوی شاه را دید در فکر چاره افتاد . شاه نیز متوجه شد و او را بلند کرد و بر زمین زد و تیغ کشید و دلش را برید . سپس رو به رهام کرد و گفت: این مرد سبک سر دایی من بود حال برای او دخمه ای بسازید و سرش را با مشک و گلاب و تنش را با کافور ناب بشویید . وقتی افراسیاب خبر مرگ پسرش را شنید خروش برآورد و گریان شد و به سوگواری پرداخت .
روز بعد وقتی خورشید سر زد طبل جنگ را زدند . جهن با ده هزار شمشیرزن وارد جنگ شد و خسرو به قارن کاویان دستور داد با ده هزار سپاهی وارد جنگ شود و گستهم نوذر نیز به کمکش شتافت و حتی خسرو و افراسیاب هم وارد جنگ شدند .
بسیاری از تورانیان کشته شدند . هنگام شب پس از پیروزی سپاه قارن بر سپاه جهن ایرانیان به اردوگاه خود رفتند ولی جنگ همچنان ادامه داشت شبها خود را آماده میکردند و صبحها می جنگیدند . روزی شاه ایران به پشت سپاه در گوشه دنجی رفت و شروع به رازونیاز کرد و از خدا کمک خواست و دوباره به قلب سپاه بازگشت . جنگ سختی درگرفت و تورانیان از پشت پیلان تیراندازی میکردند . جهن با ده هزار سپاهی نیزه دار به چپ سپاه رفت .خسرو نیز به بزرگان لشکر گفت که با ده هزار سوار به چپ سپاه روند و به شماخ نیز گفت که با ده هزار سوار جنگاور تیغ برکشید و مبارزه کنید .
تورانیها با پیلها جلو می آمدند و از این نیز شاه با رستم از قلبگاه حرکت کرد . در یکطرفش توس و در دست راستش رستم به همراه برادرش زواره بود و در کنارشان گودرز و زرسپ و منوشان و بسیاری از بزرگان نیز بودند . دشت نبرد پر از خون شده بود . فرتوس به دست فریبرز هلاک شد و کهیلا نیز به دست منوچهر کشته شد وقتی خورشید غروب کرد شاه ترکان کمی هراسان شد . گرسیوز از پشت سپاه به چپ و راست مدد رساند و خود نیز به نزد شاه آمد و وقتی افراسیاب او را دید قوت قلب گرفت . هوا که تاریک شد گرسیوز به شاه گفت : بهتر است دست از جنگ بکشیم در غیر این صورت سپاهیان فرار می کنند و تنها می مانیم . اما افراسیاب نپذیرفت و جلو رفت و چندتن از بزرگان ایرانی را کشت اما وقتی چشمش به خسرو افتاد ، برگشت ولی به جای او استقیلا و ایلا و برزویلا به سوی خسرو هجوم بردند . خسرو نیز درنگ نکرد و با نیزه بر استقیلا زد و او را به زمین انداخت . ایلا نیزه ای به کمربند شاه زد ولی بیفایده بود و شاه تیغی برکشید و بر سنان او زد و به دو نیمش کرد و برزویلا که این صحنه را دید فرار کرد . در آوردگاه کسی نمانده بود و افراسیاب عصبانی بود . دو سپاه برگشتند و وقتی نیمی از شب گذشت افراسیاب به سپاهیان گفت : وقتی من از آب گذشتم شما نیز پشت سرم بیایید . به این ترتیب ترکان آنجا را خالی کردند .صبح ایرانیان بر شاه مژده دادند که دشمن فرار کرده است .
خسرو به رازو نیاز با خدا مشغول شد سپس به سپاهیان گفت که تا وقتی دشمن زنده است آوارگی بهتر از دست از جنگ کشیدن است . شش روز اینجا می مانیم و روز هفتم به دنبال آنها میرویم . در این مدت کشتگان را شستند و دخمه هایی برایشان ساختند بعد خسرو دبیر را فرا خواند تا برای کاووس نامه بنویسد . ابتدا ستایش خدا را به جا آورد و سپس به تعریف ماجرای جنگ پرداخت و اجساد سیصدتن از نامداران ترک را نیز برای کاووس فرستاد. از آنسو افراسیاب به بخارا نزد قراخان رفت و با بزرگانش به مشورت پرداخت و آنها پیشنهاد دادند که از اینجا به چاچ و سپس گلزریون برویم تا به بهشت گنگ برسیم و آنجا جای خوبی است هم برای استراحت و هم برای جنگ کردن . افراسیاب پذیرفت و سپاه بدان سو حرکت کرد . وقتی به گنگ رسیدند مدتی آسودند و به تجهیز خود پرداختند .
