سراینده دهقان بسیار هوش
چنین یافت از کار و کردار کوش
که با مردمان سخت بد باز گشت
ز درگاه ضحاک چون بازگشت
همی بستد از هر کسی هرچه یافت
به خون گرانمایه مردم شتافت
زنان را سوی بستر خویش برد
همان کودکان را بر خویش برد
نه بر خواسته مرد را دسترس
نه ایمن به فرزند و زن ایچ کس
چو بیداد از اندازه اندر گذشت
زمانه ره نیکوی بر نوشت
نهانی برفتند مردم هزار
به درگاه ضحّاک ناهوشیار
بنالید هرکس ز بیداد کوش
به گردون برآمد غریو و خروش
که زنهار، شاها، تو فریاد رس
ستمها که برماست بس کن تو بس
چو ضحّاک آگه شد از کار کوش
ز درخورد دیدار و کردار کوش
شنیدن همان بود و گفتن همان
دلش شد ز کردار او شادمان
مرا گفت، اگر در همه کشوری
چنو پیشکاری بُدی کهتری
نبودی مرا دشمن اندر جهان
نه بر آشکارا نه اندر نهان
ستمدیدگان را چنین گفت شاه
که دیگر مباشید فریاد خواه
که آن مرز یکسر بدو داده ام
مر او را به شاهی فرستاده ام
کند هرچه خواهد، نترسد ز کس
شما را ز من پاسخ این است و بس
ستمدیده نومید چون بازگشت
از ایشان همه چین پر آواز گشت
به کوش آمد این آگهی زآن گروه
ز خمدان برون رفت تا پیش کوه
یکایک ز برزن برآوردشان
به شاخ درخت اندر آوردشان
به شهر اندر افتاد از آن زلزله
دگر کس نیارست کردن گله
همی هر زمان برفزودی ستم
همه زیر دستانش با رنج و غم
زمانه نبینی بتر زآن که شاه
همه راه بیداد دارد نگاه