بایگانی برچسب ها: شاهنامه مسکو

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱۶

گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد نشست از بر گاه شاه فرستاد و ایرانیان را بخواند ز روز گذشته فراوان براند به آواز گفتند پس موبدان که هستی تو داناتر از بخردان به شاهنشهی در چه پیش آوری چو گیری بلندی و کنداوری چه پیش آری از داد و از راستی کزان گم شود […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱۵

چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و کارکرده سران همه راست گفتید و زین بترست پدر را نکوهش کنم در خورست ازین چاشنی هست نزدیک من کزان تیره شد رای تاریک من چو ایوان او بود زندان من چو بخشایش آورد یزدان من رهانید طینوشم از دست اوی بشد خسته کام من از شست اوی […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱۴

چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و سالخورده سران پدر بر پدر پادشاهی مراست چرا بخشش اکنون برای شماست به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زیان نخواهیم یکسر به شاهی ترا بر و بوم ما را سپاهی ترا کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد شب و روز با پیچش و […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱۳

خود و شاه بهرام با رای‌زن نشستند و گفتند بی‌انجمن سخنشان بران راست شد کز یمن به ایران خرامند با انجمن گزین کرد از تازیان سی هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار به دینارشان یکسر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد چو آگاهی این به ایران رسید جوانوی نزد دلیران رسید بزرگان ازان کار غمگین […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱۲

چو ایرانیان آگهی یافتند یکایک سوی چاره بشتافتند چو گشتند زان رنج یکسر ستوه نشستند یک با دگر همگروه که این کار ز اندازه اندر گذشت ز روم و ز هند و سواران دشت یکی چاره باید کنون ساختن دل و جان ازین کار پرداختن بجستند موبد فرستاده‌ای سخن‌گوی و بینادل آزاده‌ای کجا نام آن […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱۱

پس آگاهی آمد به بهرام گور که از چرخ شد تخت را آب شور پدرت آن سرافراز شاهان بمرد به مرد و همه نام شاهی ببرد یکی مرد بر گاه بنشاندند به شاهی همی خسروش خواندند بخوردند سوگند یکسر سپاه کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه که بهرام فرزند او همچو اوست از آب پدر یافت […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱۰

چو در دخمه شد شهریار جهان ز ایران برفتند گریان مهان کنارنگ با موبد و پهلوان هشیوار دستور روشن‌روان همه پاک در پارس گرد آمدند بر دخمه یزدگرد آمدند چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ دگر قارن گرد پور گشسپ چو میلاد و چون پارس مرزبان چو پیروز اسپ‌افگن از گرزبان دگر هرک بودند […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۹

بدو گفت موبد که ای شهریار بگشتی تو از راه پروردگار تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ چو باد خزان آمد از شاخ برگ ترا چاره اینست کز راه شهد سوی چشمهٔ سو گرایی به مهد نیایش کنی پیش یزدان پاک بگردی به زاری بران گرم خاک بگویی که من بندهٔ ناتوان زده دام […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۸

وزان پس غم و شادی یزدگرد چنان گشت بر پور چون باد ارد برین نیز چندی زمان برگذشت به ایران پدر پور فرخ به دشت ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد ز هر کشوری موبدان کرد گرد به اخترشناسان بفرمود شاه که تا کردهر یک به اختر نگاه که تا کی بود در جهان مرگ اوی […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۷

چنان بد که یک روز در بزمگاه همی بود بر پای در پیش شاه چو شد تیره بر پای خواب آمدش هم از ایستادن شتاب آمدش پدر چون بدیدش بهم برده چشم به تندی یکی بانگ برزد به خشم به دژخیم فرمود کو را ببر کزین پس نبیند کلاه و کمر بدو خانه زندان کن […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۶

پدر آرزو کرد بهرام را چه بهرام خورشید خودکام را به منذر چنین گفت بهرام شیر که هرچند مانیم نزد تو دیر همان آرزوی پدر خیزدم چو ایمن شوم در برانگیزدم برآرست منذر چو بایست کار ز شهر یمن هدیهٔ شهریار ز اسپان تازی به زرین ستام ز چیزی که پرمایه بردند نام ز برد […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۵

دگر هفته با لشکری سرفراز به نخچیرگه رفت با یوز و باز برابر ز کوهی یکی شیر دید کجا پشت گوری همی بر درید برآورد زاغ سیه را بزه به تندی به شست سه‌پر زد گره دل گور بردوخت با پشت شیر پر از خون هژبر از بر و گور زیر چو او گور و […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۴

جز از گوی و میدان نبودیش کار گهی زخم چوگان و گاهی شکار چنان بد که یک روز بی‌انجمن به نخچیرگه رفت با چنگ زن کجا نام آن رومی آزاده بود که رنگ رخانش به می داده بود به پشت هیون چمان برنشست ابا سرو آزاده چنگی به دست دلارام او بود و هم کام […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۳

چو بشنید زو این سخن یزدگرد روان و خرد را برآورد گرد نگه کرد از آغاز فرجام را بدو داد پرمایه بهرام را بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند تنش را به خلعت بیاراستند ز در اسپ شاه یمن خواستند ز ایوان شاه جهان تا به دشت همی اشتر و اسپ و […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۲

ز شاهیش بگذشت چون هفت سال همه موبدان زو به رنج و وبال سر سال هشتم مه فوردین که پیدا کند در جهان هور دین یکی کودک آمدش هرمزد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز هم‌انگه پدر کرد بهرام‌نام ازان کودک خرد شد شادکام به در بر ستاره‌شمر هرک بود که شایست گفتار […]

