سام نامه – بخش سیزدهم – خواب دیدن ضحاک و تعبیر جستن از موبدان

در ایوان شاهی شب تیره باز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز شاخ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمد از ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار

به دست اندرون گرزه گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

زدی بر سرش گرزه گاورنگ

یکایک همین کرد کهتر به سال

ز سرتا به پایش کشیدی دوال

بدان ره دو دستش ببستی چو سنگ

نهادی به گردنش بر پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پی آن گروه

یکی چاه بد اندر آن کوه پست

به چاه اندرون بر دو دستش ببست

بپیچید ضحاک بیدادگر

بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ بر زد به خواب اندرون

که سوزان شد آن خانه صد ستون

بجستند خورشیدرویان ز جای

از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگوئی به راز

که خفته به آرام در خان خویش

بدین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست

دد و دیو مردم نگهبان تست

به خورشید رویان سپه‌دار گفت

که این خواب را باز باید نهفت

گر ایدون که این داستان بشنوید

شودتان دل از جان من ناامید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز

که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپه‌بد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک به ایشان بگفت

چنین گفت با نامور خوبروی

که مگذار این را ره چاره‌جوی

نگین زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

ز اخترشناسان و افسون‌گران

سخن سر به سر مهتران را بگوی

پژوهش کن و رازها بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست

ز مردم نژادست یا خود پریست

چو دانستیش چاره‌کن آن زمان

به خیره مترس از بد بدگمان

شه پرمنش را خوش آمد سخن

که آن سرو پروین رخ افگند بن

جهان از شب تیره چو پر زاغ

همان‌گه سر از کوه بر زد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاجورد

بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد هر آنجا که بد مؤبدی

سخن‌دان و بیدار دل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

بخواند و به یک جایشان گرد کرد

وزیشان همی جست درمان درد

بگفتا مرا زود آگه کنید

روان را سوی روشنی ره کنید

نهانی سخن کردشان خواستار

ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید به سر

کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز بر ما بباید گشاد

دگر سر به خواری بباید نهاد

لب مؤبدان خشک و رخسارتر

زبان پر زگفتار با یک‌دگر

که گر بودنی بازگوئیم راست

شود سر سبکسار و تن بی‌بهاست

وگر نشنود بودنی‌‌ها درست

بباید هم‌اکنون ز جان دست شست

سه روز اندر آن کار شد روزگار

سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه

بر آن مؤبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید به سود

وگرنه نهانی بباید نمود

همه مؤبدان سرفگنده نگون

به دو نیمه دل دیدگان پر زخون

از آن نامداران بسیار هوش

یکی بود بینادل و راست گوش

خردمند و بیدار و زیرک به نام

از آن مؤبدان او زدی پیش‌گام

دلش تنگ‌تر گشت و بی‌باک شد

گشاده‌زبان نزد ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر زباد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

چو روز درازش سرآمد بمرد

اگر باره آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر بخت تو

کجا نام او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گه ترسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر

بسان درختی بود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه گاوروی

ببنددت آرد از ایوان به کوی

بدو گفت ضحاک ناپاک دین

چرا بنددم چیست از منش کین

دلاور بدو گفت اگر بخردی

کسی بی‌بهانه نسازد بدی

بیاید به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو پرمایه خواهد بدن

جهان جوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدین کین کشد گرزه گاوسر

چو ضحاک بشنید بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از تخت بلند

بتابید رویش ز بیم گزند

چو آمد دل تاجور باز جای

به تخت کئی اندر آورد پای

نشان فریدون به گرد جهان

همی بازجست از کیان و مهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاجورد

بر آمد برین روزگاری دراز

که شد اژدهاپی به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

قبلی «
بعدی »