چو مر گیو را برد پرخاشخر
پدید آمد از دور بار دگر
ستور و خروش و همیدون سوار
درخشیدن تیغ آهن گزار
ز مستی خروشنده چون شیر نر
به گردون رسیده سر کینه ور
همی راند باره به کردار باد
کز آن روشنایی دلش گشت شاد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سرافراز گردان و دستور شاه
زمانی به خیمه همی بنگرید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
که ای مهتر از خیمه بیرون خرام
به من روی بنمای و برگوی نام
هم اینها که بودند در پیش من
سر افراز شیران سر انجمن
مرا بازگو تا کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
چو بشنید سوسن بیامد به در
به نزدیک آن پهلو نامور
بدو گفت کای نامور پهلوان
چرا بردمیدی چوشیر ژیان
ندیدم کسی را درین راه من
که ایدر رسیدم به بیگاه من
گریزانم از بیم افراسیاب
به نزدیک خسرو بدین روی آب
چو بشنیدم از تو بدین سان خروش
ز من بردی آرام با صبر و هوش
چنان آمد اندر دل من گمان
که از شهر توران یکی پهلوان
ز نزدیک افراسیاب دلیر
بیامد پس من به کردار شیر
کنون چون مرا دید بفزود کین
ز خونم کند سرخ روی زمین
چو دیدم بر آیین ایران تو را
بیفزود شادی تو گفتی مرا
چه جویی چه نامی مرا بازگوی؟
سوی روشنی آی و بنمای روی
چوبشنید گستهم آواز داد
بدو گفت کای دلبر پاک زاد
مرا نام گستهم گرد دلیر
که بگریزد از پیش من نره شیر
مرا طوس نوذر برادر بود
نترسم اگر دشمن آذر بود
کنون طوس و گودرز و کشواد و گیو
بدین راه رفتند گردان نیو
از ایوان رستم به خشم آمدند
همه بزم او را به هم بر زدند
پی اسب ایشان گرفتم دوان
تو را دیدم ایدر بدین سان نوان
اگر هست جامی بیاور زمی
که مخموری افکند ما را زپی
بخندید سوسن ز گفتار اوی
همی شادمان شد ز دیدار اوی
به خیمه درون رفت خورشید روی
بیاورد جامی به نزدیک اوی
به دست سر افراز گستهم داد
ز شادی سپهدار آواز داد
که آباد بادا همیشه تنت!
مبادا به گیتی همه دشمنت!
بگفت این و آن جام می در کشید
بیفتاد اسبش ازو در رمید
پی اسب گستهم نوذر گرفت
بیاورد زان پس ورا بر گرفت
ببردش بر آن دز ورا پیلسم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
به خم کمندش ببست استوار
دگر باره آمد به بام حصار