بایگانی برچسب ها: پادشاهی اورمزد در شاهنامه
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت بسی آب خونین ز دیده بریخت بگسترد فرش اندر ایوان خویش بفرمود کامدش بهرام پیش بدو گفت کای پاکزاده پسر به مردی و دانش برآورده سر به من پادشاهی نهادست روی که رنگ رخم کرد همرنگ موی خم آورد بالای سرو سهی گل سرخ را داد رنگ بهی چو […]
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد بیارایم اکنون چو ماه اورمزد ز شاهی برو هیچ تاوان نبود ازان بد که عهدش فراوان نبود چو بنشست شاه اورمزد بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ چنین گفت کای نامور بخردان جهان گشته و کار دیده ردان بکوشیم تا نیکی آریم و داد خنک آنک پند […]