چو رفتند یک ماه دیگر به کام
یکی کوه دیدند بندآب نام
حصاری بر آن کُه ز جزع سیاه
بلندیش بگرفته بر ماه راه
بهزیر درش نردبانی ز سنگ
درازاش سی پایه، پهناش تنگ
مه از پیل بر نردبان یک سوار
گرفته در حصن را رهگذر
یکی دست او بر عنان ساخته
دگر زی سرین ستور آخته
بپرسید ملاح را پهلوان
که از چیست این اسپ و این نردوان
چنین گفت کاین را نهان ز اندرون
طلسمست کآن کس نداد که چون
برین نردبان هر که بنهاد پای
به سنگ این سوارش رباید ز جای
یکی را به خفتانو درع و سپر
فرستاد تا بر شود بر زبر
نخستین که بر پایه رفت ای شگفت
سوار از بر اسپ جنبش گرفت
بزد نعره و سنگی انداخت زیر
که شد مرد بی هوش و بفتاد دیر
دگر شد یکی گردن افراخته
یکی تنگ پنبه سپر ساخته
چنان سنگی آمدش کز جای خویش
نگون از پس افتاده ده گام پیش
به هر پایه هر سنگ کآمد ز بر
به ده من گرانتر بدی زآن دگر
چنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد،دوافکارشد
کسی بر نشد نیز و پس پهلوان
بفرمود کندن بُن نردوان
چهی ژرف دیدند صد باز راه
یکی چرخ گردنده بُده در به چاه
ز چه سار زنجیری آویخته
همه زرّ و با گوهر آمیخته
سر حلقه در خمّ چرخ استوار
دگر سر کمربر میان سوار
شکستند چرخ و به چه درفکند
گسستند زنجیر یکسر ز بند
همان گه نگون شد سوار از فراز
درِبستهٔ حصن شد زود باز
سپهدار با ویژگان سپاه
درون رفت و کردند هر سو نگاه
سرایی بُد از رنگ همچون بهار
زگرد وی ایوان بلورین چهار
ز هر پیکری جانور بیکران
از ایوان برآویخته پیکران
زدیو و زمردم ز پیل و نهنگ
ز نخچیر و از مرغ و شیر وپلنگ
هم از خمّ آن طاق ها سرنگون
نگاریده ازگوهر گونه گون
تو گفتی کنون کرده اند از نهاد
نه نم دیده زابر و، نه گردی زباد
از آن گوهران درهم افتاده تاب
جهان کرده روشنتر از آفتاب
بسی شمع بر هر سوی از لاژورد
دو یاقوت بر هر یکی سرخ و زرد
به روز آن گهرها چو بشگفته باغ
به شب هر یکی همچور روشن چراغ
ز پیش هر ایوان درختی ز زرّ
زبرجد برو برگ و یاقوت بر
یکی تخت بر سایهٔ هر درخت
ز گوهر همه پایه و روی تخت
زمین جزع یک پاره همواره بود
چنان کاندرو چهره دیدار بود
یکی خانه دیدند از لاژورد
برآورده از شفشفهٔ زرّ زرد
چو زلف بتان شفشها تافته
سراسر به یاقوت و دُر بافته
یکی پهن تابوت زرین دروی
جهان زو چو از مشک بگرفته بوی
بفرمود گرشاسب کآنرا ز جای
بیارند بیرون میان سرای
نبد هیچکس رابه تابوت دست
هر آن کسکه شد نزدش افتاد پست
وگر زآن گهرها ببردی کسی
ندیدی ره ار چند جُستی بسی
به دیگر یکی خانه رفتند باز
به زیر زمین کرده راهی دراز
همه خانه بُد سنگ همرنگ نیل
درو چشمهٔ آب زرّین دو میل
به هر میل بر مهره ای از بلور
برو گوهری چون درفشنده هور
گهرها فروزان در آب از فراز
وزو نور داده همه خانه باز
برِچشمه تختی و مردی بروی
بمرده به چادر نهنبیده روی
یکی لاژوردینش لوحی زبر
بر آن لوح سی خط نبشته به زر
سپهبد به ملّاح گفت این بخوان
چو بر خواند گشتش ز ریری رخان
نبشته چنین بُد که هر کز خرد
بدینجای آرام من بنگرد
سزد گر ز مهر سرای سپنج
بتابد دل و،تن ندارد به رنج
منم پور هوشنگ شاه بلند
جهاندار طهمورث دیو بند
حصار و طلسمی چنین ساختم
بسی گوهر و گنج پرداختم
اگر بنگری کمترین گوهری
بها بیشتر دارد از کشوری
به چندین گهر در سپنجی سرای
چو من شه نمادم، که ماند به جای
تو ای پهلوان گرد جوینده کام
که گرشاسب خواندت هر کسی به نام
زما بر توباد آفرین و درود
چو آیی بدین کاخ ما در فرود
طلسمی که بستم تو دانی گشاد
چودیدی ز کردار ما دار یاد
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از و ایمن اندر نهان
که گیتی یکی نغز بازیگرست
که هزمانش نو بازی دیگرست
بهر نیک و هر بد که دارد پسیچ
نگیرد به یک سان بر آرام هیچ
چو بر قسمت از ابرو چو آتش ز سنگ
کجا روشنیش ندارد درنگ
دهد اندک اندک به روز دراز
پس آن گه ستاند به یک بار باز
سر رنج هر کس برد باز بُن
کند تازه امید وتنها کهن
به تدبیر اویی و او همچنین
به تدبیر مرگ تو اندر کمین
بگرد از وی و سوی یزدان گران
به هر کار فرمان یزدان بپای
اگر چه شهی بر زمین و زمان
خداوند را بنده ای بی گمان
شوی کار دیو بدآیین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی
اگر دیو راهی نمودی درست
نبردی ز ره خویشتن را نخست
مخور غم فراوان ز روی خرد
که کمتر زید آن که او غم خورد
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی
درازست ره باشی پرداخته
همه توشه یکبارگی ساخته
میفزای بار گنه کز گناه
چو بارت گران شد بمانی به راه
بدان کوش کایزد چو خواندت پیش
نیایدت شرم از گناهان خویش
به نزدیک تابوت زرّین مگرد
که دیدی در آن خانهٔ لاژورد
که هست اندرو حلقه و یاره چند
ز حوّا بماندست با گیسبند
همان جامه کایزد به دست سروش
به آدم فرستاد کآنرا بپوش
دگر گوهری کو دهد اندر آب
به تاریکی اندر چو خورشید تاب
کزین جایگاه این سه چیز آن بَرَد
که یکی پیمبر بود با خرد
زید تا جهان باشد ایزدپرست
نهان آورد آب حیوان به دست
چنان گردد این کاخ از آن پس نهان
که نیزش نبیند کس اندر جهان
دژم شد سپهدار و مهراج شاه
گرستند یکسر سران سپاه
یکی بر گناهان و کردار خویش
یکی بر غریبّی و تیمار خویش
بر آن هم نشان کاخ بگذاشتند
به کشتی رَهِ دور برداشتند