بایگانی برچسب ها: شاهنامه

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۶

ببودند هر دو بران رای مند سپهبد برآمد به بالا بلند از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با او سه هشیار و گرد فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید ز مجمر یکی آتشی برفروخت به بالای آن پر لختی بسوخت چو پاسی ازان تیره شب درگذشت تو […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۵

وزان روی رستم به ایوان رسید مر او را بران گونه دستان بدید زواره فرامرز گریان شدند ازان خستگیهاش بریان شدند ز سربر همی کند رودابه موی بر آواز ایشان همی خست روی زواره به زودی گشادش میان ازو برکشیدند ببر بیان هرانکس که دانا بد از کشورش نشستند یکسر همه بر درش بفرمود تا […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۴

کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را همی دوختند دل شاه ایران بدان تنگ شد بروها و چهرش پر آژنگ شد چو او دست بردی به سوی کمان نرستی کس از تیر او بی‌گمان به رنگ طبرخون شدی این جهان شدی آفتاب […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۳

بدانگه که رزم یلان شد دراز همی دیر شد رستم سرفراز زواره بیاورد زان سو سپاه یکی لشکری داغ‌دل کینه‌خواه به ایرانیان گفت رستم کجاست برین روز بیهوده خامش چراست شما سوی رستم به جنگ آمدید خرامان به چنگ نهنگ آمدید همی دست رستم نخواهید بست برین رزمگه بر نشاید نشست زواره به دشنام لب […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۲

چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر کمندی به فتراک زین‌بر ببست بران بارهٔ پیل پیکر نشست بفرمود تا شد زواره برش فراوان سخن راند از لشکرش بدو گفت رو لشکر آرای باش بر کوههٔ ریگ بر پای باش بیامد زواره سپه گرد کرد به میدان کار و به دشت […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۱

چو رستم بیامد به ایوان خویش نگه کرد چندی به دیوان خویش زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید پژمرده و زردروی بدو گفت رو تیغ هندی بیار یکی جوشن و مغفری نامدار کمان آر و برگستوان آر و ببر کمند آر و گرز گران آر و گبر زواره بفرمود تا هرچ گفت بیاورد گنجور […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۰

چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای زمانی همی بود بر در به پای به کریاس گفت ای سرای امید خنک روز کاندر تو بد جمشید همایون بدی گاه کاوس کی همان روز کیخسرو نیک‌پی در فرهی بر تو اکنون ببست که بر تخت تو ناسزایی نشست شنید این سخنها یل اسفندیار پیاده بیامد بر نامدار […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۹

چنین پاسخ آوردش اسفندیار که گفتار بیشی نیاید به کار شکم گرسنه روز نیمی گذشت ز گفتار پیکار بسیار گشت بیارید چیزی که دارید خوان کسی را که بسیار گوید مخوان چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماند اندر آن خوردن اندر شگفت یل اسفندیار و گوان یکسره ز هر سو نهادند پیشش بره بفرمود […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۸

چنین گفت رستم به اسفندیار که کردار ماند ز ما یادگار کنون داده باش و بشنو سخن ازین نامبردار مرد کهن اگر من نرفتی به مازندران به گردن برآورده گرز گران کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس شده گوش کر یکسر از بانگ کوس که کندی دل و مغز دیو سپید که دارد […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۷

چو از رستم اسفندیار این شنید بخندید و شادان دلش بردمید بدو گفت ازین رنج و کردار تو شنیدم همه درد و تیمار تو کنون کارهایی که من کرده‌ام ز گردنکشان سر برآورده‌ام نخستین کمر بستم از بهر دین تهی کردم از بت‌پرستان زمین کس از جنگجویان گیتی ندید که از کشتگان خاک شد ناپدید […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۶

بدو گفت رستم که آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر دلت بیش کژی بپالد همی روانت ز دیوان ببالد همی تو آن گوی کز پادشاهان سزاست نگوید سخن پادشا جز که راست جهاندار داند که دستان سام بزرگست و بادانش و نیک‌نام همان سام پور نریمان بدست نریمان گرد از کریمان بدست بزرگست و گرشاسپ […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۵

چنین گفت با رستم اسفندیار که این نیک دل مهتر نامدار من ایدون شنیدستم از بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ازان برگذشته نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو که دستان بدگوهر دیوزاد به گیتی فزونی ندارد نژاد فراوان ز سامش نهان داشتند همی رستخیز جهان داشتند تنش تیره بد موی و رویش سپید […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۴

نشست از بر رخش چون پیل مست یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست بیامد دمان تا به نزدیک آب سپه را به دیدار او بد شتاب هرانکس که از لشکر او را بدید دلش مهر و پیوند او برگزید همی گفت هرکس که این نامدار نماند به کس جز به سام سوار برین کوههٔ زین […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۳

چو رستم برفت از لب هیرمند پراندیشه شد نامدار بلند پشوتن که بد شاه را رهنمای بیامد هم‌انگه به پرده سرای چنین گفت با او یل اسفندیار که کاری گرفتیم دشخوار خوار به ایوان رستم مرا کار نیست ورا نزد من نیز دیدار نیست همان گر نیاید نخوانمش نیز گر از ما یکی را برآید […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۲

بفرمود کاسپ سیه زین کنید به بالای او زین زرین کنید پس از لشکر نامور صدسوار برفتند با فرخ اسفندیار بیامد دمان تا لب هیرمند به فتراک بر گرد کرده کمند ازین سو خروشی برآورد رخش وزان روی اسپ یل تاج‌بخش چنین تا رسیدند نزدیک آب به دیدار هر دو گرفته شتاب تهمتن ز خشک […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۱

