اسکندر چون بر تخت پادشاهی مینشیند. همسر و دختر دارا را از اصفهان به استخر آورده و با دختر دارا روشنک ازدواج میکند.سپس راهی کشور هند میشود درآنجا پادشاهی بود کید نام کید یک شب خوابی شگفت دیده با خوابگزاران خود در میان میگذارد. همه از تعبیر آن عاجز میشوند. به کید خوابگزار مشهوری به نام مهران را معرفی میکنند. مهران خواب او را آمدن اسکندر برای گرفتن کشور هند تعبیر میکند و تنها راه رهایی را سپردن چهار گنج شگفت انگیزی خویش به اسکندر، میداند. اول دختر کید، که چهرهای چون بهشت دارد. دوم، فیلسوفی که رازهای بسیار میداند .سوم، پزشکی که درمان دردها میشناسد و چهارم، قدحی که هرچه از آن بنوشی، آب آن کم نمیشود. اسکندر با لشگر عظیم به کشور هندوستان میآید و فرستادهای میفرستد و خواستار تسلیم شدن کید میشود. کید در پاسخ چهار گنج خود را به اسکندر عرضه میکند. اسکندر پس از آزمودن این هدایا آنها را میپذیرد، و به سرزمین کید حمله نمیکند. از آنجابه قنوج لشگر میکشد؛ سرزمینی که پادشاه آن فور هندی است. اسکندر به فور نیز نامهای تهدیدآمیز نوشته و او را به اطاعت از خود فرا میخواند. فور پاسخ نامه اسکندر را به تندی داده و به مقابله با او بر میخیرد. جنگ سختی در گرفته و در آخر سپاه فور شکست خورده و فور کشته میشود. از آنجا اسکندر آهنگ سرزمین حجاز میکند و پس از کشتن خزاعه حاکم آنجا، نصر را که از نژاد اسماعیل پیامبر است بر آن سرزمین پادشاه قرار میدهد.
از آنجا به مصر که حاکم آن قیطون بود، میرود و سالی در مصر میماند. در شهر اندلس زنی به نام قیدافه حاکم بود. چون از آمدن اسکندر به مصر آگاه میشود صورتگری را میفرستد تا چهره اسکندر را برای او تصویر کند. صورتگر به مصر رفته و چهره اسکندر را میکشد. آوازه ثروت و قدرت قیدافه اسکندر را وسوسه میکند، تا اندلس را بگیرد. پس به قیدافه نامه نوشته و ضمن تهدید او درخواست باج وخراج مینماید. قیدافه در پاسخ نامه اسکندر، به او تندی کرده و او را از نبرد با خود برحذر میدارد. اسکندر لشکر رانده و دژ مرزی را تصرف میکند. سپس پسر قیدافه را که داماد حکمران دژ است به اسارت میگیرد.
اسکندر با همراهی سرداران خویش نقشهای را طرح میکند. در این نقشه اسکندر خود را قیطون معرفی کرده و با وساطت مانع از کشته شدن پسر قیدافه و همسر او میشود.سپس اسکندر خود را هیات فرستاده همراه با قیدورش پسر قیدافه به نزد قیدافه میرود. تا او را برآن دارد تا از برای جان پسرخود باج و خراج بپردازد. قیدافه از تصویر اسکندر میداند که او اسکندر است و این مطلب را به اسکندر میگوید اسکندر شگفت زده شده و در آخر با قیدافه پیمان میکند که با او نجنگد. قیدافه نیز هدایا و گنجهای فراوان به اسکندر میدهد. از آنجا اسکندر آهنگ کشور برهمنان میکند. برهمن نامهای به اسکندر مینویسد و به او میگوید که وارد سرزمینی شده که نه گنج و نه خواسته و نه دینار و نه ثروت دارد مردمان به عبادت و مشغولند و پوشش جز تن پوشی ساده نداشته و خوراک از گیاهان دارند.