خسرو نیز از جیحون گذشت و به مرز سغد رسید . او به هرجا قدم می نهاد با مردم به نیکی رفتار می کرد و مالهای زیادی به آنها می بخشید . خبر رسید که کاکله که از نژاد تور است با لشکری به افراسیاب پیوسته است . خسرو سپاهی را که از بردع و اردبیل بودند به فرماندهی گستهم به جلو روانه کرد و لشکر نیمروز را به همراه رستم آماده کرد تا به موقع بتوانند شبیخون بزنند . کیخسرو یک ماه در سغد بود و مردم سغد همه هواخواه او شده بودند و هرکس که راضی بود به سپاه او می پیوست و بدینسان سپاهی از سغد و کشانی نیز بوجود آمد . شاه به سپاهیانش دستور داده بود که هرکدام از ترکان که از جنگ پشیمان شدند کاری به آنها نداشته باشید . پس لشکریان شاه جلو میرفتند تا به گلزریون رسیدند . افراسیاب هم به چیدن سپاه خود پرداخت و در راست سپاه جهن و در قلب افراسیاب و در چپ کبرد قرار داشت و در پس پشت نیز گرسیوز بود . در لشکر ایران خسرو در قلب سپاه و در پس پشت گودرز و توس و منوشان و خوزان و گرگین و گستهم و هجیر و شیدوش بودند و فریبرز در راست سپاه و منوچهر در چپ سپاه بود و در پشت همه گیو قرار گرفته بود .
بالاخره جنگ شروع شد و آنقدر طول کشید که همه لشکریان خسته و مانده شدند ، خسرو دوباره به رازونیاز با حق پرداخت و از او مدد جست . در همان وقت باد سختی وزید و خاک بر چشم تورانیان ریخت . اگر کسی از تورانیان از جنگ می گریخت افراسیاب سر از تنش جدا می کرد .بالاخره شب شد و جنگ موقتا قطع گشت . هنگام شب پیکی از طرف گستهم آمد و گفت که ما شبانه به آنها شبیخون زدیم و آنها سراسیمه از خواب پریدند و به دفاع پرداختند .وقتی صبح شد جز قراخان و اندکی باقی نمانده بودند . در همین موقع پیکی نیز از نزد رستم آمد و خبر داد که آنها به پایتخت توران رسیده اند و این خبر همه را شاد کرد .خبر به افراسیاب هم رسید و او با مشاور خویش مشورت کرد و تصمیم گرفت به توران برود و نگذارد که پایتخت از چنگش رها شود پس به راه افتاد . از این سو خسرو ، رستم را از آمدن افراسیاب باخبر کرد . افراسیاب که فکر میکرد رستم از آمدن او بی اطلاع است ، میخواست در تاریکی به او شبیخون بزند اما دید سپاه رستم آماده نبرد است . پس با یکی از نزدیکان مشورت کرد و او به شاه گفت : اکنون ما از پس آنها برنمی آییم و در بهشت گنگ همه چیز برای شاه مهیاست بهتر است فعلا به آنجا رویم و به تجهیز خود بپردازیم ، افراسیاب پذیرفت و به آنجا رفت و در کاخ زیبای گنگ جا گرفت . سپس نامه ای برای فغفور چین نوشت و از او کمک خواست . از طرفی در اطراف گنگ عراده های جنگی به پا کرد و آماده رزم شد . کمانهای چرخ دار و سپرها و خفتانها و ترگها را آماده کرد . وقتی فکرش آسوده شد شروع به باده گساری و شب زنده داری کرد و هر روز گنجی را به باد میداد و به فکر فردایش نبود . دوهفته گذشت . هفته سوم کیخسرو به گنگ رسید و از دیدن چنین جای زیبایی متحیر شد و به رستم گفت : می بینی بعد از آن همه کارها و کشتارها در اینجا پنهان شده است . به هرحال پیروزی از جانب خداست . یک طرف آنجا کوه بود و طرف دیگر آب روان پس خسرو در دشت مقیم شد . در راست او رستم و در چپ فریبرز و توس بودند و گودرز هم به آنها پیوست وقتی خورشید سرزد خسرو نزد رستم رفت و گفت فکر می کنم سپاهیانی از نقاط دیگر به کمک او بیایند و از ترس او را یاری دهند پس باید جلوی سپاهیان کمکی را بگیریم تا به او نرسند .
روز بعد جهن با ده سوار از دژ بیرون آمد تا پیام افراسیاب را به خسرو بدهد . منوشان او را نزد شاه برد و او گفت : افراسیاب درود میفرستد و می گوید که خدا را شکر که فرزند ما بدین درجه و مقام رسید . از سوی پدر اصل و نسبش به کیقباد و از سوی مادر نیز از نژاد پشنگ است . من متعجبم از کار روزگار که جز بدی برای من نمی خواهد . نمیدانم چرا سیاوش به دست من کشته شد ولی تقصیر از اهریمن بدخو بود که مرا به این کار تحریک کرد . فکر کن چه شهرها به خاطر این کینخواهی از بین رفته اند . این جنگها بیفایده است . من از هر سو بخواهم به کمکم می آیند اگر فکر می کنی که ما را شکست میدهی و مرا گرفتار می کنی چنین نیست که من از نژاد زادشم و از پشت فریدون و جم هستم و دارای دانش و فر ایزدی میباشم اگر روزگار برمن سخت شود به فرمان خدا ستاره میشود و به دریای کیماک میروم و در زمانی مقرر می آیم و از تو انتقام می گیرم اما اگر این کینه را از سر بیرون کنی من در گنجها را به روی تو می گشایم و حتی چین و خراسان و مکران را همراه با سپاهیان فراوان به تو میدهم . در هر جنگی هم همراه تو خواهم بود اما اگر قصد جنگ با نیایت را کنی من هم آماده ام .
