شد این داستان بزرگ اسپری به پیروزی و روز نیک اختری ز هجرت براوبر سپهری که گشت شده چارصد سال و پنجاه و هشت چنان اندرین سعی بردم ز بن ز هر در بسی گرد کردم سخن بدان سان که بینا چو بیند نخست بد از نیک زاین گفته داند درست ز گویندگانی کشان نیست […]
چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم رسید آگهی، گشت از انده دژم همه جامه زد چاک و بنداخت تاج غریوان به خاک آمد از تخت عاج همی گفت گردا گوا سرورا هژبرا جهانگیر نام آورا که گیرد کنون گرز و شمشیر تو چو بی کار شد بازوی چیر تو به هر کشور از […]
از آن پس چو روز دهم بود خواست خورش آرزو کرد و بنشست راست بخورد اندکی وز خورش بازماند سبک سام را با نریمان بخواند چنین گفت کز بهر زخمم زمان گشاید کنون مرگ تیر از کمان بوید از پی جان غمگین من یک امروز هردو به بالین من مگر کِم روان چون هراسان شود […]
برفتند گریان و گرشاسب باز دگر باره شد با نریمان به راز بدو گفت کآمد سر امّید من ز دیوار در رفت خورشید من چو مرگ آمد و کار رفتن ببود نه دانش نماید نه پرهیز سود ره پیری و مرگ را باره نیست به نزد کس این هر دو را چاره نیست دلم زین […]
از آن پس جهان پهلوان گاه چند همی زیست خرم دل و بی گزند چو بر هفتصدش شد سی و سه سال ز تن مرغ عمرش بیفکند بال جهان کند بیخ درنگش ز جای سر زندگانیش را زد به پای به نخچیر بُد روزی آمد ز دشت هم از پی بیفتاد و بیمار گشت بدانست […]
به ایران سوی شاه با فرّهی چو آمد به شاه کیان آگهی پذیره شدش منزلی بیش و کم نشست از بر تخت با او به هم ببوسید و پرسید چیزی که دید سپهبد همی گفت و شه زو شنید پس آن چرم پتیاره کآورده بود بیآورد و شاه و سپه را نمود کهی بد دو […]
سپهبد چو از طنجه برگاشت باز بگشت اندر آن مرز شیب و فراز همی خواست تا یکسر آن بوم و بر ببیند که کم دید بار دگر چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل بدو رودی از آب پهنا دو میل درختان رده کرده بر گرد رود تنه لعلگون شاخهاشان کبود بدان شاخ ها […]
چو شاه حبش سوی خاور گریخت همه رخت و دینار و گوهر بریخت شه روم بنشست بر تخت عاج درآویخت زایوان پیروزه تاج دو لشکر به هم کینه خواه آمدند دلیران ناوردگاه آمدند غو کوس تند شد و گرد میغ در آن میغ خون آب شد برق تیغ برآویخت یک باره با مهر خشم خرد […]
سپیده چو شب را به بر درگرفت شبش کرد بدرود و ره برگفت ببد سیم دریا زمین زرّ زرد خم آهن کُه و آسمان لاژورد گرفتند گردان به کین ساختن جهان از یلان گشت پر تاختن ز غرّیدن کوس و شیپور و نای ز بانگ جرس وز جرنگ درای سته مغز کیوان و بی هوش […]
کنون از شه طنجه و پهلوان شنو کار کین جستن هر دوان بدان گه که از نزد ضحاک شاه سوی طنجه شد پهلوان سپاه ز دریا و خشک آنچه آورده بود به دست شه طنجه بسپرده بود که تا باز خواهد چه آرد هوا بدین کرده بُد مرد چندی گوا سرآمد مر آن شاه را […]
چو شد پهلوان بسته ره را کمر قباد آن کجا کاوه بودش پدر به درگه چنین گفت پیش مهان که این شه ندارد نهاد شهان پدرم از جهان جز مر او را نخواست به شمشیر گیتی ازو گشت راست از اورنگ برکند ضحاک را سپرد افسرش زیر پی خاک را ز گرشاسب ما بیش بردیم […]
پسر زاد ماهی که از چرخ مهر ز خوبی بدو آرزو کرد مهر به دیدار گفتی پدر بود راست برین برگوا کس نبایست خواست نریمان یل نام او سام کرد به مهرش روان و دل آرام کرد نوندی به نزد فریدون شاه به مژده برافکند پویان به راه پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانش بر […]
وز آن سو نریمان چو یک مه ببود به درگاه شه رفت شبگیر زود کمر بستهٔ راه و بر سر کلاه ز بهر شدن خواست فرمان شاه دگر گفت کز چین چو برخاستم بر شهریار آمدن خواستم مرا عّم من پهلوان داد پند که چون باز خانه رسی بی گزند یکی جفت شایسته کن درخورت […]
نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت رسید آن سخن های با مهر جفت یکی نامه گویا چو فرّخ سروش که از درّ معنی صدف کرده گوش پیام آورش مژده را مایه بود خرد را سخنهاش پیرایه بود روان ها شد از مژده شادی سرشت به هر دل دری بگشاد از بهشت ترا تا گشادست […]
ازین مژده چون آگهی یافت شاه بر افروخت از ماه برتر کلاه هزار اسپ بالای زرینه ساز فرستاد با لشکر از پیشباز دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش ز برگستوان دار و از درع پوش ز صندوق پیلان خروشنده نای غریوان شده زنگ و کوس و درای دو صد پیل در دیبه رنگ […]
