ز گوینده پرسید خواننده مرد
کزین پس جهانجوی بهمن چه کرد
بدو مردِ گویا سخن برگشاد
که از باستان بودش این گفته یاد
که چون دل ز مهر کتایون بشست
وزآن خستگی شد سپاهش درست
جهاندیده جاماسب دیوان نهاد
سپه را بفرمود تا عرض داد
نویسنده سیصد هزاران سوار
نبشته بیاورد زی شهریار
از ایشان بفرمود تا مرد مرد
گزید و دگر را همه دور کرد
گزین کرد ازیشان صد و سی هزار
ز برگستوانور دلاور سوار
درِ گنجِ زرّ و درم باز کرد
سپه را ز گنج کهن ساز کرد
وزآن پس ببخشید یکسر گَله
نماند از سپاهش کسی را گِله
چو بر چرخ شد ماه چون چنبری
تبیره فغان کرد از هر دری
ز درگاه خسرو بنالید نای
هم از پشت پیلانِ هندی درای
ز گُردان گُزین کرد پس هفت گُرد
دلیر و نکوکار و با دستبرد
فرستاد با هر یکی لشکری
کزیشان ستوه آمدی کشوری
سپاهی روان شد سویِ سیستان
که پیدا نبودش کران و میان
نخستین پشوتن بُدَش پیشرو
ابا ده هزار از دلیران گَو
یکی اژدهافش درفش از برش
شده هر یکی خیره از پیکرش
پس از وی سپهدار پیروز طوس
برون رفت با لشکر و پیل و کوس
درفشش چو خورشید تابان بلند
تو گفتی که بر چرخ سایه فکند
به پیش اندرون از نَبَرده سوار
همانا که بیش آمدی دههزار
وزآن پس بشد با سپاه اردشیر
سپاهش دمان همچو دریای قیر
درفشش به پیکر به مانند پیل
سپهدار گُرد سپاهش سنیل
پس از وی بشد با سپه کوهیار
کجا داشت پیوند با شهریار
ز پشتِ کیان بود با سایه بود
به گاهِ هنرها گرانمایه بود
زبان داد با وی جهاندار شاه
که او از پَسَش برنشیند به گاه
درفشش به پیکر چو پیلِ سپید
ز گَردِ سپاهش بپوشید شید
پس از وی سپهدار پولاد بود
که شاه از هنرهای او شاد بود
سپاهش به کردار جنگی هژبر
درفش از پسش بود مانند ببر
برفت از پسش شاه مردان چو باد
که هنگام مردی همی داد داد
دلیر و خردمند و باداد بود
نشستگهش شهر بغداد بود
درفش از برش پیکر آهو بُدی
از آهو تنش ویژه یکسو بُدی
سپاهش خروشید چون تُنداَبر
نهان کرده تن زیرِ خفتان و گبر
پس از وی چو شیران خود نامور
که بود از خراسان مر او را گهر
درفش از پسش پرنیانی پلنگ
سپاهش همه یکدل و تیزچنگ
روان کرد خورشید مینو سپاه
جهان تیرهگون شد ز گرد سپاه
یکی گرگپیکر درفش از پسش
از آهن چو کوه روان ابرشش
شهنشاه ایران و دارایِ شام
همان با بسی لشکرِ نیکنام
ابا چتر و با کاویانی درفش
همای همایون و زرّینه کفش
برفتند با ساقهٔ لشکرش
رسیده به گردون گردان سرش