گذشت آن شب و بامداد پگاه
یکی بزمگاهی بیاراست شاه
فرستاد، شاه آتبین را بخواند
بر آن تخت زر پیکرش برنشاند
بزرگان ایران و طیهوریان
ببستند در پیش ایشان میان
دو فرزند شاه ایستاد بپای
به زرّین کلاه و به چینی قبای
چو خوالیگران نیز برخاستند
نهادند خوان و می آراستند
از آن خوان جهان بوی بگرفت و رنگ
بتوفید گردون از آواز چنگ
خورش دید بر خوان که هرگز ندید
نه از شهریاران ایران شنید
همان گه به سوی خورش دست کرد
به دل خوشتر آمدش آن هرچه خورد
فزون بود صدگونه بر خوان خورش
خنک هر که دارد چنان پرورش
بپرداختند و بشستند دست
دگر تخت کردند جای نشست
پرستنده بزمی بیاراست باز
نهادند ز آن بزم هرگونه ساز
همه سازها گوهر آمیغ زر
چو طاووس چین باز گسترده پر
همه بزمگه بود زرّین شکار
ز گوهر نگاریده بروی نگار
جز آن بود صد گونه گل پیش شاه
از آن بر شکفته دل ریش شاه
به خروار بار ترنج و بهی
نهاده برِ تختِ شاهنشهی
ز بس سوختن عنبر و مشک ناب
سر بستری اندر آمد به خواب
ز بس ناله ی چنگ و آواز نای
همی زُهره از خویشتن داشت پای
می اندر قدح چون بگشتن گرفت
به مغز یلان بر گذشتن گرفت
ز بویش گران شد سر سرکشان
ز رنگش همی داشت چهره نشان
به گوش اندر افتاد آواز کوش
رمیدن گرفت از دل مرد هوش
سپاه خرد شد گریزان ز مَی
ز رخ پرده ی شرم برداشت کی