بایگانی برچسب ها: فایل ویکی شاهنامه

پادشاهی اسکندر – بخش ۸

چو نامه بر کید هندی رسید فرستادهٔ پادشا را بدید فراوانش بستود و بنواختش به نیکی بر خویش بنشاختش بدو گفت شادم ز فرمان اوی زمانی نگردم ز پیمان اوی ولیکن برین گونه ناساخته بیایم دمان گردن افراخته نباشد پسند جهان‌آفرین نه نزدیک آن پادشاه زمین هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر قلم خواست هندی و […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۷

سکندر چو کرد اندر ایران نگاه بدانست کو را شد آن تاج و گاه همی راه و بی‌راه لشکر کشید سوی کید هندی سپه برکشید به جایی که آمد سکندر فراز در شارستانها گشادند باز ازان مرز کس را به مردم نداشت ز ناهید مغفر همی برگذاشت چو آمد بران شارستان بزرگ که میلاد خواندیش […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۶

چو بشنید مهران ز کید این سخن بدو گفت ازین خواب دل بد مکن نه کمتر شود بر تو نام بلند نه آید بدین پادشاهی گزند سکندر بیارد سپاهی گران ز روم و ز ایران گزیده سران چو خواهی که باشد ترا آب‌روی خرد یار کن رزم او را مجوی ترا چار چیزست کاندر جهان […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۵

چنین گفت گویندهٔ پهلوی شگفت آیدت کاین سخن بشنوی یکی شاه بد هند را نام کید نکردی جز از دانش و رای صید دل بخردان داشت و مغز ردان نشست کیان افسر موبدان دمادم به ده شب پس یکدگر همی خواب دید این شگفتی نگر به هندوستان هرک دانا بدند به گفتار و دانش توانا […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴

ز عموریه مادرش را بخواند چو آمد سخنهای دارا براند بدو گفت نزد دلارای شو به خوبی به پیوند گفتار نو به پرده درون روشنک را ببین چو دیدی ز ما کن برو آفرین ببر طوق با یاره و گوشوار یکی تاج پر گوهر شاهوار صد اشتر ز گستردنیها ببر صد اشتر ز هر گونه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳

دلارای چون آن سخنها شنید یکی باد سرد از جگر برکشید ز دارا ز دیده ببارید خون که بد ریخته زیر خاک اندرون نویسندهٔ نامه را پیش خواند همه خون ز مژگان به رخ برفشاند مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار دادار […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲

بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست چینی و رومی حریر نویسنده از کلک چون خامه کرد سوی مادر روشنک نامه کرد که یزدان ترا مزد نیکان دهاد بداندیش را درد پیکان دهاد نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین نوشته درو دردها بیش ازین چو جفت ترا روز برگشته شد به دست یکی بنده‌بر کشته […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱

سکندر چو بر تخت بنشست گفت که با جان شاهان خرد باد جفت که پیروزگر در جهان ایزدست جهاندار کز وی نترسد بدست بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان رهایی نباشد ز چنگ زمان هرانکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه اگر گاه بار آید ار نیم‌شب به پاسخ رسد […]

پادشاهی دارای – بخش ۱۰

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان به جایی که بودند ز ایران مهان به نزدیک پوشیده‌رویان شاه بیامد یکی مرد با دستگاه بدیشان درود سکندر ببرد همه کار دارا بر ایشان شمرد چنین گفت کز مرگ شاهان داد نباشد دل دشمن و دوست شاد بدانید کامروز دارا منم گر او شد نهان آشکارا منم فزونست […]

پادشاهی دارای – بخش ۹

به نزدیک اسکندر آمد وزیر که ای شاه پیروز و دانش‌پذیر بکشتیم دشمنت را ناگهان سرآمد برو تاج و تخت مهان چو بشنید گفتار جانوشیار سکندر چنین گفت با ماهیار که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن به من راه راست برفتند هر دو به پیش اندرون دل و جان رومی پر از خشم […]

