بایگانی برچسب ها: شاهنامه پادشاهی گرشاسپ

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۵

ز ترکان طلایه بسی بد براه رسید اندر ایشان یل صف پناه برآویخت با نامداران جنگ یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ دلیران توران برآویختند سرانجام از رزم بگریختند نهادند سر سوی افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پر آب بگفتند وی را همه بیش و کم سپهبد شد از کار ایشان دژم […]

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۴

به رستم چنین گفت فرخنده زال که برگیر کوپال و بفراز یال برو تازیان تا به البرز کوه گزین کن یکی لشکر همگروه ابر کیقباد آفرین کن یکی مکن پیش او بر درنگ اندکی به دو هفته باید که ایدر بوی گه و بیگه از تاختن نغنوی بگویی که لشکر ترا خواستند همی تخت شاهی […]

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۳

بزد مهره در جام بر پشت پیل ازو برشد آواز تا چند میل خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای برآمد ز زاولستان رستخیز زمین خفته را بانگ برزد که خیز به پیش اندرون رستم پهلوان پس پشت او سالخورده گوان چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ که بر […]

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۲

چنان شد ز گفتار او پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان گله هرچ بودش به زابلستان بیاورد لختی به کابلستان همه پیش رستم همی راندند برو داغ شاهان همی خواندند هر اسپی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر شکم چنین […]

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۱

پسر بود زو را یکی خویش کام پدر کرده بودیش گرشاسپ نام بیامد نشست از بر تخت و گاه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه چو بنشست بر تخت و گاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر چنین تا برآمد برین روزگار درخت بلا کینه آورد بار به ترکان خبر شد […]