دگر روز آگاه شد شاه چین
شتابان بشد بر پی آتبین
به نزدیکی آورد لشکر فرود
سواری فرستاد از آن سوی رود
بدان پاسبانان بیارد بنه
بیابند سالار با یک تنه
وز آن سو طلایه فرستاد شاه
دلیران چین سه هزار از سپاه
رسیدند نزدیک ایرانیان
سرسرکش آواز داد از میان
که ای مستمندان جز از زینهار
نخواهید از این شاه، بیچاره وار
که بخشایش شاه از آن برتر است
که خون جوانانش اندر خوراست
بدین رزم زنده نمانید کس
نیابید از این بیش فریادرس
مگر آن که نیواسب را کشته بود
فرستید بسته برِ شاه زود
چو خون کُشنده بریزد به کین
بیارامد و بگذرد ز آتبین
وگرنه ز جانها بشویید دست
خنک آن که زین کوهپایه برست
به پاسخ برآورد گُردی غریو
که ای ناسپاسان و یاران دیو
نباشد ز دادار، نومید کس
که فریادرس کردگار است و بس
وگر کشته گردیم یکسر رواست
تن جانور بی گمان مرگ راست
چو کشته شود مرد در کارزار
از آن به که دشمن دهد زینهار
طلایه در این بود کز دور کوش
خروشان همی تاخت چون شیرزوش
سیه را برافگند برگستوان
تو گفتی که شد کوه قاور روان
به ایرانیان گفت چندین سخُن
چه باید همی خیره افگند بُن
به شمشیر کوشید با دشمنان
نه خیره به دشنام همچون زنان
بگفت این و بر چینیان حمله برد
کرا گرز زد هم بدین نوبمرد
به اندک زمان مرد بفگند سی
ز چینی و ایرانی و پارسی
چو گرزش بسی مغزد مغفر شکست
سوی دسته ی تیغ یازید دست
ز دشمن دگر باره چندی بکشت
که بر دسته ی تیغش افسرد مشت
یکایک خروش آمد از پیش و پس
که این را کراننده دیو است و بس
که نیواسب را کشت با سرکشان
دهد زخمش از دیو وارون نشان
طلایه بترسید و بنمود پشت
پس پشتشان کوش و زخم درشت
به یک حمله از جای برکندشان
به لشکرگه چین درافگندشان
چو آگاه شد لشکر و شاه چین
همه برنشستند گردان کین
بپیوست رزمی که گردون ندید
زمین از یلان جوی جز خون ندید
به گردون گردان چو پرواز کرد
ستاره همی با زمین راز کرد
نهان شد ز گرد سپه ماه و مهر
همی مرگ بارید گفتی سپهر
ز خون رنگ لاله به ماهی رسید
ز خاک آسمان را سیاهی رسید
ز چینی در و دشت پُر کشته بود
وز ایران تنی ده تبه گشته بود
جهان چون نهان کرد دیدار خویش
به یک سو بپوشید دیدار خویش
ز هم بازگشتند هر دو گروه
یکی سوی رود و دگر سوی کوه