پادشاهی دارای – بخش ۸

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند سرانجام گفت این ز کشتن بتر که من پیش رومی ببندم کمر ستودان مرا بهتر آید ز ننگ یکی داستان زد برین مرد سنگ که گر آب دریا بخواهد رسید درو قطره باران نیاید پدید همی بودمی یار هرکس به جنگ چو شد […]

پادشاهی دارای – بخش ۷

دبیر جهاندیده را پیش خواند بیاورد نزدیک گاهش نشاند یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد ز دارای داراب بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شهرگیر نخست آفرین کرد بر کردگار که زو دید نیک و بد روزگار دگر گفت کز گردش آسمان خردمند برنگذرد بی‌گمان کزو شادمانیم […]

پادشاهی دارای – بخش ۶

سکندر چو از کارش آگاه شد که دارا به تخت افسر ماه شد سپه برگرفت از عراق و براند به رومی همی نام یزدان بخواند سپه را میان و کرانه نبود همان بخت دارا جوانه نبود پذیره شدن را بیاراست شاه بیاورد ز اصطخر چندان سپاه که گفتی ستاره نتابد همی فلک راه رفتن نیابد […]

پادشاهی دارای – بخش ۵

چو دارا ز پیش سکندر برفت به هر سو سواران فرستاد تفت از ایران سران و مهان را بخواند درم داد و روزی دهان را بخواند سر ماه را لشکر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد دگر باره از آب زان سو گذشت بیاراست لشکر بران پهن دشت سکندر چو بشنید لشکر براند […]

پادشاهی دارای – بخش ۴

چو خورشید برزد سر از کوه و راغ زمین شد به کردار زرین چراغ جهاندار دارا سپه برگرفت جهان چادر قیر بر سرگرفت بیاورد لشکر ز رود فرات به هامون سپه بیش بود از نبات سکندر چو بشنید کامد سپاه بزد کوس و آورد لشکر به راه دو لشکر که آن را کرانه نبود چو […]

پادشاهی دارای – بخش ۳

سکندر چو بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بپیمود راه میان دو لشکر دو فرسنگ ماند سکندر گرانمایگان را بخواند چو سیر آمد از گفتهٔ رهنمای چنین گفت کاکنون جزین نیست رای که من چون فرستاده‌ای پیش اوی شوم برگرایم کم و بیش اوی کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامهٔ زرنگار ببردند بالای زرین […]

پادشاهی دارای – بخش ۲

به مرد اندرون چند گه فیلقوس به روم اندرون بود یک‌چند بوس سکندر به تخت نیا برنشست بهی جست و دست بدی را ببست یکی نامداری بد آنگه به روم کزو شاد بد آن همه مرز و بوم حکیمی که بد ارسطالیس نام خردمند و بیدار و گسترده کام به پیش سکندر شد آن پاک‌رای […]

پادشاهی دارای – بخش ۱

چو دارا به دل سوک داراب داشت به خورشید تاج مهی برفراشت یکی مرد بر تیز و برنا و تند شده با زبان و دلش تیغ کند چو بنشست برگاه گفت ای سران سرافراز گردان و کنداوران سری را نخواهم که افتد به چاه نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه کسی کو ز […]

پادشاهی داراب – بخش ۴

شبی خفته بد ماه با شهریار پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار همانا که برزد یکی تیز دم شهنشاه زان تیز دم شد دژم بپیچید در جامه و سر بتافت که از نکهتش بوی ناخوش بیافت ازان بوی شد شاه ایران دژم پراندیشه جان ابروان پر ز خم پزشکان داننده را خواندند […]

پادشاهی داراب – بخش ۳

شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم همی جست رزم اندر آباد بوم به روم اندرون شاه بدفیلقوس کجا بود با رای او شاه سوس نوشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای چو بشنید سالار روم این سخن به یاد آمدش روزگار کهن ز عموریه لشکری گرد کرد همه نامداران روز نبرد […]

