بایگانی برچسب ها: متن پادشاهی یزدگرد

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۴

چو بنشست با سوگ ماهی بلاش سرش پر ز گرد و رخش پرخراش سپاه آمد و موبد موبدان هر آنکس که بود از رد و بخردان فراوان بگفتند با او ز پند سخنها که بودی ورا سودمند بران تخت شاهیش بنشاندند بسی زر و گوهر برافشاندند چو بنشست بر گاه گفت ای ردان بجویید رای […]

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۳

بیامد بتخت کیی برنشست چنان چون بود شاه یزدان‌پرست نخستین چنین گفت با مهتران که ای پرهنر پاکدل سروران همی‌خواهم از داور بی‌نیاز که باشد مرا زندگانی دراز که که را به که دارم و مه به مه فراوان خرد باشدم روز به سر مردمی بردباری بود سبک سر همیشه بخواری بود ستون خرد داد […]

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۲

چو هرمز برآمد به تخت پدر به سر برنهاد آن کیی تاج زر چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم همی آب رشک اندر آمد به چشم سوی شاه هیتال شد ناگهان ابا لشکر و گنج و چندی مهان چغانی شهی بد فغانیش نام جهانجوی با لشکر و گنج و کام فغانیش را گفت کای […]

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۱

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد نشستند با موبدان و ردان بزرگان و سالاروش بخردان جهانجوی بر تخت زرین نشست در رنج و دست بدی را ببست نخستین چنین گفت کن کز گناه برآسود شد ایمن از کینه‌خواه هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک مر آن درد را […]