بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی هرمزد – بخش ۹

ازان دشت بهرام یل بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید بران کاخ بنهاد بهرام روی همان گور پیش اندرون راه جوی همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب پس پشت او بود ایزد گشسب عنان تگاور بدو داد وگفت که با تو همیشه خرد باد جفت پیاده ز دهلیز کاخ اندرون همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون زمانی بدر […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۸

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم زگفتار پرموده آمد بخشم بتندیش یک تازیانه بزد بران سان که از ناسزایان سزد ببستند هم در زمان پای اوی یکی تنگ خرگاه شد جای اوی چو خراد برزین چنان دید گفت که این پهلوان را خرد نیست جفت بیامد بنزد دبیر بزرگ بدو گفت کین پهلوان سترگ بیک […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۷

ستاره شمر گفت بهرام را که در چارشنبه مزن گام را اگر زین به پیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت یکی باغ بد در میان سپاه ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه بشد چارشنبه هم از بامداد بدان باغ کامروز باشیم شاد ببردند پرمایه گستردنی می و رود و رامشگر و خوردنی بیامد […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۶

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه که از جادوی اندر آرید راه بدان تا دل و چشم ایرانیان بپیچد نیاید شما را زیان همه جاودان جادوی ساختند همی در هوا آتش انداختند برآمد یکی باد و ابری سیاه همی تیر بارید ازو بر سپاه خروشید بهرام کای مهتران بزرگان ایران و کنداوران بدین جادویها […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۵

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه بدو گفت ماناکه اینست راه چو خراد برزین سوی خانه رفت برآمد شب تیره از کوه تفت بسیجید و بر ساخت راه گریز بدان تا نیاید بدو رستخیز بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه به فغفور فرمود تا بی‌سپاه ز پیش پدر تا در پهلوان بیامد خردمند […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۴

شب تیره چون چادر مشک‌بوی بیفگند وخورشید بنمود روی به درگاه شد مرزبان نزد شاه گرانمایگان برگشادند راه جهاندار بهرام را پیش خواند به تخت از بر نامداران نشاند بپرسید زان پس که با ساوه شاه کنم آشتی گر فرستم سپاه چنین داد پاسخ بدو جنگجوی که با ساوه شاه آشتی نیست روی گر او […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۳

بدانست هرمز که او دست خون بیازد همی زنده بی‌رهنمون شنید آن سخن‌های بی‌کام را به زندان فرستاد بهرام را دگر شب چو برزد سر از کوه ماه به زندان دژ آگاه کردش تباه نماند آن زمان بر درش بخردی همان رهنمائی و هم موبدی ز خوی بد آید همه بدتری نگر تا سوی خوی […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۲

یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده ازهر دی جهاندیده‌ای نام او بود ماخ سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ بپرسیدمش تا چه داری بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد چنین گفت پیرخراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و داننده روزگار […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۱

بخندید تموز بر سرخ سیب همی‌کرد با بار و برگش عتاب که آن دسته گل بوقت بهار بمستی همی‌داشتی درکنار همی باد شرم آمد از رنگ اوی همی یاد یار آمد از چنگ اوی چه کردی که بودت خریدار آن کجا یافتی تیز بازار آن عقیق و زبرجد که دادت بهم ز بار گران شاخ […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۱۲

چنین گوید از نامهٔ باستان ز گفتار آن دانشی راستان که آگاهی آمد به آباد بوم بنزد جهاندار کسری ز روم که تو زنده بادی که قیصر بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد پراندیشه شد جان کسری ز مرگ شد آن لعل رخساره چون زرد برگ گزین کرد ز ایران فرستاده‌ای جهاندیده و راد […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۱۱

یکی پیر بد پهلوانی سخن به گفتار و کردار گشته کهن چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین‌روان که آن چیست کز کردگار جهان بخواهد پرستنده اندر نهان بدان آرزو نیز پاسخ دهد بدان پاسخش بخت فرخ نهد یکی دست برداشته به آسمان همی‌خواهد از کردگار جهان نیابد بخواهش همه آرزو دوچشمش […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۱۰

شنیدم کجا کسری شهریار به هرمز یکی نامه کرد استوار ز شاه جهاندار خورشید دهر مهست و سرافراز و گیرنده شهر جهاندار بیدار و نیکو کنش فشاننده گنج بی سرزنش فزاینده نام و تخت قباد گراینه تاج و شمشیر و داد که با فر و برزست و فرهنگ و نام ز تاج بزرگی رسیده بکام […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۹

چنان بد که کسری بدان روزگار برفت از مداین ز بهر شکار همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت پراگند شد غرم و او مانده گشت ز هامون بر مرغزاری رسید درخت و گیا دید و هم سایه دید همی‌راند با شاه بوزرجمهر ز بهر پرستش هم از بهر مهر فرود آمد از بارگی شاه […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۸

نگه کن که شادان برزین چه گفت بدانگه که بگشاد راز ازنهفت بدرگه شهنشاه نوشین روان که نامش بماناد تا جاودان زهردانشی موبدی خواستی که درگه بدیشان بیاراستی پزشک سخنگوی وکنداوران بزرگان وکارآزموده سران ابرهردری نامور مهتری کجا هرسری رابدی افسری پزشک سراینده برزوی بود بنیرو رسیده سخنگوی بود زهردانشی داشتی بهره‌ای بهربهره‌ای درجهان شهره‌ای […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۷

