به فرخ ترین فال گیتی فروز
سپه راند از آمل شه نیمروز
سوی شیرخانه به شادی و کام
که خوانی ورا بلخ بامی به نام
به کیلف شد از بلخ گاه بهار
وزان جایگه کرد جیحون گذار
همه ماورالنهر تا مرز چین
شمردندی آن گاه توران زمین
از آموی و زم تا به چاچ و ختن
ز شنگان و ختلان شهان تنبهتن
ز نزل و علف هر کجا یافتند
ببردند و با هدیه بشتافتند
بدان گه سمرقند کرده بنود
زمیناش به جز خاک خورده بنود
سپهبد همی راند تا شهر چاچ
ز گردش بزرگان با تخت و عاج
دهی دید خوش، دل بدو رام کرد
ستاره زد آن جا و آرام کرد
برآسود یک هفته و بود شاد
به دل داد نخچیر و شادی بداد
میان ده اندر دژی بد کهن
کس آغاز آن را ندانست و بن
برآمد یکی بومهن نیم شب
تو گفتی زمین دارد از لرزه تب
یکی گوشه دژ نگونسار شد
چهل دیگ رویین پدیدار شد
همه دیگها سرگرفته به گل
چو دیدند پر زر بد آن هر چهل
به هر یک درون خرمنی زرّ ناب
درخشنده چون اخگر و آفتاب
سپهدار برداشت پاک آنچه بود
بر آن ده بسی نیکویها فزود
وزآنجا سپه راند و بشتافت تفت
به شادی به شهر سپنجاب رفت
بدان مرز هرچ از بزرگان بّدند
دگر کارداران و دهقان بدند
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش
سپه برد از آن مرز و شد شادوچیر
بسی کوه پیش آمدش سردسیر
همه کان گهر بد دل سنگ و خاک
ز زرّ و مس و آهن و سیم پاک
یکی خانه بر هر که از خاره سنگ
بر افراز غاری رهش تار و تنگ
ز نوشادر آن خانهها پربخار
که بردندی از وی به هر شهریار
از آن سیم و زر لشکر و پیلوان
ببردند چندان که بدشان توان
سپهبد کجا شد همی مژده داد
ز فرّخ فریدن با فرّ و داد
که بستد ز ضحاک شاهنشهی
جهان شد ز بیداد و از بد تهی
ز شادی رخ دهر شاداب کرد
گذر بر سر آب شاداب کرد
چو از رود بگذشت بفکند رخت
چهان پر گل و سبزه دید و درخت
میان گل و سوسن و مرغزار
روان چشمه اب بیش از هزار
ز گل دشت طاووس رنگین شده
از ابر آسمان پشت شاهین شده
به آواز بلبل گشاده دهن
دریده گل از بانگ او پیرهن
لب چشمهها بر شخنشار و ماغ
زده صف سمانه همه دشت و راغ
پر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زرد
ز ناژ و ز بید و هم از روز گرد
سراینده سار و چکاوک ز سرو
چمان بر چمنها کلنگ و تذور
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان به هم شارک و لاله سار
ز هر سو رَم آهو و رنگ و غرم
ز دلها دم کل زداینده گرم
همان جا به نخچیر با باز و یوز
ببد هفتهای شاد و گیتی فروز
بزرگان آن مرز ز اندازه بیش
شدندش ز هر مرز با نزل پیش