وقتی خسرو سخنان افراسیاب را از زبان جهن شنید خندید و گفت : درود و سلام تو را شنیدم . به پدرت بگو : تو میگویی که من به آسمان میروم و ستاره میشوم اما فریدون هیچگاه ستاره نشد و از خاک بالاتر نرفت . تو دلت به سوی جادوگری روکرده است و حرف زیادی میزنی و دروغ به هم میبافی . تو پدرم را کشتی و مادرم را آزرده و آواره کردی به طوریکه هرکس در درگاهت بود تو را نفرین کرد اما خواست خدا بود که من سالم بمانم . وقتی به دنیا آمدم مرا نزد شبانان فرستادی و بعد که پیران مرا نزد تو آورد میخواستی مرا بکشی اما خدا زبان مرا بست و تو مرا بی خرد فرض کردی و از کشتن من صرف نظر نمودی.سیاوش را بیگناه کشتی . همیشه از تورانیان به ما بدی رسیده است و تو حتی به برادرت اغریرث هم رحم نکردی و به نوذر هم جفا نمودی . بدیهای تو قابل شمارش نیست حالا هم با چرب زبانی قصد فریب مرا داری . پس از این جز با شمشیر با تو سخن نمیگویم .
جهن نزد پدر رفت و سخنان او را بازگفت . افراسیاب برآشفت و خود را آماده جنگ کرد . صبح روز بعد که طبل جنگ در گنگ زده شد خسرو ، رستم را به یک سو و گستهم را به سوی دیگر و گودرز را در جهت سوم فرستاد و خودش نیز از سوی چهارم دژ را محاصره کرد . سپس دویست اسب با عراده و منجنیق در هر سویی قرار داد . در پشت منجنیق نیز رومیان قرار داشتند . شاه دستور داد تا اطراف دژ را بکنند و سپس با پیلهای جنگی کنده های چوب را به سوی آن آورند و نفت بر آن بریزند تا به موقع آتش بزنند . سپس شاه به رازونیاز با خدا پرداخت و آماده نبرد شد پس چوبها را آتش زدند و با منجنیق سنگها را به سوی آنها پرتاب میکردند . بالاخره رستم توانست رخنه ای به سوی دژ بازکند . خبر به افراسیاب رسید و به جهن و گرسیوز گفت : شما به دیوار قلعه چکار دارید ؟ شما باید با شمشیرزنان حصاری برای قلعه بسازید بنابراین ترکان شمشیرزن به سوی رخنه رفتند و رستم نیز با سپاهش به سوی رخنه حرکت کرد . بسیاری از تورانیان کشته شدند و بسیاری زن و فرزند و اموالشان را گذاشته و فرار کردند و بدین شکل دژ تسخیر شد و رستم گرسیوز و جهن را اسیر کرد . افراسیاب با ناراحتی به همراه دویست تن از لشکریانش از راه زیرزمینی که فقط او از آن اطلاع داشت فرار کرد . وقتی خسرو به ایوان کاخ آمد هرچه گشت او را نیافت پس دستور داد با خویشان او کاری نداشته باشند و سراپرده او را پوشیده بدارند . سپاه پراز گفتگو شد که خسرو جفاهایی که افراسیاب کرده را به فراموشی سپرده . خبر به گوش شاه رسید و او گفت : در هر جایی نباید تندی کرد . اما ایرانیان نپذیرفتند و به سوی کاخ حمله بردند . صدای زنان برخاست و به سوی شاه رفتند و از او مدد جستند . بزرگ زنان گفت :که من به افراسیاب بسیار پند دادم و او نپذیرفت . زمانی که سیاوش کشته شد پسرم جهن بسیار ناراحت بود اما کاری از دستش برنمی آمد . خون ما را بیگناه مریزید .
شاه گفت : شما در امان هستید و کسی حق تعدی به شما را ندارد و سپس به ایرانیان پند داد که کینه از سر به در کنید . دیگر نباید خون ریخت و با زنان نباید کاری داشته باشید . سپس شاه شروع به تقسیم غنائم کرد و همه را به سپاهیان بخشید . بعد از آن نامه ای به کاووس نوشت و به شرح ماجرا پرداخت .