ز رستم چو بشنید بهمن سخن روان گشت با موبد پاک‌تن تهمتن زمانی به ره در بماند زواره فرامرز را پیش خواند کز ایدر به نزدیک دستان شوید به نزد مه کابلستان شوید بگویید کاسفندیار آمدست جهان را یکی خواستار آمدست به ایوانها تخت زرین نهید برو جامهٔ خسرو آیین نهید چنان هم که هنگام […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۰

چو بشنید رستم ز بهمن سخن پراندیشه شد نامدار کهن چنین گفت کری شنیدم پیام دلم شد به دیدار تو شادکام ز من پاس این بر به اسفندیار که ای شیردل مهتر نامدار هرانکس که دارد روانش خرد سر مایهٔ کارها بنگرد چو مردی و پیروزی و خواسته ورا باشد و گنج آراسته بزرگی و […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۹

یکی کوه بد پیش مرد جوان برانگیخت آن باره را پهلوان نگه کرد بهمن به نخچیرگاه بدید آن بر پهلوان سپاه درختی گرفته به چنگ اندرون بر او نشسته بسی رهنمون یکی نره گوری زده بر درخت نهاده بر خویش گوپال و رخت یکی جام پر می به دست دگر پرستنده بر پای پیشش پسر […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۸

سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد به راه بپوشید زربفت شاهنشهی بسر بر نهاد آن کلاه مهی خرامان بیامد ز پرده‌سرای درفشی درفشان پس او به پای جهانجوی بگذشت بر هیرمند جوانی سرافراز و اسپی بلند هم‌اندر زمان دیده‌بانش بدید سوی زاولستان فغان برکشید که آمد نبرده سواری دلیر به هر ای زرین […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۷

بفرمود تا بهمن آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدو گفت اسپ سیه بر نشین بیارای تن را به دیبای چین بنه بر سرت افسر خسروی نگارش همه گوهر پهلوی بران سان که هرکس که بیند ترا ز گردنکشان برگزیند ترا بداند که هستی تو خسرونژاد کند آفریننده را بر تو یاد ببر […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۶

به شبگیر هنگام بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس چو پیلی به اسپ اندر آورد پای بیاورد چون باد لشکر ز جای همی رفت تا پیشش آمد دو راه فرو ماند بر جای پیل و سپاه دژ گنبدان بود راهش یکی دگر سوی ز اول کشید اندکی شترانک در پیش بودش بخفت تو گفتی […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۵

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم به پیش پسر شد پر از آب چشم چنین گفت با فرخ اسنفدیار که ای از کیان جهان یادگار ز بهمن شنیدم که از گلستان همی رفت خواهی به زابلستان ببندی همی رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۴

به فرزند پاسخ چنین داد شاه که از راستی بگذری نیست راه ازین بیش کردی که گفتی تو کار که یار تو بادا جهان کردگار نبینم همی دشمنی در جهان نه در آشکارا نه اندر نهان که نام تو یابد نه پیچان شود چه پیچان همانا که بیجان شود به گیتی نداری کسی را همال […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۳

چو بگذشت شب گرد کرده عنان برآورد خورشید رخشان سنان نشست از بر تخت زر شهریار بشد پیش او فرخ اسفندیار همی بود پیشش پرستارفش پراندیشه و دست کرده به کش چو در پیش او انجمن شد سپاه ز ناموران وز گردان شاه همه موبدان پیش او بر رده ز اسپهبدان پیش او صف زده […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲

ز بلبل شنیدم یکی داستان که برخواند از گفتهٔ باستان که چون مست باز آمد اسفندیار دژم گشته از خانهٔ شهریار کتایون قیصر که بد مادرش گرفته شب و روز اندر برش چو از خواب بیدار شد تیره شب یکی جام می خواست و بگشاد لب چنین گفت با مادر اسفندیار که با من همی […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱

کنون خورد باید می خوشگوار که می‌بوی مشک آید از جویبار هوا پر خروش و زمین پر ز جوش خنک آنک دل شاد دارد به نوش درم دارد و نقل و جام نبید سر گوسفندی تواند برید مرا نیست فرخ مر آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست همه بوستان زیر برگ گلست همه […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۵

چو آن نامه برخواند اسفندیار ببخشید دینار و برساخت کار جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند همه گنج خویشان او برفشاند سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازهٔ کار برتر شدند شتر بود و اسپان به دشت و به کوه به داغ سپهدار توران گروه هیون خواست از هر دری ده‌هزار پراگنده از دشت وز […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۴

دبیر جهاندیده را پیش خواند ازان چاره و چنگ چندی براند بر تخت بنشست فرخ دبیر قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر نخستین که نوک قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند پیل و خداوند مور خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم و شاهنشهی خداوند […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۳

چو ماه از بر تخت سیمین نشست سه پاس از شب تیره اندر گذشت همی پاسبان برخروشید سخت که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت چو ترکان شنیدند زان سان خروش نهادند یکسر به آواز گوش دل کهرم از پاسبان خیره شد روانش ز آواز او تیره شد چو بشنید با اندریمان بگفت که تیره شب […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۲

چو تاریکتر شد شب اسفندیار بپوشید نو جامهٔ کارزار سر بند صندوقها برگشاد یکی تا بدان بستگان جست باد کباب و می آورد و نوشیدنی همان جامهٔ رزم و پوشیدنی چو نان خورده شد هر یکی را سه جام بدادند و گشتند زان شادکام چنین گفت کامشب شبی پربلاست اگر نام گیریم ز ایدر سزاست […]
عنوان ۵۶ از ۶۵« اولین...۳۰۴۰۵۰«۵۴۵۵۵۶۵۷۵۸ » ۶۰...آخر »