اسکندر وارد سرزمین شده و پس از گفتگوی با برهمن بزرگ از آنجا عازم حبش میشود.اسکندر با کشتی به راه میافتد در مسیر به دریایی بیکرانی میرسد که ناگهان از دل آن ماهی کوهپیکر زرد رنگی بیرون میآید. سپس به آبگیری میرسند و نیستانی بزرگ که درآنجا اطراق میکنند از آب مارهای فراوان و عقرب گرازهای دندان الماسگون و شیرهای وحشی بیرون میآید و بیشمار از افراد اسکندر کشته میشوند. اسکندرو سربازانش به سرعت سوار کشتی شده نیستان را آتش میزنند ازآنجا به شهر حبش وارد میشوند: مردمان سیاه چهره با چشمانی سرخرنگ و اندامهای تناور و عریان که به جای گرز استخوان در دست داشتند.
نبرد سختی درگرفته بسیاری از لشگریان اسکندر کشته میشود در نهایت اسکندر سرکرده آنها را میکشد از آنجا به شهر نرمپایان میرسد. درآنجا نیز نبرد بزرگی صورت گرفته اسکندر بسیار ازآنها را میکشد و به شهری دیگر میرسد که مردمانش با هدایای بسیار به استقبال اسکندر میآیند. اسکندر راه گذر میپرسد و آنها کوهی را نشان میدهند که باید از آن بگذرد و در آن کوه اژدهایی هولناک خفته است اسکندر شبانه با حیله و ترفند اژدها را میکشد و از آنجا به شهر هروم میرود؛ شهری که تمام ساکنان آن زنان بودند. اسکندربه سرکرده زنان نامهای نوشته و قصد خود را تنها دیدن شهر میگوید لذا مجوز ورود یافته و شهر را میبیند و پس از گرفتن هدایا و گنج بسیار ازآنها به سمت کشور مغرب میرود. شهری میبیند که مردمان هم سرخ روی و زردموی آن به او نشانی آبگیری میدهند که خورشید بدانجا میرسد و در آبگیر ناپدید شده و مکان تاریکی هویدا میشود که آب حیوان یا همان آب حیات را درخود پنهان دارد. اسکندر به سمت آبگیر میرود وارد شهری نزدیک آن آبگیر میشود.
گروهی از سپاهیان خود را بر میگزیند و همراه خود یک بلد راه که حضر نام دارد و بزرگ و سرکرده مردم آن شهر است با خود میبرد. اسکندر به خضر دو گوهر را نشان میدهد که در هنگام برخورد با آب در شب تیره چون خورشید میدرخشند. یکی را خود بر میدارد و دیگری به خضر میدهد. راهی میشوند. در تاریکی همدیگر را گم میکنند. خضر به آب حیات میرسد و اسکندر از طرف دیگر دالان در روشنایی سر در میآورد. در آنجا کوهی قراردارد و مرغانی که در بالای آن لانه کردهاند. پس از یک پرسش و پاسخ مرغان از او میخواهند به تنهایی بر نوک کوه برود. اسکندر چنین میکند درآنجا اسرافیل را میبیندکه با صور خود که منتظر فرمان یزدان برای نواختن آن است. اسرافیل اسکندر را به دوری از دنیا پرستی و آز نصیحت میکند. اسکندر از کوه پایین آمده راه تاریک را در پیش میگیرد.