خبر به خسرو رسید که فغفور چین به کمک افراسیاب آمده است و از چین تا گلزریون پراز سپاهی است .خسرو سپاه را به گودرز و گرگین و فرهاد سپرد . افراسیاب پیام به خسرو داد که بسیاری از لشکریان را تباه کردی اگر گنج یا سپاه یا بوم توران را بخواهی میدهم بیا تا دست از جنگ بکشیم و اگر میخواهی بیا تا من و تو به جنگ تن به تن بپردازیم و هرکدام کشته شدیم به یاران دیگری امان دهیم . خسرو با رستم مشورت کرد و گفت : او پسر پشنگ و نبیره فریدون است و جنگیدن با او ننگ نیست اما رستم نپذیرفت و گفت : تو این همه سپاهی داری درست نیست که خودت به جنگ او بروی به حرفهایش گوش مسپار که تو را فریب میدهد . خسرو پذیرفت و به پیک گفت : به افراسیاب بگو اگر قصد جنگ تن به تن داری رستم و گیو آماده اند اگر قرار بود شاه بجنگد پس اینهمه لشکر برای چیست ؟ افراسیاب ناراحت شد و ناچار سپاه را به حرکت درآورد و جنگ آغاز شد و تا شب ادامه داشت . شب خسرو نزدتوس رفت و هشدار داد که ممکن است دشمن شبیخون بزند و دستور داد مقابل سپاه توران خندق بکنند . سپس عده ای از سواران دلیر را به رستم و عده ای را به توس سپرد . رستم سپاه را به سوی هامون برد و توس به سوی کوه رفت و منتظر شبیخون دشمن شدند . افراسیاب نیمه شب شبیخون زد و سواران زیادی در گودال افتادند و از یک سو رستم و از سوی دیگر گیو و توس آمدند و شاه نیز با درفش کاویانی تزدیک شد و جنگ سختی درگرفت و تورانیان به سختی شکست خوردند . شاه که چنین دید همراه رستم و گیو و گودرز و توس به سوی آنها شتافت و به دنبال افراسیاب می گشت اما او را نیافت.تورانیان امان خواستند و خسرو هم پذیرفت و بعد به سپاسگذاری از یزدان پرداخت.وقتی خبر شکست سپاه به فغفور و خاقان رسید از کار خود پشیمان شدند و پیکی فرستادند و پوزش خواستند . خسرو هم پذیرفت اما گفت : نباید به افراسیاب پناه دهید. خاقان هم به افراسیاب پیام داد که دیگر نزد ما نیا .
افراسیاب زار و نالان به سوی آب زره رفت و با کشتی به سوی گنگ دژ به راه افتاد تا در آنجا بیاساید و دوباره مهیا شود . خسرو نیز به دنبال او روان شد . تمام اسیران از جهن و گرسیوز تا دیگر نامداران و زنان را همراه گیو نزد کاووس فرستاد . کاووس با اسیران به محبت رفتار کرد و دختران و همسران افراسیاب را پوشیده داشت و از جهن نیز به نیکی پذیرایی نمود اما گرسیوز را در جایی تاریک زندانی کرد . سپس نامه ای به خسرو نوشت و به تشویق و تشکر از او پرداخت و برایش آرزوی موفقیت کرد و نامه را با گیو روانه نمود . خسرو سپاه را به گستهم نوذر سپرد و خود به طرف چین رفت و پیکی به خاقان فرستاد و گفت : اگر فرمانبردار باشید و خیانت نکنید و به سپاهیان من برسید با شما کاری ندارم . خاقان هم اطاعت کرد .
نظیر همان نامه را به شاه مکران فرستاد اما او نپذیرفت و گفت : اگر قصد عبور داری بدون سپاه میتوانی بگذری اما اگر با لشکر به شهر بیایی با تو می جنگم . خسرو که چنین دید به چین رفت و خاقان هم از او پذیرایی نمود . سه ماه آنجا بود و بعد رستم را آنجا گذاشت و خود به سوی مکران رفت. وقتی به مکران رسید به شاه مکران دوباره پیام داد که عاقل باش و از سپاه من پذیرایی کن که اگر غیر از این باشد ما با تو می جنگیم .شاه مکران نپذیرفت . پس تخوار نگهبان ایران با طلایه شاه مکران جنگید و او را کشت و دو سپاه به جان هم افتادند . شاه مکران به عقب لشکر فرار کرد اما از تیغ ژوپین نتوانست جان سالم بدر برد . می خواستند سرش را ببرند اما خسرو نگذاشت و او را با احترام دفن کرد .