چنین گفت شاهوی بیداردل که ای پیر دانای و بسیار دل ایا مرد فرزانه و تیز ویر ز شاهوی پیر این سخن یادگیر که درهند مردی سرافراز بود که با لشکر و خیل و با ساز بود خنیده بهر جای جمهور نام به مردی بهر جای گسترده گام چنان پادشا گشته برهندوان خردمند و بیدار […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۶

چنین گفت موبد که یک روز شاه به دیبای رومی بیاراست گاه بیاویخت تاج از بر تخت عاج همه جای عاج و همه جای تاج همه کاخ پر موبد و مرزبان ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان چنین آگهی یافت شاه جهان ز گفتار بیدار کارآگهان که آمد فرستادهٔ شاه هند ابا پیل […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۵

چنین گفت پرمایه دهقان پیر سخن هرچ زو بشنوی یادگیر که از نامداران با فر و داد ز مردان جنگی به فر ونژاد چوخاقان چینی نبود از مهان گذشته ز کسری بگرد جهان همان تا لب رود جیحون ز چین برو خواندندی بداد آفرین سپهدار با لشکر و گنج و تاج بگلزریون بودزان روی چاج […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۴

چنین گفت موبد که بر تخت عاج چو کسری کسی نیز ننهاد تاج به بزم و برزم و به پرهیز وداد چنو کس ندارد ز شاهان به یاد ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی خور وخواب با موبدان داشتی همی سر به دانش برافراشتی برو چون روا شد به چیزی سخن تو ز […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۳

نگر خواب را بیهده نشمری یکی بهره دانی ز پیغمبری به ویژه که شاه جهان بیندش روان درخشنده بگزیندش ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراگنده کرده به راه روانهای روشن ببیند به خواب همه بودنیها چوآتش برآب شبی خفته بد شاه نوشین روان خردمند و بیدار و دولت جوان چنان دید درخواب […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۲

اگر شاه دیدی وگر زیردست وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست چنان دان که چاره نباشد ز جفت ز پوشیدن و خورد و جای نهفت اگر پارسا باشد و رای‌زن یکی گنج باشد براگنده زن بویژه که باشد به بالا بلند فروهشته تا پای مشکین کمند خردمند و هشیار و با رای و شرم سخن گفتنش خوب […]

پادشاهی کسری نوشین روان – بخش ۱

چو کسری نشست از بر تخت عاج به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج بزرگان گیتی شدند انجمن چو بنشست سالار با رای‌زن سر نامداران زبان برگشاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد چنین گفت کز کردگار سپهر دل ما پر از آفرین باد و مهر کزویست نیک و بدویست کام ازو مستمندیم وزو شادکام ازویست […]

پادشاهی قباد – بخش ۲

بیامد یکی مرد مزدک بنام سخنگوی با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش به نزد جهاندار دستور گشت نگهبان آن گنج و گنجور گشت ز خشکی خورش تنگ شد در جهان میان کهان و میان مهان ز روی هوا ابر شد ناپدید به ایران کسی برف […]

پادشاهی قباد – بخش ۱

چو بر تخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی به سر برنهاد سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که آزادگان را بدو بود فخر چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت شما را سوی من گشادست راه به روز سپید و شبان سیاه بزرگ آنکسی کو به گفتار راست زبان را […]

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۴

چو بنشست با سوگ ماهی بلاش سرش پر ز گرد و رخش پرخراش سپاه آمد و موبد موبدان هر آنکس که بود از رد و بخردان فراوان بگفتند با او ز پند سخنها که بودی ورا سودمند بران تخت شاهیش بنشاندند بسی زر و گوهر برافشاندند چو بنشست بر گاه گفت ای ردان بجویید رای […]

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۳

بیامد بتخت کیی برنشست چنان چون بود شاه یزدان‌پرست نخستین چنین گفت با مهتران که ای پرهنر پاکدل سروران همی‌خواهم از داور بی‌نیاز که باشد مرا زندگانی دراز که که را به که دارم و مه به مه فراوان خرد باشدم روز به سر مردمی بردباری بود سبک سر همیشه بخواری بود ستون خرد داد […]

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۲

چو هرمز برآمد به تخت پدر به سر برنهاد آن کیی تاج زر چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم همی آب رشک اندر آمد به چشم سوی شاه هیتال شد ناگهان ابا لشکر و گنج و چندی مهان چغانی شهی بد فغانیش نام جهانجوی با لشکر و گنج و کام فغانیش را گفت کای […]

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود – بخش ۱

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد نشستند با موبدان و ردان بزرگان و سالاروش بخردان جهانجوی بر تخت زرین نشست در رنج و دست بدی را ببست نخستین چنین گفت کن کز گناه برآسود شد ایمن از کینه‌خواه هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک مر آن درد را […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۴۶

برین سان همی خورد شست و سه سال کس اندر زمانه نبودش همال سر سال در پیش او شد دبیر خردمند موبد که بودش وزیر که شد گنج شاه بزرگان تهی کنون آمدم تا چه فرمان دهی هرانکس که دارد روانش خرد به مال کسان از بنه ننگرد چنین پاسخ آورد این خود مساز که […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۴۵

ازان پس به هرسو یکی نامه کرد به جایی که درویش بد جامه کرد بپرسید هرجا که بی‌رنج کیست به هرجای درویش و بی‌گنج کیست ز کار جهان یکسر آگه کنید دلم را سوی روشنی ره کنید بیامدش پاسخ ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری که آباد بینیم روی زمین به هرجای […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۴۴

چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیش‌گاه ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پر درد و رخساره زرد بفرمود تا پیش او شد دبیر سرافراز موبد که بودش وزیر همی خواست تا گنجها بنگرد زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد که بااو ستاره‌شمر گفته بود ز گفتار […]