بایگانی برچسب ها: شاهنامه مسکو

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۴

گامی پشوتن که دستور بود ز کشتن دلش سخت رنجور بود به پیش جهاندار بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست اگر کینه بودت به دل خواستی پدید آمد از کاستی راستی کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش مفرمای و مپسند چندین خروش ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۳

غمی شد فرامرز در مرز بست ز در دنیا دست کین را بشست همه نامداران روشن‌روان برفتند یکسر بر پهلوان بدان نامداران زبان برگشاد ز گفت زواره بسی کرد یاد که پیش پدرم آن جهاندیده مرد همی گفت و لبها پر از بادسرد که بهمن ز ما کین اسفندیار بخواهد تو این را به بازی […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۲

چو آمد به نزدیکی هیرمند فرستاده‌ای برگزید ارجمند فرستاد نزدیک دستان سام بدادش ز هر گونه چندی پیام چنین گفت کز کین اسفندیار مرا تلخ شد در جهان روزگار هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش دو شاه گرامی دو فرخ سروش ز دل کین دیرینه بیرون کنیم همه بوم زابل پر از خون کنیم […]

پادشاهی بهمن اسفندیار – بخش ۱

چو بهمن به تخت نیا بر نشست کمر با میان بست و بگشاد دست سپه را درم داد و دینار داد همان کشور و مرز بسیار داد یکی انجمن ساخت از بخردان بزرگان و کار آزموه ردان چنین گفت کز کار اسفندیار ز نیک و بد گردش روزگار همه یاد دارید پیر و جوان هرانکس […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۸

چو شد روزگار تهمتن به سر به پیش آورم داستانی دگر چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت بیاورد جاماسپ را پیش تخت بدو گفت کز کار اسفندیار چنان داغ دل گشتم و سوکوار که روزی نبد زندگانیم خوش دژم بودم از اختر کینه‌کش پس از من کنون شاه بهمن بود همان رازدارش پشوتن بود […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۷

چنین گفت رودابه روزی به زال که از زاغ و سوک تهمتن بنال همانا که تا هست گیتی فروز ازین تیره‌تر کس ندیدست روز بدو گفت زال ای زن کم خرد غم ناچریدن بدین بگذرد برآشفت رودابه سوگند خورد که هرگز نیابد تنم خواب و خورد روانم روان گو پیلتن مگر باز بیند بران انجمن […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۶

فرامرز چون سوک رستم بداشت سپه را همه سوی هامون گذاشت در خانهٔ پیلتن باز کرد سپه را ز گنج پدر ساز کرد سحرگه خروش آمد از کرنای هم از کوس و رویین و هندی درای سپاهی ز زابل به کابل کشید که خورشید گشت از جهان ناپدید چو آگاه شد شاه کابلستان ازان نامداران […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۵

ازان نامداران سواری بجست گهی شد پیاده گهی برنشست چو آمد سوی زابلستان بگفت که پیل ژیان گشت با خاک جفت زواره همان و سپاهش همان سواری نجست از بد بدگمان خروشی برآمد ز زابلستان ز بدخواه وز شاه کابلستان همی ریخت زال از بر یال خاک همی‌کرد روی و بر خویش چاک همی‌گفت زار […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۴

چو با خستگی چشمها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد بدانست کان چاره و راه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم ز کار تو ویران شد آباد بوم پشیمانی آید ترا زین سخن بپیچی ازین بد نگردی کهن برو با فرامرز و یکتاه باش به جان و دل او […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۳

بداختر چو از شهر کابل برفت بدان دشت نخچیر شد شاه تفت ببرد از میان لشکری چاه‌کن کجا نام بردند زان انجمن سراسر همه دشت نخچیرگاه همه چاه بد کنده در زیر راه زده حربه‌ها را بن اندر زمین همان نیز ژوپین و شمشیر کین به خاشاک کرده سر چاه کور که مردم ندیدی نه […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۲

چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه هنرمند و گوینده و با شکوه که در پرده بد زال را برده‌ای نوازندهٔ رود و گوینده‌ای کنیزک پسر زاد روزی یکی که ازماه پیدا نبود اندکی به بالا و دیدار سام سوار ازو شاد شد دودهٔ نامدار ستاره‌شناسان و کنداوران ز کشمیر و کابل گزیده سران ز آتش‌پرست و […]

داستان رستم و شغاد – بخش ۱

یکی پیر بد نامش آزاد سرو که با احمد سهل بودی به مرو دلی پر ز دانش سری پر سخن زبان پر ز گفتارهای کهن کجا نامهٔ خسروان داشتی تن و پیکر پهلوان داشتی به سام نریمان کشیدی نژاد بسی داشتی رزم رستم به یاد بگویم کنون آنچ ازو یافتم سخن را یک اندر دگر […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۳۱

همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان پور شاه به هر چیز پیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش چو گفتار و کردار پیوسته شد در کین به گشتاسپ بر بسته شد یکی نامه بنوشت رستم به […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۳۰

یکی نغز تابوت کرد آهنین بگسترد فرشی ز دیبای چین بیندود یک روی آهن به قیر پراگند بر قیر مشک و عبیر ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان برو نامدار انجمن ازان پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سر نهاد افسرش سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن بارور خسروانی درخت چل اشتر بیاورد […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۹

چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه‌تر گشت رای مگر بشنوی پند و اندرز من بدانی سر مایه و ارز من بکوشی و آن را بجای آوری بزرگی برین رهنمای آوری تهمتن به گفتار او داد گوش پیاده بیامد برش با […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۸

بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان همی گفت کای پاک دادار هور فزایندهٔ دانش و فر و زور همی بینی این پاک جان مرا […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۷

سپیده همانگه ز که بر دمید میان شب تیره اندر چمید بپوشید رستم سلیح نبرد همی از جهان آفرین یاد کرد چو آمد بر لشکر نامدار که کین جوید از رزم اسفندیار بدو گفت برخیز ازین خواب خوش برآویز با رستم کینه‌کش چو بشنید آوازش اسفندیار سلیح جهان پیش او گشت خوار چنین گفت پس […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۶

ببودند هر دو بران رای مند سپهبد برآمد به بالا بلند از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با او سه هشیار و گرد فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید ز مجمر یکی آتشی برفروخت به بالای آن پر لختی بسوخت چو پاسی ازان تیره شب درگذشت تو […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۵

وزان روی رستم به ایوان رسید مر او را بران گونه دستان بدید زواره فرامرز گریان شدند ازان خستگیهاش بریان شدند ز سربر همی کند رودابه موی بر آواز ایشان همی خست روی زواره به زودی گشادش میان ازو برکشیدند ببر بیان هرانکس که دانا بد از کشورش نشستند یکسر همه بر درش بفرمود تا […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۴

کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را همی دوختند دل شاه ایران بدان تنگ شد بروها و چهرش پر آژنگ شد چو او دست بردی به سوی کمان نرستی کس از تیر او بی‌گمان به رنگ طبرخون شدی این جهان شدی آفتاب […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۳

بدانگه که رزم یلان شد دراز همی دیر شد رستم سرفراز زواره بیاورد زان سو سپاه یکی لشکری داغ‌دل کینه‌خواه به ایرانیان گفت رستم کجاست برین روز بیهوده خامش چراست شما سوی رستم به جنگ آمدید خرامان به چنگ نهنگ آمدید همی دست رستم نخواهید بست برین رزمگه بر نشاید نشست زواره به دشنام لب […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۲

چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر کمندی به فتراک زین‌بر ببست بران بارهٔ پیل پیکر نشست بفرمود تا شد زواره برش فراوان سخن راند از لشکرش بدو گفت رو لشکر آرای باش بر کوههٔ ریگ بر پای باش بیامد زواره سپه گرد کرد به میدان کار و به دشت […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۱

چو رستم بیامد به ایوان خویش نگه کرد چندی به دیوان خویش زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید پژمرده و زردروی بدو گفت رو تیغ هندی بیار یکی جوشن و مغفری نامدار کمان آر و برگستوان آر و ببر کمند آر و گرز گران آر و گبر زواره بفرمود تا هرچ گفت بیاورد گنجور […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲۰

چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای زمانی همی بود بر در به پای به کریاس گفت ای سرای امید خنک روز کاندر تو بد جمشید همایون بدی گاه کاوس کی همان روز کیخسرو نیک‌پی در فرهی بر تو اکنون ببست که بر تخت تو ناسزایی نشست شنید این سخنها یل اسفندیار پیاده بیامد بر نامدار […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۹

چنین پاسخ آوردش اسفندیار که گفتار بیشی نیاید به کار شکم گرسنه روز نیمی گذشت ز گفتار پیکار بسیار گشت بیارید چیزی که دارید خوان کسی را که بسیار گوید مخوان چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماند اندر آن خوردن اندر شگفت یل اسفندیار و گوان یکسره ز هر سو نهادند پیشش بره بفرمود […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۸

چنین گفت رستم به اسفندیار که کردار ماند ز ما یادگار کنون داده باش و بشنو سخن ازین نامبردار مرد کهن اگر من نرفتی به مازندران به گردن برآورده گرز گران کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس شده گوش کر یکسر از بانگ کوس که کندی دل و مغز دیو سپید که دارد […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۷

چو از رستم اسفندیار این شنید بخندید و شادان دلش بردمید بدو گفت ازین رنج و کردار تو شنیدم همه درد و تیمار تو کنون کارهایی که من کرده‌ام ز گردنکشان سر برآورده‌ام نخستین کمر بستم از بهر دین تهی کردم از بت‌پرستان زمین کس از جنگجویان گیتی ندید که از کشتگان خاک شد ناپدید […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۶

بدو گفت رستم که آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر دلت بیش کژی بپالد همی روانت ز دیوان ببالد همی تو آن گوی کز پادشاهان سزاست نگوید سخن پادشا جز که راست جهاندار داند که دستان سام بزرگست و بادانش و نیک‌نام همان سام پور نریمان بدست نریمان گرد از کریمان بدست بزرگست و گرشاسپ […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۵

چنین گفت با رستم اسفندیار که این نیک دل مهتر نامدار من ایدون شنیدستم از بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ازان برگذشته نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو که دستان بدگوهر دیوزاد به گیتی فزونی ندارد نژاد فراوان ز سامش نهان داشتند همی رستخیز جهان داشتند تنش تیره بد موی و رویش سپید […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۴

نشست از بر رخش چون پیل مست یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست بیامد دمان تا به نزدیک آب سپه را به دیدار او بد شتاب هرانکس که از لشکر او را بدید دلش مهر و پیوند او برگزید همی گفت هرکس که این نامدار نماند به کس جز به سام سوار برین کوههٔ زین […]
عنوان ۱۲ از ۲۱« اولین...«۱۰۱۱۱۲۱۳۱۴ » ۲۰...آخر »