در این جنگ ده هزارتن از مکرانیها کشته شدند و هزاروصدوچهل نفر اسیر شدند و غنائم زیادی بدست آمد. شاه یکسال در مکران بود و بعد اشکش را آنجا نهاد و خود راه بیابان در پیش گرفت تا به آب زره رسید پس کشتی برآب انداخت و توشه یکسال را در آن قرار داد و به سوی گنگ دژ حرکت کرد . هفت ماه بر روی آب بودند و عجایب زیادی دیدند مثلا موجوداتی که سرشان چون ماهی و تنشان چون پلنگ بود.جانورانی که سرشان چون گور و تنشان چون نهنگ بود یا موجوداتی با سر خوک و تن بره و از این شگفتیها زیاد بود . وقتی به خشکی رسیدند شهرها مانند چین بود و زبانشان مانند مردم مکران . مدتی آنجا آسودند و گیو را آنجا قرار داد و خود به سوی گنگ دژ به راه افتاد .
وقتی به آنجا رسیدند شاه دوباره از خداوند مدد جست . از آنسو افراسیاب باخبر شد که خسرو نزدیک می شود پس بدون صحبت با کسی فرار کرد و وقتی شاه به آنجا رسید خبری از او نبود . خسرو مدتی آنجا بود تا اینکه پهلوانان به او گفتند اگر افراسیاب به ایران حمله کند کاری از کسی برنمی آید چون اکثر سپاهیان نزد توست پس شاه نیز پذیرفت و خود به سوی سیاوش گرد رفت . در راه تمام حکام به پیشوازش می آمدند و پذیرایش بودند تا اینکه به نزد گیو رسید و دو هفته پیش او ماند و سپس سوار بر کشتی شد و پس از هفت ماه به خشکی رسید و سپاس خدای را به جا آورد . وقتی به مکران رسید اشکش به پیشوازش آمد و از او پذیرایی کرد سپس از نامداران آنجا کسی را برگزید و مهتر مکران کرد و بعد با سپاهیان به چین رفت پس از مدتی توقف در چین از آنجا حرکت کرد و چین را هم به فغفور و خاقان سپرد و خود به سیاوخشگرد رفت و در آنجا یاد پدر کرد و به گریه افتاد و سپس دویست بدره به رستم و گیو داد .
وقتی گستهم خبر ورودش را شنید به پیشوازش آمد و او را به بهشت گنگ برد و مدتی آنجا استراحت کرد . هیچ کس آنجا از افراسیاب خبر نداشت پس از گنگ حرکت کرد و به سوی کاووس رفت و آنجا را به گستهم سپرد . خسرو پیش میرفت تا به سغد رسید یک هفته آنجا بود و بعد به بخارا رفت و یک هفته هم در آنجا بود تا هفته دوم که غمگین شد و به آتشکده رفت و به نیایش خدا پرداخت سپس از جیحون گذشت و به بلخ آمد . یک هفته نیز در بلخ بود سپس شاه از آنجا به طالقان و مرو و نیشابور رسید و از آنجا به دامغان و ری و بغداد رفت وسپس در جلوی خود هیونان را به سوی پارس فرستاد . کاووس از خبر آمدن خسرو شاد شد و همه جا را آذین بستند .
وقتی خسرو به پارس رسید کاووس به پیشوازش آمد . شاه از اسب پیاده شد و به او تعظیم کرد و یکدیگر را به بر گرفتند و بسیار با هم درددل کردند و جشن به پا کردند . بعد از آن تصمیم گرفتند به آذرگشسپ روند و به نیایش خداوند بپردازند و زاری کنند . یک هفته آنجا بودند و از او مدد خواستند .
از این سو افراسیاب بی جا و مکان و در بیم و هراس در نزدیکی بردع غاری دید و آنجا ماوا گرفت. نیکمردی به نام هوم هر روز به آن کوه میرفت و به نیایش می پرداخت . روزی که در بالای کوه مشغول رازونیاز بود صدای افراسیاب را شنید که به لابه و گریه می پرداخت و تخت و تاج خود را از خدا طلب می کرد و چون به ترکی صحبت میکرد هوم می فهمید که او افراسیاب است پس کمندی انداخت و او را اسیر کرد . افراسیاب گفت : تو از من چه میخواهی ؟ من بازرگان بیچاره ای هستم که اموالم را از دست داده ام اما هوم گفت : تو همان شاهی هستی که اغریرث و نوذر و سیاوش را کشتی . افراسیاب گفت : چه کسی در جهان بیگناه است ؟ مرا رها کن . من نبیره فریدون هستم اما هوم گفت : من تو را به نزد خسرو می برم . آنقدر افراسیاب ناله و زاری کرد که دل هوم سوخت و کمی کمند را شل کرد . افراسیاب هم از فرصت استفاده کرد و بر آب پرید و ناپدید شد .
