بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی دارای – بخش ۲

به مرد اندرون چند گه فیلقوس به روم اندرون بود یک‌چند بوس سکندر به تخت نیا برنشست بهی جست و دست بدی را ببست یکی نامداری بد آنگه به روم کزو شاد بد آن همه مرز و بوم حکیمی که بد ارسطالیس نام خردمند و بیدار و گسترده کام به پیش سکندر شد آن پاک‌رای […]

پادشاهی دارای – بخش ۱

چو دارا به دل سوک داراب داشت به خورشید تاج مهی برفراشت یکی مرد بر تیز و برنا و تند شده با زبان و دلش تیغ کند چو بنشست برگاه گفت ای سران سرافراز گردان و کنداوران سری را نخواهم که افتد به چاه نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه کسی کو ز […]

پادشاهی داراب – بخش ۴

شبی خفته بد ماه با شهریار پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار همانا که برزد یکی تیز دم شهنشاه زان تیز دم شد دژم بپیچید در جامه و سر بتافت که از نکهتش بوی ناخوش بیافت ازان بوی شد شاه ایران دژم پراندیشه جان ابروان پر ز خم پزشکان داننده را خواندند […]

پادشاهی داراب – بخش ۳

شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم همی جست رزم اندر آباد بوم به روم اندرون شاه بدفیلقوس کجا بود با رای او شاه سوس نوشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای چو بشنید سالار روم این سخن به یاد آمدش روزگار کهن ز عموریه لشکری گرد کرد همه نامداران روز نبرد […]

پادشاهی داراب – بخش ۲

چنان بد که از تازیان صدهزار نبرده سواران نیزه گزار برفتند و سالار ایشان شعیب یکی نامدار از نژاد قتیب جهاندار ایران سپاهی ببرد بگفتند کان را نشاید شمرد فراز آمدند آن دو لشکر بهم جهان شد ز پرخاشجویان دژم زمین آن سپه را همی برنتافت بران بوم کس جای رفتن نیافت ز باران ژویین […]

پادشاهی داراب – بخش ۱

کنون آفرین جهان‌آفرین بخوانیم بر شهریار زمین ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر بیاراست گیتی به داد و به مهر نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بداد اندرون کاستی جهان روشن از تاج محمود باد همه روزگارانش مسعود باد همیشه جوان تا جوانی بود همان زنده تا زندگانی بود چه گفت آن سراینده دهقان پیر […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۷

ز درگاه پرده فروهشت شاه به یک هفته کس را ندادند راه جهاندار زرین یکی تخت کرد دو کرسی ز پیروزه و لاژورد یکی تاج پرگوهر شاهوار دو یاره یکی طوق گوهرنگار همه جامهٔ خسروانی به زر درو بافته چند گونه گهر نشسته ستاره‌شمر پیش شاه ز اختر همی کرد روزی نگاه به شهریور بهمن […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۶

وزان جایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد به منزل بران طاق ویران رسید که داراب را اندرو خفته دید زن گازر و شوی و گوهر بهم شده هر دو از بیم خواری دژم از آنکس کشان خواند از جای خویش به یزدان پناهید و رفتند پیش چو دید آن زن و شوی را رشنواد […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۵

بگفت این و زان جایگه برگرفت ازان مرز تا روم لشکر گرفت سپهبد طلایه به داراب داد طلایه سنان را به زهر آب داد هم‌انگه طلایه بیامد ز روم وزین سو نگهدار این مرز و بوم زناگه دو لشکر بهم بازخورد برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد همه یک به دیگر برآمیختند چو رود روان خون همی […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۴

چنان بد که روزی یکی تندباد برآمد غمی گشت زان رشنواد یکی رعد و باران با برق و جوش زمین پر ز آب آسمان پرخروش به هر سو ز باران همی تاختند به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند غمی بود زان کار داراب نیز ز باران همی جست راه گریز نگه کرد ویران یکی جای دید […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۳

به گازر چنین گفت روزی که من همی این نهان دارم از انجمن نجنبد همی بر تو بر مهر من نماند به چهر تو هم چهر من شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم بدو گفت گازر که اینت سخن دریغ آن شده رنجهای کهن تراگر منش زان من برتر است پدرجوی […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۲

چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو جفت او گفت هست این درود که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم بدین کارکرد از که یابی درم دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود زن گازر از درد کودک نوان خلیده رخان تیره گشته روان بدو گفت گازر که بازآر هوش ترا زشت باشد […]

پادشاهی همای چهرزاد – بخش ۱

به بیماری اندر بمرد اردشیر همی بود بی‌کار تاج و سریر همای آمد و تاج بر سر نهاد یکی راه و آیین دیگر نهاد سپه را همه سربسر بار داد در گنج بگشاد و دینار داد به رای و به داد از پدر برگذشت همی گیتی از دادش آباد گشت نخستین که دیهیم بر سر […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۵

پسر بد مر او را یکی همچو شیر که ساسان همی خواندی اردشیر دگر دختری داشت نامش همای هنرمند و بادانش و نیک‌رای همی خواندندی ورا چهرزاد ز گیتی به دیدار او بود شاد پدر درپذیرفتش از نیکوی بران دین که خوانی همی پهلوی همای دل‌افروز تابنده ماه چنان بد که آبستن آمد ز شاه […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۴

