بر آشفت و فرمود تابر حریر به اثرط یکی نامه سازد دبیر چو چشم قلم کرد سرمه ز قار ببد دیدنش روشن و دیده تار شد آن خامه از خطّ گیتی فروز دل شب نگارنده بر روی روز بسان یکی خرد گریان پسر خروشان و پویان و جویان پدر به دشتی در از شوره گم […]
از آن پس چو ضحاک شد باز جای نشست و، نزد جز به آرام رای شهی بود در هند مهراج نام بزرگی به هرجای گسترده کام بهو نام خویشی بدش در سیاه ز دستش به شهر سرندیب شاه به مهراج هرگاه گفتی که بخت ترا داد تاج بزرگی و تخت توی شاخ قنوخ و رای […]
فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی به زین یکی دشت پیمان برّنده راغ به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم پری پوی و آهو تک و گور سم که اندام مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریا بُرو ره نورد به پستی چو […]
زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت چو بفراخت سر دیگری زد به خشم ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم دمید اژدها همچو ابر از نهیب چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب به سینه بدرید هامون ز هم سپر درربود از دلاور به دم زدش […]
بفرمود تا از شگفتی بسی نمودند گرشاسب را هر کسی ز تاریکی و آتش و باد و ابر ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر گذشت از میان همچو غرنده شیر چو زی اژدها ماند یک میل راه بدیدند در ره یکی دیده گاه برو خانه […]
تبیره زنان لشکر آراسته به دشت آمد و گرد شد خاسته سران سوی بازی گرفتند رای ببستند پیلان جنگی سرای به آماج و ناورد و مردی و زور نمودند هر یک دگرگونه شور برون تاخت گرشاسب چون نرّه شیر یکی بور چوگانی آورده زیر کمر چون دل عاشقان کرده تنگ چو ابروی خوبان کمانی به […]
همان سال ضحاک کشورستان ز بابل بیامد به زابلستان به هندوستان خواست بردن سپاه که رفتی بدان بوم هر چندگاه درِ گنج اثرط سبک باز کرد سپه را به نزل و علف ساز کرد بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز سه منزل شد از پیش ضحاک باز فرود آوریدش به ایوان خویش […]
چو بختش به هر کار منشور داد سپهرش یکی نامور پور داد بدان پورش آرام بفزود و کام گرانمایه را کرد گرشساب نام به خوبی چهر و به پاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن به روز نخستین چو یک ماهه بود به یک مه چو یک ساله بالا فزود چو شد سیر شیر از […]
بر اورنگ بنشست شیدسب شاد به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ به رسم نیا نام کردش طورگ چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت به زور از نیا وز پدر در گذشت یلی شد که در خَمّ خام کمند گسستی سر زنده پیلان ز بند کس آهنگٌ […]
چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه نهانی ستاره جدا شد ز ماه پسر زاد یکی که گفتیش مهر فرود آمد اندر کنار از سپهر به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر به پیکر سروش و ، به چهره پدر دل و جان جم گشت ازو شادکام نهاد آن دلفروز را تور نام شه […]
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ به کاری در از من نخواهی بسیچ ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای ز تن جامهٔ شرم برکنده ای نگویی مرا کز چه این روزگار گریزانی از من چو کاهل ز کار دو چشم ترا دیدنم سرمه بود کنون از چه گشتست آن سرمه دود گمانی که رازت […]
بدین کار ما گفت یزدان گوا چنین پاک جانهای فرمانروا همین تار و روشن شتابندگان همین چرخ پیمای تابندگان ببستش به.پیمان و سوگند خویش گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش پس از سر یکی بزم کردند باز به بازیگری می ده و چنگ ساز به شادی و جام دمادم نبید همی خورد تا خور […]