گودرز و گیو از آنجا میگذشتند هوم را در کنار آب تیره دیدند . از او پرسیدند که چه پیش آمده ؟ هوم ماجرا را تعریف کرد و گفت که حال او در آب چی چست است پس خبر به کاووس و خسرو دادند و آنها به نزد هوم آمدند .هوم گفت : اگر گرسیوز را بیاورید و به گردنش چرم گاو بدوزید وقتی او صدای برادر را بشنود از مهر برادری بیرون می آید و او را می گیریم . چنین کردند و گرسیوز آه و ناله سرداد وقتی افراسیاب صدایش را شنید از آب بیرون آمد . دو برادر یکدیگر را دیدند و گریستند و از گذشته ها یادکردند پس طنابی به گردن افراسیاب انداختند و او را به بند کشیدند . افراسیاب گفت : ای کینه جو چرا نیایت را میکشی؟ خسرو پاسخ داد : از کجا بگویم . از خون برادرت اغریرث که او را کشتی یا نوذر که گردنش را زدی یا پدرم سیاوش ؟ پس شمشیر کشید و سر از تنش جدا نمود و دستور داد تا گریوز را هم بکشند و سپس آنها را در دخمه هایی که ساخته بودند دفن کردند . بالاخره خسرو و کاووس به آرزویشان رسیدند پس در گنجها را گشودند و بین مردم شهر تقسیم کردند . بعد از مدتی کاووس پس از صدوپنجاه سال زندگی درگذشت همه جا سیاه پوشیدند و به عزاداری پرداختند .
چنینست رسم سرای سپنج – نمانی درو جاودانی برنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ – نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشیم وگر زار دشت – نهالین ز خاکست و بالین ز خشت
خسرو تاج از سر برداشت و چهل روز عزاداری کرد . روز چهل و یکم تاج بر سر نهاد و سور داد و پس از آن نیز تا شصت سال به پادشاهی ادامه داد .
روزی خسرو فرمود تا جهن را نزد او آورند و به او گفت : اگر افراسیاب آن بدیها را در حق من نمی کرد کاری با او نداشتم و او را چون پدری دوست میداشتم اما او بود که بدیها را آغاز کرد اما من کینه ای با تو ندارم پس کشور تور را به تو میدهم تا به عدل و داد به پادشاهی بپردازی . جهن شاد شد و گفت : من کمر به خدمتت بسته ام و هرسال برایت باژ میفرستم ولی آرزویی دارم و آن اینکه پوشیده رویان و خواهران من را به توران ببرم و خسرو نیز پذیرفت . بعد نامه ای به گستهم نوذر فرستاد و به او گفت تا پادشاهی توران را به جهن بسپارد و باز گردد . گستهم نیز به پیشواز جهن رفت و سپس با تحف و هدایای فراوان از جانب جهن به نزد خسرو بازگشت .
پس از گذشت زمانی فکر و روح خسرو پر از اندیشه شد و با خود فکر میکرد بهتر است تخت شاهی را کناری گذارم و به گوشه ای رفته و به نیایش خداوند بپردازم همه از کار شاه متعجب شدند چون رفتارش تغییر کرده بود و از آنها کناره می گرفت . روزی بزرگان را به حضور طلبید و همه ناموران نظیر توس و گودرز و گرگین و بیژن و رهام و شیدوش و زنگه شاوران و فریبرز و گستهم حاضر بودند . بزرگان گفتند : شاها دشمنانت نابود شدند و همه شادند و زمان درازی گذشته است . اکنون تو چرا مایوس و ناراحت هستی ؟ چه چیز خاطرت را می آزارد ؟ آیا کسی گناهی مرتکب شده است ؟ شاه گفت : کسی مرا نیازرده اما من آرزویی دارم و آن دست کشیدن از سرای سپنجی و دوری از دنیاست . پهلوانان آزرده خاطر از نزد شاه خارج شدند و گودرز صلاح دید تا گیو را به دنبال زال و رستم بفرستد و از آنها کمک بخواهد . وقتی زال و رستم سخنان گیو را شنیدند به سوی ایران روانه شدند .
شاه پنج هفته به رازونیاز با خدا مشغول بود تا اینکه در خواب سروش غیبی را دید که به او می گفت :به هرچه میخواستی رسیدی پس حالا به ضعفا برس و این سرا را به کسی دیگر بسپر . بهتر است پادشاهی را به لهراسپ بسپری . وقتی شاه بیدار شد گریه کرد و بسیار به درگاه خدا استغاثه نمود . هفته ششم زال و رستم به ایران رسیدند . گودرز به پیشوازشان رفت و گفت : شاه راهش را گم کرده و کسی را نمی بیند . زال گفت : نترسید می رویم تا با او صحبت کنیم . وقتی شاه فهمید که زال و رستم آمده اند شاد شد و به پیشوازشان رفت و احوالشان را پرسید . سپس زال گفت : از زمان منوچهر تا کیقباد و زوطهماسپ و کاووس و یا سیاوش که مانند فرزندم بود هیچکس را به خردمندی تو ندیدم تو همه عالم را پر از عدل و داد کردی چرا رو از ما می پوشانی و تنهایی می گزینی ؟ شاه پاسخ داد :آرزویی از خدا داشتم و پنج هفته به رازونیاز پرداختم تا خدا گناهانم را ببخشد و مرا از این سرای سپنجی ببرد قبل از اینکه به بیدادگری کشیده شوم تا اینکه صبح سروش غیبی بر من نازل شد و گفت :آماده باش که گاه رفتن است .
