و ز آن جای با بزم و شادی و رود
همی رفت تا نزد ایلاق رود
یکی رود کز سیم گفتی مگر
ببستست گردون زمین را کمر
به دیدار که موج و دریا نشیب
بهتک چرخ کردار و طوفان نهیب
چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش
چومارازشکنجوچوشیرازخروش
یکی اژدها نیلگون پیکرش
ابر باختر دم، از رستخیز
خروشش ز تندر تک از برق تیز
نهیبش ز مرگ و دم از رستخیز
همه دمّ خَم و همه دل شکن
همه رویش ابرو همه تن دهن
گهی داشت جوش از دل بیهشان
گه از ناف و گیسوی خوبان نشان
ز پهناش ماهی به ماه آمدی
هم از بن به یکساله راه آمدی
به رنگ اینده بد زدوده ز زنگ
ولیکن چو سوهان همی سود سنگ
ز باران گهی درع پرچین شدی
گه از باد چون جوشن کین شدی
همه سیم کآن گفتی اندر جهان
گدازید و آمد برون از نهان
دگر صدهزار از گهردار تیغ
ز پیش و پس خور همی تاخت میغ
گمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمد مجرّه ز گردون فرود
ز هر سو بیاندازه در وی بهجوش
بتان پرندی بر حله پوش
یکی کرته هر یک بپوشیده تنگ
همه چشمه چشمه بنفشه به رنگ
زده دامن کرته چاک از برون
گشاده بر و سینه سیمگون
چو جنگی سپاهی فزون از شمار
زره پوش و جوشنور و ترگدار
سپهبد به نیک اختر هور و ماه
بیآزا بگذشت از او با سپاه
گذر کرد از آن سوی خرگاهیان
به تاتار زد خیمه ناگاهیان
بر آن مرز خاقان یغر شاه بود
که تاج بزرگش بر ماه بود
ز گردان کین جوی سیصد هزار
سپه داشت شایسته کارزار
بد از لشکرش خیره چرخ برین
نگنجد گنجش به روی زمین
چو از شهر رفتی برون گاهگاه
به چوگان و گوی از به نخچیرگاه
بدی صد هزاران سران سترگ
طرازنده گدش سپاهی بزرگ
هزارانش بالا به پیش اندرون
به برگستوان و زره گونهگون
ده و شش هزار از مهان سرای
ز گوهر کمرشان ز دیبا قبای
پیاده بسی گرد خاقان پرست
سپرور همه با کمانها بهدست
منادی ز هر سو یکی چر بگوی
خروشنده تا کیست فریادجوی
ستمدیده هر یک آمدی دادخواه
بد و نیک برداشتندی به شاه
بدادی سبک داد و بنواختی
وز اندازه بر پایگه ساختی
بدش کوشکی سرکشیده به ماه
که پیرامنش بود یک میل راه
بر او سی و یک در همه زرنگار
که دادی به هر در یکی روز بار
چنین تا رسیدی سَر مه فراز
گشادی یکی در به هر روز باز
بد از پیش هر در یکی تازه باغ
پر از گونهگون گلچوروشن چراغ
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام
به گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زرّ و ز گوهر نه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عود
ستاده به زرین و سیمین عمود
میانش دو ایوان برافراخته
سر برجشان تاج مه ساخته
خم طاق هر یک چو پرّ تذور
زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو
به یکروی دکانی از زرّ ناب
عقیقش همه بوم و درّ خوشاب
برو خرگهی کرده صدرش بپای
سرش بر گذشته ز کاخ سرای
همه چوب او زر و گوهر نگار
نمد خز و دیبای چینی ازار
چو جشنی بزرگ آمدی گاهگاه
در آن خیمه آراستی بارگاه
به شهرش نه برف و نه باران بدی
جز اندک نمی کز بهاران بدی
ز زربفت چین داشتی جامه شاه
ز دیبا دگر مهتران سپاه
بدی جامه کربای درویش را
دگر پرنیان هر کم و بیش را
بدان مرز بودند شاهان بسی
ولیکن نبد یار خاقان کسی
همه ساله بد خواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود
همی گفت ای کاشکی کز شهان
ربودی کسی زاو شهی ناگهان