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر – بخش ۱

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپه را ز دشت اندرآورد گرد کلاه برادر به سر بر نهاد همی بود ازان مرگ ناشاد شاد چنین گفت با نامداران شهر که هرکس که از داد یابند بهر نخست از نیایش به یزدان کنید دل از داد ما شاد و خندان کنید بدان را نمانم که دارند […]

پادشاهی بهرام شاپور

خردمند و شایسته بهرامشاه همی داشت سوک پدر چندگاه چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که هر شاه کز داد گنج آگند بدانید کان گنج نپراگند ز ما ایزد پاک خشنود باد بداندیش را دل پر از دود باد همه دانش اوراست ما بنده‌ایم که کاهنده و هم فزاینده‌ایم جهاندار یزدان […]

پادشاهی شاپور سوم

چو شاپور بنشست بر جای عم از ایران بسی شاد و بهری دژم چنین گفت کای نامور بخردان جهاندیده و رای‌زن موبدان بدانید کان کس که گوید دروغ نگیرد ازین پس بر ما فروغ دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای همان مر تن سفله را دوستدار نیابی […]

پادشاهی اردشیر نکوکار

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر بیاراست آن تخت شاپور پیر کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایهٔ تخت زرین نشاند چنین گفت کز دور چرخ بلند نخواهم که باشد کسی را گزند جهان گر شود رام با کام من ببینند تیزی و آرام من ور ایدونک با ما نسازد جهان بسازیم ما با […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۶

ز شاپور زان‌گونه شد روزگار که در باغ با گل ندیدند خار ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند چو نومید شد او ز چرخ بلند بشد سالیانش به هفتاد و […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۵

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال که اندر زمانه نبودش همال بیامد یکی مرد گویا ز چین که چون او مصور نبیند زمین بدان چربه دستی رسیده به کام یکی برمنش مرد مانی به نام به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین‌آوران جهان برترم ز چین نزد شاپور شد بار خواست به پیغمبری شاه را یار خواست […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۴

برانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل پاک‌تن بردمید بفرمود تا نامداران روم برفتند صد مرد زان مرز و بوم درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامهٔ بر نشست ز دینار گنجی ز بهر نثار فراز آمد از هر سوی سی هزار همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی‌کلاه […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۳

یکی مرد بود از نژاد سران هم از تخمهٔ نامور قیصران برانوش نام و خردمند بود زبان و روانش پر از بند بود بدو گفت لشکر که قیصر تو باش برین لشکر و بوم مهتر تو باش به گفتار تو گوش دارد سپاه بیفروز تاج و بیارای گاه بیاراستند از برش تخت عاج برانوش بنشست […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۲

عرض‌گاه و دیوان بیاراستند کلید در گنجها خواستند سپاه انجمن شد چو روزی بداد سرش پر ز کین و دلش پر ز باد از ایران همی راند تا مرز روم هرانکس که بود اندران مرز و بوم بکشتند و خانش همی سوختند جهانی به آتش برافروختند چو آگاهی آمد ز ایران به روم که ویران […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۱

چو شب دامن روز اندر کشید درفش خور آمد ز بالا پدید بفرمود شاپور تا شد دبیر قلم خواست و انقاس و مشک و حریر نوشتند نامه به هر مهتری به هر پادشاهی و هر کشوری سرنامه کرد آفرین مهان ز ما بنده بر کردگار جهان که اوراست بر نیکویی دست‌رس به نیرو نیازش نیاید […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۰

بسی برنیامد برین روزگار که شد مردم لشکری شش هزار فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان بدان تا ز قیصر دهند آگهی ازان برز درگاه با فرهی برفتند کارآگهان ناگهان نهفته بجستند کار جهان بدیدند هرگونه بازآمدند بر شاه گردن‌فراز آمدند که قیصر ز می خوردن و از شکار همی هیچ نندیشد از کارزار […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۹

چو پالیزبان گفت و موبد شنید به روشن روان مرد دانا بدید که آن شیردل مرد جز شاه نیست همان چهر او جز در گاه نیست فرستاده‌ای جست روشن‌روان فرستاد موبد بر پهلوان که پیدا شد آن فر شاپور شاه تو از هر سوی انجمن کن سپاه فرستادهٔ موبد آمد دوان ز جایی که بد […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۸

ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بر کشید چو زرین درفشی برآورد راغ بر میهمان شد خداوند باغ بدو گفت روز تو فرخنده باد سرت برتر از بر بارنده باد سزای تومان جایگاهی نبود به آرام شایسته گاهی نبود چو مهمان درویش باشی خورش نیابی نه پوشیدن […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۷

چو بر زد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالود خواب به جشن آمدند آنک بودی به شهر بزرگان جوینده از جشن بهر کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنانچون بود مردم چاره‌جوی چو ایوان خالی به چنگ آمدش دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد گزیده سلیح […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۶

چنین تا برآمد برین چندگاه به ایران پراگنده گشته سپاه به روم آنک شاپور را داشتی شب و روز تنهاش نگذاشتی کنیزک نبودی ز شاپور شاد ازان کش ز ایرانیان بد نژاد شب و روز زان چرم گریان بدی دل او ز شاپور بریان بدی بدو گفت روزی که ای خوب روی چه مردی مترس […]
عنوان ۷ از ۲۱« اولین...«۵۶۷۸۹ » ۱۰۲۰...آخر »