وقتی زال این سخنان را شنید ناراحت شد و گفت : این سخنان درست نیست . شاه راه را گم کرده پس ایستاد و به خسرو گفت : تو در توران زاده شده ای . از یکسو نبیره افراسیاب و از سوی دیگر نبیره کاووس هستی و هردو تا حدودی بدسرشتی در ذاتشان بود . کاووس میخواست از آسمان بگذرد بسیار پندش دادم اما نپذیرفت تا اینکه به زمین سقوط کرد و البته خداوند نجاتش داد اما او همیشه ناسپاس بود . تو نیز در جنگ با افراسیاب بیخردیهایی کردی مثلا در رزم با پشنگ اگر بلایی سرت می آمد تمام مال و جان ایرانیان تباه می شد اما خدا به تو رحم کرد . اما الان که زمان آسایش و راحتی است چرا این سخنان را به زبان می آوری ؟ بی جهت اسیر دام اهریمن مشو .
کیخسرو از سخنان زال رنجید اما گفت : ای زال سنت زیاد است و اگر حرف درشتی به تو بگویم خداوند نمی پسندد و رستم هم غمگین می شود پس به نیکویی جوابت را میدهم . خسرو ایستاد و گفت : ای بزرگان بدانید که راه من از راه اهریمن جداست و من به خدا گرویده ام . آنگاه به زال گفت :تندی مکن . درست است که من از نژاد توران هستم اما پسر سیاوش نیز هستم . من ننگی از منتسب بودن به توران ندارم . افراسیاب کسی بود که بسیاری از پهلوانان ایران از او حساب می بردند. حالا که انتقام پدر را گرفتم دیگر کاری در جهان ندارم اگر بیشتر بمانم مانند کاووس و جمشید گمراه میشوم . اگر به رزم شیده رفتم برای این بود که کسی را ندیدم که هماورد او باشد . حالا از تخت و تاج سیر شده ام . بدان که اهریمن را با من کاری نیست که اگر چنین بود دست به بیعدالتی می بردم و هیچکس از دست من آسایش نمی یافت پس بدانید که این کار من ایزدی است . وقتی زال این سخنان شنید از شاه پوزش خواست و شاه نیز خرسند شد . سپس به زال گفت : اکنون تو و رستم و توس و گودرز و گیو سراپرده را از شهر بیرون ببرید و جای نشستن بسازید .
پهلوانان نیز چنین کردند و در طرف راست سراپرده زال و در طرف چپ رستم قرار گرفت و در جلو توس و گودرز و گیو و بیژن و گرگین بودند و در پشت شاپور با گستهم و دیگر بزرگان قرار گرفتند سپس شاه گفت : همه رفتنی هستیم و این جهان فانی است . از خداوند بترسید . از هوشنگ تا کاووس هیچکدام نماندند و فقط نام آنها باقی است . اکنون من نیز از این جهان برکندم . به آرزوهایم رسیدم و حالا زمان رفتن است . در این مکان یک هفته شاد باشید و بخورید و بیاسایید و از خداوند بخواهید تا من براحتی از این سرای عاریتی عبور کنم . بزرگان همه نگران بودند .بعد از یک هفته شاه در گنجهایش را گشود و به گودرز گفت : این گنجها را به نیازمندان بده و شهرهای ویران را بساز و اگر چاهساری خشک است آباد کن . گنج دیگری که کاووس در شهر توس انباشته بود همه را به گیو و زال و رستم داد و تمام جامه های خود را به رستم سپرد و طوق و جوشن و گرز و سلاحهایش را به گستهم داد و تمام اسبانش را به توس بخشید.
باغ و گلشن های خود را به گودرز سپرد و تمام زره هایش را به گیو داد و ایوان و خرگاه و پرده سرا و خیمه و آخور چارپایانش را و جوشن و ترگ رومی و کلاهش را به فریبرز داد . یک طوق روشن و دو انگشتری از یاقوت را به بیژن داد . همه بزرگان زار و گریان شدند . وقتی زال اینها را شنید نزد خسرو رفت و گفت : آرزویی دارم که امیدوارم برآوری . تو میدانی که رستم چه خدمتها به شما کرده است . چه زمان کاووس و گذشتن از هفت خوان و کشتن دیوسپید و چه در جنگ هاماوران و نجات دادن شاه و گودرز و گیو و توس . اما کاووس در عوض کاری کرد که سهراب پسر رستم جان داد و نوشدارو به او نرسید . اگر شاه از تخت و تاج سیر شده آیا ممکن است به فکر رستم هم باشد ؟ شاه پذیرفت و منشوری نوشت و کشور نیمروز را به او سپرد و زال بسیار از شاه سپاسگذلری کرد .