گامی پشوتن که دستور بود ز کشتن دلش سخت رنجور بود به پیش جهاندار بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست اگر کینه بودت به دل خواستی پدید آمد از کاستی راستی کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش مفرمای و مپسند چندین خروش ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۳

غمی شد فرامرز در مرز بست ز در دنیا دست کین را بشست همه نامداران روشن‌روان برفتند یکسر بر پهلوان بدان نامداران زبان برگشاد ز گفت زواره بسی کرد یاد که پیش پدرم آن جهاندیده مرد همی گفت و لبها پر از بادسرد که بهمن ز ما کین اسفندیار بخواهد تو این را به بازی […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۲

چو آمد به نزدیکی هیرمند فرستاده‌ای برگزید ارجمند فرستاد نزدیک دستان سام بدادش ز هر گونه چندی پیام چنین گفت کز کین اسفندیار مرا تلخ شد در جهان روزگار هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش دو شاه گرامی دو فرخ سروش ز دل کین دیرینه بیرون کنیم همه بوم زابل پر از خون کنیم […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۱

چو بهمن به تخت نیا بر نشست کمر با میان بست و بگشاد دست سپه را درم داد و دینار داد همان کشور و مرز بسیار داد یکی انجمن ساخت از بخردان بزرگان و کار آزموه ردان چنین گفت کز کار اسفندیار ز نیک و بد گردش روزگار همه یاد دارید پیر و جوان هرانکس […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۸

چو شد روزگار تهمتن به سر به پیش آورم داستانی دگر چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت بیاورد جاماسپ را پیش تخت بدو گفت کز کار اسفندیار چنان داغ دل گشتم و سوکوار که روزی نبد زندگانیم خوش دژم بودم از اختر کینه‌کش پس از من کنون شاه بهمن بود همان رازدارش پشوتن بود […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۷

چنین گفت رودابه روزی به زال که از زاغ و سوک تهمتن بنال همانا که تا هست گیتی فروز ازین تیره‌تر کس ندیدست روز بدو گفت زال ای زن کم خرد غم ناچریدن بدین بگذرد برآشفت رودابه سوگند خورد که هرگز نیابد تنم خواب و خورد روانم روان گو پیلتن مگر باز بیند بران انجمن […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۶

فرامرز چون سوک رستم بداشت سپه را همه سوی هامون گذاشت در خانهٔ پیلتن باز کرد سپه را ز گنج پدر ساز کرد سحرگه خروش آمد از کرنای هم از کوس و رویین و هندی درای سپاهی ز زابل به کابل کشید که خورشید گشت از جهان ناپدید چو آگاه شد شاه کابلستان ازان نامداران […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۵

ازان نامداران سواری بجست گهی شد پیاده گهی برنشست چو آمد سوی زابلستان بگفت که پیل ژیان گشت با خاک جفت زواره همان و سپاهش همان سواری نجست از بد بدگمان خروشی برآمد ز زابلستان ز بدخواه وز شاه کابلستان همی ریخت زال از بر یال خاک همی‌کرد روی و بر خویش چاک همی‌گفت زار […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۴

چو با خستگی چشمها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد بدانست کان چاره و راه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم ز کار تو ویران شد آباد بوم پشیمانی آید ترا زین سخن بپیچی ازین بد نگردی کهن برو با فرامرز و یکتاه باش به جان و دل او […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۳

بداختر چو از شهر کابل برفت بدان دشت نخچیر شد شاه تفت ببرد از میان لشکری چاه‌کن کجا نام بردند زان انجمن سراسر همه دشت نخچیرگاه همه چاه بد کنده در زیر راه زده حربه‌ها را بن اندر زمین همان نیز ژوپین و شمشیر کین به خاشاک کرده سر چاه کور که مردم ندیدی نه […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۲

چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه هنرمند و گوینده و با شکوه که در پرده بد زال را برده‌ای نوازندهٔ رود و گوینده‌ای کنیزک پسر زاد روزی یکی که ازماه پیدا نبود اندکی به بالا و دیدار سام سوار ازو شاد شد دودهٔ نامدار ستاره‌شناسان و کنداوران ز کشمیر و کابل گزیده سران ز آتش‌پرست و […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۱

یکی پیر بد نامش آزاد سرو که با احمد سهل بودی به مرو دلی پر ز دانش سری پر سخن زبان پر ز گفتارهای کهن کجا نامهٔ خسروان داشتی تن و پیکر پهلوان داشتی به سام نریمان کشیدی نژاد بسی داشتی رزم رستم به یاد بگویم کنون آنچ ازو یافتم سخن را یک اندر دگر […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۳۱

همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان پور شاه به هر چیز پیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش چو گفتار و کردار پیوسته شد در کین به گشتاسپ بر بسته شد یکی نامه بنوشت رستم به […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۳۰

یکی نغز تابوت کرد آهنین بگسترد فرشی ز دیبای چین بیندود یک روی آهن به قیر پراگند بر قیر مشک و عبیر ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان برو نامدار انجمن ازان پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سر نهاد افسرش سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن بارور خسروانی درخت چل اشتر بیاورد […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۹

چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه‌تر گشت رای مگر بشنوی پند و اندرز من بدانی سر مایه و ارز من بکوشی و آن را بجای آوری بزرگی برین رهنمای آوری تهمتن به گفتار او داد گوش پیاده بیامد برش با […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۸

بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان همی گفت کای پاک دادار هور فزایندهٔ دانش و فر و زور همی بینی این پاک جان مرا […]