ببستند مه را به مریخ عقد
به مفلس بدادند آن گنج نقد
چو بودش به زور وهنر دستبرد
زمیدان جهان گوی خوبی ببرد
ببردند مه را به خلوت سرای
چوشد بسته کابین آن دلگشای
چو در خلوت خاص شد گیو گرد
بیامد بر ماه با دستبرد
همین خواست مانند گستاخ وار
درآرد مر آن ماه را در کنار
زتندی برآشفت بانوی گرد
نمود آن جهانجوی را دستبرد
بزد بر بناگوش او مشت سخت
بدان سان که افتاد از روی تخت
دو دست ودو پایش به خم کمند
ببست و به یک کنجش اندرفکند
به خود غره بودن هم ا زجاهلیست
که بهتر مطاعی هم از عاقلیست
خدایی که بالا و پست آفرید
زبردست هر زیر دست آفرید
به گستاخی خویش دلخسته شد
زدلخستگی تنگ بربسته شد
به هرکاری چون بنگری در نهان
همانا کسی از تو به درجهان
که بود اندر این بوستانش نوا
که به زو نبد بلبل خوش نوا