گودرز نیز به نزد شاه رفت و گفت : از زمان منوچهر تا کیقباد و از کاووس تاکنون ما همیشه در خدمت شاهان بوده ایم . هفتادوهشت نبیره و پسر داشتم که حالا فقط هشت تن مانده اند . سختیهایی که گیو در توران کشید و خدمتهایی که کرده است بر شاه پوشیده نیست . آیا ممکن است به فکر او نیز باشید ؟ شاه نیز سخنان گیو را تایید کرد پس منشوری نوشت و قم و اصفهان را به گیو سپرد . پس از آن توس به نزد شاه آمد و از خدمات خود در جنگ لادن و هاماوران و در کینخواهی سیاوش و در مازندران سخن راند و گفت : آیا ممکن است شاه نظری هم به من افکند ؟ پس شاه منشوری نوشت و خراسان را به توس داد.
سپس شاه به دنبال لهراسپ فرستاد و او را به جای خود بر تخت نشاند و تاج بر سرش نهاد و بسیار به او پند و اندرز داد . ایرانیان برآشفتند و زال برخاست و گفت : روزی که او به ایران آمد فرومایه ای با یک اسب بود تو او را به جنگ الانان فرستادی و سپاه و درفش و کمر به او دادی . آیا بین این همه بزرگان خسرونژاد کسی بهتر از لهراسپ نیافتی که حتی نمیدانیم از چه نژادی است ؟ کیخسرو گفت : عجله نکنید . خداوند کسی را سزاوار شاهی می کند که دیندار و با شرم و فر و نژاد باشد و من این هنرها را در لهراسپ دیده ام . او نبیره هوشنگ است و خداوند به من دستور داد تا او را به جانشینی خود انتخاب نمایم . هرکس که پس از این فرمان مرا زیر پا بگذارد همه کارهایش نزد من هیچ میشود و از چشمم می افتد . پس زال پشیمان شد و پوزش طلبید و همه بزرگان نیز سخن شاه را پذیرفتند و لهراسپ را پادشاه خواندند. بعد از آن خسرو همه پهلوانان را یک یک در بر گرفت و خداحافظی کرد و گفت : بدانید که من دل در این سرای عاریتی نبستم سپس شبرنگ بهزاد را خواست . خسرو چهار کنیز زیبا داشت به آنها گفت : من رفتنی هستم غمگین مباشید . آنها گریه سردادند و گفتند : ما را نیز با خود ببر اما خسرو نپذیرفت و به لهراسپ گفت که از آنها به خوبی نگهداری کند و لهراسپ هم پذیرفت . سپس از لهراسپ خداحافظی کرد و با بعضی از بزرگان از جمله زال و رستم و گودرز و گیو و بیژن و گستهم و فریبرز و توس به راه افتاد . صدهزار زن و مرد به دنبال شاه راه افتادند و تقاضا میکردند که برگردد . شاه گفت : نگران نباشید که روزی دوباره یکدیگر را خواهیم دید . بازگردید.
زال و رستم و گودرز پذیرفتند و برگشتند اما توس و گیو و فریبرز و بیژن و گستهم باز هم دنبالش حرکت کردند تا به چشمه آبی رسیدند و اتراق کردند . شب شاه با آب چشمه سروتن شست و به بزرگان گفت : اکنون دیگر زمان خداحافظی است و دیگر یکدیگر را نمی بینیم . به دنبال من نیایید که گم می شوید . بزرگان گریان و نالان ماندند . وقتی خورشید زد دیگر از خسرو خبری نبود پس پهلوانان در کنار چشمه ماندند و به تعریف از خصال خسرو پرداختند و پس از مدتی خوابیدند . ناگاه هوا ابری شد و همه زیر برف ماندند تا رستم به دنبالشان رفت و بالاخره اجساد آنها را زیر برف یافت . گودرز گریان موی می کند و ناله سر میداد و می گفت : یک لشکر پسر داشتم همه مردند حالا بی کس و کار شدم .
لهراسپ نیز از ناپدید شدن خسرو و کشته شدن همراهانش باخبر شد . پس بر تخت نشست و بزرگان را جمع کرد و گفت : همه سخنان شاه را شنیدید پس هرچه او گفت من همان را انجام میدهم و شما نیز اندرزهای او را عمل کنید . زال گفت: تو شاهی و ما همه کهتر تو هستیم و من و رستم در خدمتت خواهیم بود . سپس شاه رو به گودرز کرد و گفت : نظر تو چیست ؟ او گفت: من یک تن هستم و گیو و بهرام و بیژن را از دست دادم ولی هرچه زال گفت من نیز قبول دارم . این را گفت و ناله سر داد و گریه میکرد و جامه می درید و به خاطر فرزندانش مویه می کرد .شاه از همراهی پهلوانانش خشنود شد و صبر کرد تا عزاداری تمام شود و روزی فرخنده تاجگذاری کند .