سپهبد گزید این همه چار ماه یکی نامه فرمود نزدیک شاه نویسنده قرطاس بر برگرفت سر خامه در مشک و عنبر گرفت بر آمد ز شاخ آن نگونسار سار که بر سیم بارد ز منقار قار سواری سه اسپه پیاده روان تنش رومی و چهره از هندوان همان شیرخواره کش از قیر شیر ز گهواره […]
از آن پس نریمان چو شد چیره دست پس از رزم در بزم و شادی نشست ببد تا بیآمد جهان پهلوان گرفتند شادی ز سر هردوان سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا به جندان گرفتند راه ده و شهر و دز هر چه دیدند پاک بکندند و ، با خون سرشتند خاک تو گفتی […]
سوی لشکرش پهلوان رفت باز به پیکار فغفور بر کرد ساز وز آن سو سپه را چو فغفور شاه فرستاد زی پهلوان کینه خواه به در بر همیشه هزاران هزار سپه داشت گردان خنجر گزار هزار و صد و شصت شه پیش اوی بدند از سپاهش همه خویش اوی ازو چارصد را به پرده سرای […]
دهی دید در راه در دشت و راغ بی اندازه پیرامنش کشت و باغ مِه ده پذیره شدش با گروه بیاراست بزمی به فرّ و شکوه ورا میهمان داشت با مهتران پراکنده نزل و علف بی کران به هر کس چنان هدیه دادن گرفت کزاو ماند گرد سپهبد شگفت چه مردی بدو گفت کاین دستگاه […]
چنین بود یک هفته پیوسته جنگ جهان گشت بر چینیان تار و تنگ بد از خیلشان جاودان بی شمار گرفته بی اندازه پرّنده مار به افسونگری بر سر تیغ کوه شدند از پس پشت ایران گروه همی مار کردند پرّان رها نمودند ار ابر اندرون اژدها تگرگ آوریدند با باد سخت پس از باد سرما […]
چو زد روز بر تیره شب دزدوار سپیده برآمد چو گرد سوار هوا نیلگون شد چو تیغ نبرد چو رخسار بد دل زمین گشت زرد دو لشکر به پرخاش برخاستند برابر صف کین بیاراستند برآمد دم مهرهء گاودم خروشان شد از خام رویینه خم زمین ماند از آرام و چرخ ازشتاب به که خون گشاد […]
وز آن روی جرماس و جنگی قلا چو ماندند بی جان به چنگ بلا ز هر در خبر نزد فغفور شد دژم گشت و ز آرام دل دور شد یکی هفته با درد و با سوک بود از آن پس تکین تاش را خواند زود دوباره چهل بار بیور هزار گزین کرد گُردان خنجر گذار […]
نریمان از آن پس چو یک مه نشست هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست به سالار شهر کجا برشمرد بنه نیز هرچ آن نشایست برد بدو گفت چون عمم آید فراز همیدون بدو پاک بسپار باز وز آنجا دو هفته بیابان و دشت سپرد و ز مرز کجا بر گذشت به شهر فغنشور شد […]
گوی بُد هنرمند نامش قباد از اهواز گردی فریدون نژاد همی گشت با چاکران گرد شهر که گیرد ز دیدار آن شهر بهر به بازار بتخانه ای نغز دید که بود از بلندی سرش ناپدید زمین جزع و دیوار ها لاژورد درش زرّ و بیحاده بر زرّ زرد به دهلیز گه طاقش از آبنوس که […]
وز آن روی چون گشت خاقان تباه شد این آگهی نزد فغفور شاه فکند افسر از سر به سوک پسر به زیر آمد از تخت بر خاک سر همی خورد یک هفته بر سوک درد پس آن گه بر آراست کار نبرد سپهبد بُدش سرکشی یل فکن قلا نام آن گرد لشکر شکن سواری که […]
نریمان سپاه از ره آورد بود همان گاه خواندش سپهدار زود یل زاولی ده هزار از شمار گزین کرد وز ایرانیان شش هزار بدو داد و کارش همه کرد راست بدو گفت کاین رزم دیگر تراست نریمان یل رفت و لشکر کشید برابر چو نزدیک خاقان رسید بزد خیمه و صد سوار از سران گزین […]
و زآن سو همان روز کاو رفته بود سپهبد نبیسنده را گفت زود یکی نامه آکنده از خشم و کین بیارای نزدیک فغفور چین بگو باژ و ساو آنچه باید بساز چو خاقان یغر پیش آی باز وگرنه به پای اندر آرم سرت نهم بر سر از موج خون افسرت چو گریان بتی گشت کلک […]
چو شد هفتهای شهری آمدش پیش کهی نزدش از مه بلندیش بیش همه که دل خاره سنگین ز آب بسان گیا رسته زو زرّ ناب از آن شهریان هر که زآن زر برد جز اندک نبردند از آن زر خرد چو بسیار بردندی اندر زمان بمردندی و جمله دودمان همه شهر درویش بودند سخت گیابودشان […]
بدو گفت پیش از شدن هوش دار نگر تا چه گویم به دل گوش دار جوان را اگر چه سخن سودمند ز پیران نکوتر پذیرند پند تو لشکر نبردی دگر زی نبرد ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد نهاد سپه بردن و تاختن بیآموز با صّف کین ساختن چو خواهی سپه را سوی رزم […]
سپهدار چون هفتهای سور کرد از آن پس شد اهنگ فغفور کرد همه راه خاقان بپرداخته به هر جای نزل و علف ساخته سه منزل بدش با سپه رهنمای همی ورا کرد بدرود و شد بازجای شد شتابان سپهدار گو نریمان و زاول گره پیشرو به مرز بیابانی آمد فراز زمینش که گفتی جهانیست گسترده […]