بایگانی برچسب ها: شاهنامه

بخش ۴ – فریدون

سوی خانه رفتند هر سه چوباد شب آمد بخفتند پیروز و شاد چو خورشید زد عکس برآسمان پراگند بر لاژورد ارغوان برفتند و هر سه بیاراستند ابا خویشتن موبدان خواستند کشیدند با لشکری چون سپهر همه نامداران خورشیدچهر چو از آمدنشان شد آگاه سرو بیاراست لشکر چو پر تذرو فرستادشان لشکری گشن پیش چه بیگانه […]

بخش ۳ – فریدون

فرستادهٔ شاه را پیش خواند فراوان سخن را به خوبی براند که من شهریار ترا کهترم به هرچ او بفرمود فرمانبرم بگویش که گرچه تو هستی بلند سه فرزند تو برتو بر ارجمند پسر خود گرامی بود شاه را بویژه که زیبا بود گاه را سخن هر چه گفتی پذیرم همی ز دختر من اندازه […]

بخش ۲ – فریدون

ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزندش آمد گرامی پدید به بخت جهاندار هر سه پسر سه خسرو نژاد از در تاج زر به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز مانندهٔ شهریار از این سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کهتر از خوب چهر ارنواز پدر نوز ناکرده […]

بخش ۱ – فریدون

فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار به رسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی به روز خجسته سر مهرماه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه زمانه بی‌اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند نشستند فرزانگان […]

ضحاک – بخش ۱۲

جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی به جوش آمد و زود بنهاد روی چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران ز بی‌راه مر کاخ را بام و در گرفت و به کین اندر […]

ضحاک – بخش ۱۱

چوکشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد بسان رهی که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو نشسته به آرام در پیشگاه چو سرو بلند […]

ضحاک – بخش ۱۰

طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش به آسمان برفرازیده بود فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کئی جست و بگرفت جای برون […]

ضحاک – بخش ۹

چو آمد به نزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود بران رودبان گفت پیروز شاه که کشتی برافگن هم اکنون به راه مرا با سپاهم بدان سو رسان از اینها کسی را بدین سو ممان بدان تا گذر یابم از روی آب به کشتی و زورق هم اندر شتاب نیاورد کشتی نگهبان رود نیامد بگفت فریدون […]

ضحاک – بخش ۸

فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سرگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش سپه را همی توشه بردند پیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه […]

ضحاک – بخش ۷

چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب بران برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست از آن […]

ضحاک – بخش ۶

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن فرانک بدو گفت کای نامجوی […]

ضحاک – بخش ۵

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهاردار که اندیشه‌ای در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی همی کرد باید کزین چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم تا سر مرز […]

ضحاک – بخش ۴

برآمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش به تنگی فراز خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بد به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی بسر بر همی گشت […]

ضحاک – بخش ۳

چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا بسر برش یزدان چه راند در ایوان شاهی شبی دیر یاز به خواب اندرون بود با ارنواز چنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به فر کیان کمر بستن و رفتن شاهوار بچنگ اندرون […]

ضحاک – بخش ۲

چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه همی ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی مران اژدها را خورش ساختی دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا یکی نام ارمایل پاکدین دگر نام گرمایل پیشبین چنان بد که بودند […]

ضحاک – بخش ۱

چو ضحاک شد بر جهان شهریار برو سالیان انجمن شد هزار سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد برین روزگار دراز نهان گشت کردار فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سخن جز به راز دو پاکیزه از خانهٔ جمشید […]

جمشید – بخش ۴

از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جمشید برو تیره شد فرهٔ ایزدی به کژی گرایید و نابخردی پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلوی سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید […]

جمشید – بخش ۳

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند بد را نو افگند بن بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی جهان سربه‌سر پادشاهی تراست دد و مردم و مرغ و ماهی تراست چو این کرده شد ساز دیگر گرفت […]

جمشید – بخش ۲

یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود مراو را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای همان گاو دوشابه فرمانبری همان تازی اسب […]

جمشید – بخش ۱

گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او برآمد برآن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت […]

طهمورث

پسر بد مراو را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر برمیان بر ببست همه موبدان را ز لشکر بخواند به خوبی چه مایه سخنها براند چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه جهان از بدیها بشویم به رای پس آنگه […]

هوشنگ – بخش ۳

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد از آهنگری اره و تیشه کرد چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت ز دریای‌ها رودها را بتاخت به جوی و به رود آبها راه کرد به فرخندگی رنج کوتاه کرد چراگاه مردم بدان برفزود پراگند پس تخم و کشت و درود برنجید پس هر کسی نان خویش بورزید و […]

هوشنگ – بخش ۲

یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس همگروه پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره‌گون نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ به زور کیانی رهانید دست جهانسوز […]

هوشنگ – بخش ۱

جهاندار هوشنگ با رای و داد به جای نیا تاج بر سر نهاد بگشت از برش چرخ سالی چهل پر از هوش مغز و پر از رای دل چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که بر هفت کشور منم پادشا جهاندار پیروز و فرمانروا به فرمان یزدان پیروزگر به داد و […]

کیومرث – بخش ۲

خجسته سیامک یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مراو را به بر نیایش به جای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه […]

کیومرث – بخش ۱

سخن گوی دهقان چه گوید نخست که نامی بزرگی به گیتی که جست که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد ندارد کس آن روزگاران به یاد مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید ترا یک به یک در به در که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود از آن برتران پایه بیش پژوهندهٔ نامهٔ […]

بخش ۱۲ – ستایش سلطان محمود

جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید چو خورشید بر چرخ بنمود تاج زمین شد به کردار تابنده عاج چه گویم که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت نهاد از بر تاج خورشید تخت زخاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فر او کان زر مرا […]

بخش ۱۱ – در داستان ابومنصور

بدین نامه چون دست کردم دراز یکی مهتری بود گردنفراز جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان خداوند رای و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن برگراید همی به چیزی که باشد مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم به […]

بخش ۱۰ – بنیاد نهادن کتاب

دل روشن من چو برگشت ازوی سوی تخت شاه جهان کرد روی که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم بپرسیدم از هر کسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی و دیگر که گنجم وفادار نیست همین رنج را کس خریدار […]

بخش ۹ – داستان دقیقی شاعر

چو از دفتر این داستانها بسی همی خواند خواننده بر هر کسی جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان جوانی بیامد گشاده زبان سخن گفتن خوب و طبع روان به شعر آرم این نامه را گفت من ازو شادمان شد دل انجمن جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه […]
عنوان ۶۴ از ۶۵« اولین...۴۰۵۰۶۰«۶۱۶۲۶۳۶۴۶۵ »