بعد از گذر از تاریکی به شهری میرسد. مردمان شهر به اسکندر ناله کرده که قومیهستند یأجوج و مأجوجنام با چهرههایی مانند حیوان وحشی و دندانهای مانندگراز که سر و روی و تن آنها پوشیده از موی است. این قوم هر سال بدانها حمله برده محصول آنها را غارت میکنند. اسکندر پس از تفکر بسیار با کمک آهنگران و سازندگان اقوام مختلف کوهی ازآهن و مس و سنگ بین دو کوه بنا میکند تا مانع حمله قوم یأجوج و مأجوج شود. از آنجا راهی شده یک ماه میگذرد تا به کوهی میرسند. کوهی از لاژورد که بر بالای آن خانهای است از یاقوت زرد که از قندیلهای بلور ساخته شده و در دل چشمهای از آب شور است .در کنار آن چشمه، دو تخت زرین است که درآن جنازهای قرار دارد که بدن انسان و سر گزار دارد. که بالای سر آن گوهر سرخ رنگی به جای چراغ است که همه جا را روشن کرده و سراسر خانه از گوهر پوشیده شده است. هنگامیکه میخواهند دست برده و گوهرها را بردارند از چشمه ندایی در میآید و به اسکندر میگوید که با این کار زندگی او کوتاه شده و بخت شاهی از او باز میگردد. اسکندر هراسان میگریزد. از راه بیابان به شهری میرسد مردم همه به استقبال او میروند زیرا تا کنون کسی بدین شهر نیامده بود.
اسکندر از شگفتی آن شهر میپرسد و آنها نشان درختی میدهند که میوهاش پیکر مرد و زن است در روز مرد گویا میشود و در شب زن گویا و بویا میشود. اسکندر همراه خود مترجم هم میبرد. نزدیک درخت آوای میشوند، اسکندر میپرسد، درخت چه میگوید. مترجم میگوید، درخت خبر از مرگ زودهنگام اسکندر میدهد. بدان سرعت که حتی اسکندر دیگر نمیتواند، مادر و خویشان خود را ببیند. از آنجا به چین لشکر میکشد و با نامه از فغور چین میخواهد که با هدایا و گنج فراوان به رسم خدمتگذاری نزد او آید و گرنه با لشگر اسکندر مقابل میشود فغور پذیرفته با گنج فراوان به نزد اسکندر میآید.
اسکندر ضمن پذیرش هدایای او، فغور را ستایش میکند از انجا به سمت سند رفته با باقی مانده و طرفداران فور هندی نبرد کرده همه را میکشد و زنان و کودکان را اسیر میسازد و به شهر بابل باز میگردد. از مرگ خود آگاه شده نامهای به ارسطالیس مینویسد و از او میپرسد چه کند تا پس از مرگش روم از حمله اقوام در امان باشد. ارسطالیس به او میگوید کشورهای فتح شده را به بخشهای کوچک تقسیم کرده و هر بخش را به امیری بسپارد اسکندر چنین کرده و میمیرد.
این بخش ابتدا توسط جناب آقای علی دهگانپور نگارش شد، سپس توسط سرکار خانم دکتر نگار پزشک مورد ویرایش و بازبینی قرار گرفت و در نهایت با بهرهگیری از هوش مصنوعی تغییراتی در آن اعمال گردید.
اشعار این بخش :
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴
- پادشاهی اسکندر – بخش ۵
- پادشاهی اسکندر – بخش ۶
- پادشاهی اسکندر – بخش ۷
- پادشاهی اسکندر – بخش ۸
- پادشاهی اسکندر – بخش ۹
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۰
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۱
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۲
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۳
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۴
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۵
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۶
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۷
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۸
- پادشاهی اسکندر – بخش ۱۹
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۰
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۱
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۲
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۳
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۴
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۵
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۶
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۷
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۸
- پادشاهی اسکندر – بخش ۲۹
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۰
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۱
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۲
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۳
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۴
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۵
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۶
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۷
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۸
- پادشاهی اسکندر – بخش ۳۹
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۰
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۱
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۲
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۳
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۴
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۵
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۶
- پادشاهی اسکندر – بخش ۴۷
دانلود متن شاهنامه بخش پادشاهی اسکندر :
دانلود
دانلود تمامی فایل های صوتی این بخش در قالب یک فایل فشرده :
دانلود
شاهنامه صوتی این بخش :