بایگانی برچسب ها: اشعار پادشاهی شاپور پسر اردشیر
همی بود شاپور با داد و رای بلنداختر و تخت شاهی به جای چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه پراگنده شد فر و اورنگ شاد بفرمود تا رفت پیش اورمزد بدو گفت کای چون گل اندر فرزد تو بیدار باش و جهاندار باش جهاندیدگان را خریدار باش نگر تا به شاهی ندارد امید […]
وزان پس پراگنده شد آگهی که بیکار شد تخت شاهنشهی به مرد اردشیر آن خردمند شاه به شاپور بسپرد گنج و سپاه خروشی برآمد ز هر مرز و بوم ز قیدافه برداشتند باژ روم چو آگاهی آمد به شاپور شاه بیاراست کوس و درفش و سپاه همی راند تا پیش التوینه سپاهی سبک بینیاز از […]
چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دلفروز بر سر نهاد شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان فرزانه و موبدان چنین گفت کای نامدار انجمن بزرگان پردانش و رایزن منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندهٔ دانش و یادگیر همه گوش دارید فرمان من مگردید یکسر ز پیمان من وزین هرچ گویم پژوهش کنید وگر خام […]