بایگانی برچسب ها: پادشاهی بهمن اسفندیار در شاهنامه
پسر بد مر او را یکی همچو شیر که ساسان همی خواندی اردشیر دگر دختری داشت نامش همای هنرمند و بادانش و نیکرای همی خواندندی ورا چهرزاد ز گیتی به دیدار او بود شاد پدر درپذیرفتش از نیکوی بران دین که خوانی همی پهلوی همای دلافروز تابنده ماه چنان بد که آبستن آمد ز شاه […]
گامی پشوتن که دستور بود ز کشتن دلش سخت رنجور بود به پیش جهاندار بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست اگر کینه بودت به دل خواستی پدید آمد از کاستی راستی کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش مفرمای و مپسند چندین خروش ز یزدان بترس و ز ما شرمدار […]
غمی شد فرامرز در مرز بست ز در دنیا دست کین را بشست همه نامداران روشنروان برفتند یکسر بر پهلوان بدان نامداران زبان برگشاد ز گفت زواره بسی کرد یاد که پیش پدرم آن جهاندیده مرد همی گفت و لبها پر از بادسرد که بهمن ز ما کین اسفندیار بخواهد تو این را به بازی […]
چو آمد به نزدیکی هیرمند فرستادهای برگزید ارجمند فرستاد نزدیک دستان سام بدادش ز هر گونه چندی پیام چنین گفت کز کین اسفندیار مرا تلخ شد در جهان روزگار هم از کین نوشآذر و مهر نوش دو شاه گرامی دو فرخ سروش ز دل کین دیرینه بیرون کنیم همه بوم زابل پر از خون کنیم […]
چو بهمن به تخت نیا بر نشست کمر با میان بست و بگشاد دست سپه را درم داد و دینار داد همان کشور و مرز بسیار داد یکی انجمن ساخت از بخردان بزرگان و کار آزموه ردان چنین گفت کز کار اسفندیار ز نیک و بد گردش روزگار همه یاد دارید پیر و جوان هرانکس […]