پادشاهی داراب – بخش ۲

چنان بد که از تازیان صدهزار نبرده سواران نیزه گزار برفتند و سالار ایشان شعیب یکی نامدار از نژاد قتیب جهاندار ایران سپاهی ببرد بگفتند کان را نشاید شمرد فراز آمدند آن دو لشکر بهم جهان شد ز پرخاشجویان دژم زمین آن سپه را همی برنتافت بران بوم کس جای رفتن نیافت ز باران ژویین […]

پادشاهی داراب – بخش ۱

کنون آفرین جهان‌آفرین بخوانیم بر شهریار زمین ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر بیاراست گیتی به داد و به مهر نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بداد اندرون کاستی جهان روشن از تاج محمود باد همه روزگارانش مسعود باد همیشه جوان تا جوانی بود همان زنده تا زندگانی بود چه گفت آن سراینده دهقان پیر […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۷

ز درگاه پرده فروهشت شاه به یک هفته کس را ندادند راه جهاندار زرین یکی تخت کرد دو کرسی ز پیروزه و لاژورد یکی تاج پرگوهر شاهوار دو یاره یکی طوق گوهرنگار همه جامهٔ خسروانی به زر درو بافته چند گونه گهر نشسته ستاره‌شمر پیش شاه ز اختر همی کرد روزی نگاه به شهریور بهمن […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۶

وزان جایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد به منزل بران طاق ویران رسید که داراب را اندرو خفته دید زن گازر و شوی و گوهر بهم شده هر دو از بیم خواری دژم از آنکس کشان خواند از جای خویش به یزدان پناهید و رفتند پیش چو دید آن زن و شوی را رشنواد […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۵

بگفت این و زان جایگه برگرفت ازان مرز تا روم لشکر گرفت سپهبد طلایه به داراب داد طلایه سنان را به زهر آب داد هم‌انگه طلایه بیامد ز روم وزین سو نگهدار این مرز و بوم زناگه دو لشکر بهم بازخورد برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد همه یک به دیگر برآمیختند چو رود روان خون همی […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۴

چنان بد که روزی یکی تندباد برآمد غمی گشت زان رشنواد یکی رعد و باران با برق و جوش زمین پر ز آب آسمان پرخروش به هر سو ز باران همی تاختند به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند غمی بود زان کار داراب نیز ز باران همی جست راه گریز نگه کرد ویران یکی جای دید […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۳

به گازر چنین گفت روزی که من همی این نهان دارم از انجمن نجنبد همی بر تو بر مهر من نماند به چهر تو هم چهر من شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم بدو گفت گازر که اینت سخن دریغ آن شده رنجهای کهن تراگر منش زان من برتر است پدرجوی […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۲

چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو جفت او گفت هست این درود که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم بدین کارکرد از که یابی درم دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود زن گازر از درد کودک نوان خلیده رخان تیره گشته روان بدو گفت گازر که بازآر هوش ترا زشت باشد […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۱

به بیماری اندر بمرد اردشیر همی بود بی‌کار تاج و سریر همای آمد و تاج بر سر نهاد یکی راه و آیین دیگر نهاد سپه را همه سربسر بار داد در گنج بگشاد و دینار داد به رای و به داد از پدر برگذشت همی گیتی از دادش آباد گشت نخستین که دیهیم بر سر […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۵

پسر بد مر او را یکی همچو شیر که ساسان همی خواندی اردشیر دگر دختری داشت نامش همای هنرمند و بادانش و نیک‌رای همی خواندندی ورا چهرزاد ز گیتی به دیدار او بود شاد پدر درپذیرفتش از نیکوی بران دین که خوانی همی پهلوی همای دل‌افروز تابنده ماه چنان بد که آبستن آمد ز شاه […]
عنوان ۱۱ از ۲۱« اولین...«۹۱۰۱۱۱۲۱۳ » ۲۰...آخر »