چنان بد که یک روز با تاج و گنج همی داشت از بودنی دل به رنج ز تیره شب اندر گذشته سه پاس بفرمود تا شد ستارهشناس بپرسیدش از تخت شاهنشهی هم از رنج وز روزگار بهی منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را نگه کرد روشن به قلب اسد که هست او […]
ز خاور چو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج ز گنجور دستور بستد کلید خورش خانه و خمهای نبید بدژدر هرانکس که بد مهتری وزان جنگیان رنج دیده سری خورشها فرستاد و چندی نبید هم از بویها نرگس و شنبلید پرستندهٔ باده را پیش خواند به خوبی سخنها فراوان براند بدو […]
به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی به دست سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش سیه بر سرش ز دیوار دژ مالکه بنگرید درفش و سر نامداران بدید چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون گل مشک بوی بشد خواب و آرام زان خوب چهر بر دایه شد […]
چو یک چند بگذشت بر شاه روز فروزنده شد تاج گیتی فروز ز غسانیان طایر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل سپاهی ز رومی و از قادسی ز بحرین و از کرد وز پارسی بیامد به پیرامن طیسفون سپاهی ز اندازه بیش اندرون به تاراج داد آن همه بوم و بر کرا بود […]
به شاهی برو آفرین خواندند همه مهتران گوهر افشاندند یکی موبدی بود شهرو به نام خردمند و شایسته و شادکام بیامد به کرسی زرین نشست میان پیش او بندگی را ببست جهان را همی داشت با داد و رای سپه را به هر نیک و بد رهنمای پراگنده گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و […]
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ جهان را همی داشت با ایمنی نهان گشت کردار آهرمنی نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و پروردگار شب و روز و گردان سپهر آفرید چو بهرام و کیوان و مهر آفرید ازویست پیروزی و فرهی دل و داد و دیهیم […]
چو نرسی نشست از بر تخت عاج به سر بر نهاد آن سزاوار تاج همه مهتران با نثار آمدند ز درد پدر سوکوار آمدند بریشان سپهدار کرد آفرین که ای مهربانان باداد و دین بدانید کز کردگار جهان چنین رفت کار آشکار و نهان که ما را فزونی خرد داد و شرم جوانمردی و داد […]
چو بنشست بهرام بهرامیان ببست از پی داد و بخشش میان به تاجش زبرجد برافشاندند همی نام کرمان شهش خواندند چنین گفت کز دادگر یک خدای خرد بادمان بهره و داد و رای سرای سپنجی نماند به کس ترا نیکوی باد فریادرس به نیکی گراییم و فرمان کنیم به داد و دهش دل گروگان کنیم […]
چو بهرام در سوک بهرامشاه چهل روز ننهاد بر سر کلاه برفتند گردان بسیار هوش پر از درد با ناله و با خروش نشستند با او به سوک و به درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد وزان پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر گاه جای به یک هفته با او […]
برو نیز بگذشت سال دراز سر تاجور اندر آمد به گاز یکی پور بودش دلارام بود ورا نام بهرام بهرام بود بیاورد و بنشاندش زیر تخت بدو گفت کای سبز شاخ درخت نبودم فراوان من از تخت شاد همه روزگار تو فرخنده باد سراینده باش و فزاینده باش شب و روز بارامش و خنده باش […]
چو بهرام بنشست بر تخت زر دل و مغز جوشان ز مرگ پدر همه نامداران ایرانیان برفتند پیشش کمر بر میان برو خواندند آفرین خدای که تا جای باشد تو مانی به جای که تاج کیی تارکت را سزاست پدر بر پدر پادشاهی تراست رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بیدرد باد […]
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت بسی آب خونین ز دیده بریخت بگسترد فرش اندر ایوان خویش بفرمود کامدش بهرام پیش بدو گفت کای پاکزاده پسر به مردی و دانش برآورده سر به من پادشاهی نهادست روی که رنگ رخم کرد همرنگ موی خم آورد بالای سرو سهی گل سرخ را داد رنگ بهی چو […]
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد بیارایم اکنون چو ماه اورمزد ز شاهی برو هیچ تاوان نبود ازان بد که عهدش فراوان نبود چو بنشست شاه اورمزد بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ چنین گفت کای نامور بخردان جهان گشته و کار دیده ردان بکوشیم تا نیکی آریم و داد خنک آنک پند […]
همی بود شاپور با داد و رای بلنداختر و تخت شاهی به جای چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه پراگنده شد فر و اورنگ شاد بفرمود تا رفت پیش اورمزد بدو گفت کای چون گل اندر فرزد تو بیدار باش و جهاندار باش جهاندیدگان را خریدار باش نگر تا به شاهی ندارد امید […]
وزان پس پراگنده شد آگهی که بیکار شد تخت شاهنشهی به مرد اردشیر آن خردمند شاه به شاپور بسپرد گنج و سپاه خروشی برآمد ز هر مرز و بوم ز قیدافه برداشتند باژ روم چو آگاهی آمد به شاپور شاه بیاراست کوس و درفش و سپاه همی راند تا پیش التوینه سپاهی سبک بینیاز از […]
چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دلفروز بر سر نهاد شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان فرزانه و موبدان چنین گفت کای نامدار انجمن بزرگان پردانش و رایزن منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندهٔ دانش و یادگیر همه گوش دارید فرمان من مگردید یکسر ز پیمان من وزین هرچ گویم پژوهش کنید وگر خام […]
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت جهاندار بیدار بیمار گشت بفرمود تا رفت شاپور پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدانست کامد به نزدیک مرگ همی زرد خواهد شدن سبز برگ بدو گفت کاین عهد من یاددار همه گفت بدگوی را باددار سخنهای من چون شنودی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز […]
الا ای خریدار مغز سخن دلت برگسل زین سرای کهن کجا چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید اگر شهریاری و گر پیشکار تو ناپایداری و او پایدار چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن به فرجام رخت اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن […]
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر بشد پیش گاهش یکی مرد پیر کجا نام آن پیر خراد بود زبان و روانش پر از داد بود چنین داد پاسخ که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار همیشه بوی شاد و پیروزبخت به تو شادمان کشور و تاج و تخت به جایی رسیدی که مرغ و […]
به گفتار این نامدار اردشیر همه گوش دارید برنا و پیر هرانکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک و یزدان پرست دگر آنک دانش مگیرید خوار اگر زیردستست و گر شهریار سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد بر مرد دانا کهن چهارم چنان دان که بیم گناه فزون باشد از بند و […]
چو از روم وز چین وز ترک و هند جهان شد مر او را چو رومی پرند ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو کسی را نبد با جهاندار تاو همه مهتران را ز ایران بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند ازان پس شهنشاه بر پای خاست به خوبی بیاراست گفتار راست چنین گفت […]
کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد به درگاه چون خواست لشکر فزون فرستاد بر هر سوی رهنمون که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بیهنر سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان […]
بسی برنیامد برین روزگار که سرو سهی چون گل آمد به بار چو نه ماه بگذشت بر ماهروی یکی کودک آمد به بالای اوی تو گفتی که بازآمد اسفندیار وگر نامدار اردشیر سوار ورا نام شاپور کرد اورمزد که سروی بد اندر میان فرزد چنین تا برآمد برین هفت سال ببود اورمزد از جهان بیهمال […]
کنون بشنو از دخت مهرک سخن ابا گرد شاپور شمشیرزن چو لختی برآمد برین روزگار فروزنده شد دولت شهریار به نخچیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او به راه به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند پدید آمد از دور دشتی فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و […]
چو شاپور شد همچو سرو بلند ز چشم بدش بود بیم گزند نبودی جدا یک زمان ز اردشیر ورا همچو دستور بودی وزیر نپرداختی شاه روزی ز جنگ به شادی نبودیش جای درنگ چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی همی گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان که بیدشمن آرم […]
بیامد به شبگیر دستور شاه همی کرد کودک به میدان سپاه یکی جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبد این ازان اندکی به میدان تو گفتی یکی سور بود میان اندرون شاه شاپور بود چو کودک به زخم اندر آورد گوی فزونی همی جست هر یک بدوی بیامد به میدان پگاه اردشیر تنی […]
چو هنگامه زادن آمد فراز ازان کار بر باد نگشاد راز پسر زاد پس دختر اردوان یکی خسروآیین و روشنروان از ایوان خویش انجمن دور کرد ورا نام دستور شاپور کرد نهانش همی داشت تا هفت سال یکی شاه نو گشت با فر و یال چنان بد که روزی بیامد وزیر بدید آب در چهرهٔ […]
به دل گفت موبد که بد روزگار که فرمان چنین آمد از شهریار همه مرگ راییم برنا و پیر ندارد پسر شهریار اردشیر گر او بیعدد سالیان بشمرد به دشمن رسد تخت چون بگذرد همان به کزین کار ناسودمند به مردی یکی کار سازم بلند ز کشتن رهانم مر این ماه را مگر زین پشیمان […]
بدانگه که شاه اردوان را بکشت ز خون وی آورد گیتی به مشت بدان فر و اورند شاه اردشیر شده شادمان مرد برنا و پیر که بنوشت بیدادی اردوان ز داد وی آبادتر شد جهان چنو کشته شد دخترش را بخواست بدان تا بگوید که گنجش کجاست دو فرزند او شد به هندوستان به هر […]
به بغداد بنشست بر تخت عاج به سر برنهاد آن دلفروز تاج کمر بسته و گرز شاهان به دست بیاراسته جایگاه نشست شهنشاه خواندند زان پس ورا ز گشتاسپ نشناختی کس ورا چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین کرد بر تخت پیروزه یاد که اندر جهان داد گنج منست جهان زنده از بخت و […]