سراینده دهقان موبد نژاد ز گفت دگر موبدان کرد یاد که بر شاه جم چون بر آشفت بخت به ناکام ضحاک را داد تخت جهان زیر فرمان ضحاک شد ز هر نامه ای نام جم پاک شد چو بگرفت گیتی به شاهنشهی فرستاد نزد شهان آگهی به روم و به هندوستان و به چین به […]
ز کردار گرشاسب اندر جهان یکی نامه بُد یادگار از مهان پر از دانش و پند آموزگار هم از راز چرخ و هم از روزگار ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم ز نخجیر و گردنفرازی و رزم ز مهر دل وکین و شادی و بزم […]
کنون ز ابر دریای معنی گهر ببارم ، گل دانش آرم به بر فزایم ز جان آفرین شاه را که زیباست مر خسروی گاه را شه ارمن و پشت ایرانیان مه تازیان ، تاج شیبانیان ملک بودلف شهریار زمین جهاندار ارّانی پاک دین بزرگی که با آسمان همبرست ز تخم براهیم پیغمبرست فروغست رایش دل […]
یکی کار جستم همی ارجمند که نامم شود زو به گیتی بلند اگر نامهٔ رفتنم را نوید دهند این دو پیک سیاه و سپید به رفتن بود خوش دل شاد من به نیکی کند هرکسی یاد من مهی بُد سر داد و بنیاد دین گرانمایه دستور شاه زمین محمّد مه جود و چرخ هنر سمعیل […]
چنین دان که جان برترین گوهر است نه زین گیتی از گیتی دیگرست درفشنده شمعیست این جان پاک فتاده درین ژرف جای مغاک یکی نور بنیاد تابندگی پدید آر بیداری و زندگی نه آرام جوی و نه جنبش پذیر نه از جای بیرون و نه جای گیر سپهر و زمین بستهٔ بند اوست جهان ایستاده […]
کنون زین پس از مردم آرم سخن که گیتی تمام اوست ز آغاز وبن به گیتی درون جانور گو نه گون بسند از گمان وز شمردن فزون ولیک از همه مردم آمد پسند که مردم گشادست و ایشان به بند خرد جانور به ز مردم ندید که مردم تواند به یزدان رسید زمین ایزد از […]
گهر های گیتی به کار اندرند ز گردون به گردان حصار اندراند به تقدیر یزدان شده کارگر چو زنجیر پیوسته در یکدگر پهارند لیکن همی زین چهار نگار آید از گونه گون صد هزار به هر یک درون از هنر دستبرد پدیدست چندانکه نتوان شمرد ولیکن چو کردی خرد رهنمون ستایش زمین راست زیشان فزون […]
چو دریاست این گنبد نیگون زمین چون جزیره میان اندرون شب و روز بر وی چو دو موج بار یکی موج از و زرد و دیگر چو قار چو بر روی میدان پیروزه رنگ دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز […]
جهان ای شگفتی به مردم نکوست چو بینی همه درد مردم از وست یکی پنج روزه بهشتست زشت چه نازی به این پنج روزه بهشت ستاننده چابک رباییست زود که نتوان ستد باز هرچ او ربود سراییست بر وی گشاده دو در یکی آمدن را شدن ، زآن به در نه آن کآید ایدر بماند […]
دل از دین نشاید که ویران بود که ویران زمین جای دیوان بود نگه دار دین آشکار و نهان که دین است بنیان هر دو جهان پناه روانست دین و نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشهٔ آن سرای ز دیو ایمنی وز فرشته نوید ز دورخ […]
ثنا باد بر جان پیغمبرش محّمد فرستاده و بهترش که بُد بر در دین یزدان کلید جهان یکسر از بهر او شد پدید بدو داد دادار پیغام خویش بپیوست با نام نام خویش ز پیغمبران او پسین بُد درست ولیک او شود زنده زیشان نخست یکی تن وی و خلق چندین هزار برون آمد و […]
سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای یکی کش نه آز و نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود تن زنده را در جهان جای از وست خم چرخ گردنده بر پای از وست از آن پس که آورد گیتی پدید همه هرچه بد خواست و دانست […]