بایگانی برچسب ها: دوران پادشاهی همای چهرزاد

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۷

ز درگاه پرده فروهشت شاه به یک هفته کس را ندادند راه جهاندار زرین یکی تخت کرد دو کرسی ز پیروزه و لاژورد یکی تاج پرگوهر شاهوار دو یاره یکی طوق گوهرنگار همه جامهٔ خسروانی به زر درو بافته چند گونه گهر نشسته ستاره‌شمر پیش شاه ز اختر همی کرد روزی نگاه به شهریور بهمن […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۶

وزان جایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد به منزل بران طاق ویران رسید که داراب را اندرو خفته دید زن گازر و شوی و گوهر بهم شده هر دو از بیم خواری دژم از آنکس کشان خواند از جای خویش به یزدان پناهید و رفتند پیش چو دید آن زن و شوی را رشنواد […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۵

بگفت این و زان جایگه برگرفت ازان مرز تا روم لشکر گرفت سپهبد طلایه به داراب داد طلایه سنان را به زهر آب داد هم‌انگه طلایه بیامد ز روم وزین سو نگهدار این مرز و بوم زناگه دو لشکر بهم بازخورد برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد همه یک به دیگر برآمیختند چو رود روان خون همی […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۴

چنان بد که روزی یکی تندباد برآمد غمی گشت زان رشنواد یکی رعد و باران با برق و جوش زمین پر ز آب آسمان پرخروش به هر سو ز باران همی تاختند به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند غمی بود زان کار داراب نیز ز باران همی جست راه گریز نگه کرد ویران یکی جای دید […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۳

به گازر چنین گفت روزی که من همی این نهان دارم از انجمن نجنبد همی بر تو بر مهر من نماند به چهر تو هم چهر من شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم بدو گفت گازر که اینت سخن دریغ آن شده رنجهای کهن تراگر منش زان من برتر است پدرجوی […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۲

چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو جفت او گفت هست این درود که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم بدین کارکرد از که یابی درم دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود زن گازر از درد کودک نوان خلیده رخان تیره گشته روان بدو گفت گازر که بازآر هوش ترا زشت باشد […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۱

به بیماری اندر بمرد اردشیر همی بود بی‌کار تاج و سریر همای آمد و تاج بر سر نهاد یکی راه و آیین دیگر نهاد سپه را همه سربسر بار داد در گنج بگشاد و دینار داد به رای و به داد از پدر برگذشت همی گیتی از دادش آباد گشت نخستین که دیهیم بر سر […]