بایگانی برچسب ها: بهرام گور

پادشاهی بهرام گور – بخش ۳۱

چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه برآراست بر ساز نخچیرگاه به لشکر ز کارش کس آگه نبود جز از نامدارانش همره نبود بیامد بدین‌سان به هندوستان گذشت از بر آب جادوستان چو نزدیک ایوان شنگل رسید در پرده و بارگاهش بدید برآورده‌ای بود سر در هوا بدربر فراوان سلیح و نوا سواران و پیلان بدربر […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۳۰

وزیر خردمند بر پای خاست چنین گفت کی خسرو داد و راست جهان از بداندیش بی بیم گشت وزین مرزها رنج و سختی گذشت مگر نامور شنگل از هندوان که از داد پیچیده دارد روان ز هندوستان تا در مرز چین ز دزدان پرآشوب دارد زمین به ایران همی دست یازد به بد بدین داستان […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۹

چو از کار رومی بپردخت شاه دلش گشت پیچان ز کار سپاه بفرمود تا موبد رای‌زن بشد با یکی نامدار انجمن ببخشید روی زمین سربسر ابر پهلوانان پرخاشخر درم داد و اسپ و نگین و کلاه گرانمایه را کشور و تاج و گاه پر از راستی کرد یکسر جهان وزو شادمانه کهان و مهان هرانکس […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۸

چو خورشید بر چرخ بنمود دست شهنشاه بر تخت زرین نشست فرستادهٔ قیصر آمد به در خرد یافته موبد پرگهر به پیش شهنشاه رفتند شاد سخنها ز هرگونه کردند یاد فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت ز گیتی زیانکارتر کار چیست که بر کردهٔ او بباید گریست چه دانی […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۷

سپهبد فرستاده را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند چو بشنید بیدار شاه جهان فرستاده را خواند پیش مهان بیامد جهاندیده دانای پیر سخن‌گوی و بادانش و یادگیر به کش کرده دست و سرافگنده پست بر تخت شاهی به زانو نشست بپرسید بهرام و بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش بدو گفت کایدر بماندی تو دیر […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۶

به نرسی چنین گفت یک روز شاه کز ایدر برو با نگین و کلاه خراسان ترا دادم آباد کن دل زیردستان به ما شاد کن نگر تا نباشی به جز دادگر میاویز چنگ اندرین رهگذر پدر کرد بیداد و پیچد ازان چو مردی برهنه ز باد خزان بفرمود تا خلعتش ساختند گرانمایه گنجی بپرداختند بدو […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۵

سیوم روز بزم ردان ساختند نویسنده را پیش بنشاختند به می خوردن اندر چو بگشاد چهر یکی نامه بنوشت شادان به مهر سر نامه کرد آفرین از نخست بران کو روان را به شادی بشست خرد بر دل خویش پیرایه کرد به رنج تن از مردمی مایه کرد همه نیکویها ز یزدان شناخت خرد جست […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۴

چو شد ساخته کار آتشکده همان جای نوروز و جشن سده بیامد سوی آذرآبادگان خود و نامداران و آزادگان پرستندگان پیش آذر شدند همه موبدان دست بر سر شدند پرستندگان را ببخشید چیز وز آتشکده روی بنهاد تیز خرامان بیامد به شهر صطخر که شاهنشهان را بدان بود فخر پراگنده از چرم گاوان میش که […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۳

چو شد کار توران زمین ساخته دل شاه ز اندیشه پرداخته بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست با مشک و چینی حریر به نرسی یکی نامه فرمود شاه ز پیکار ترکان و کار سپاه سر نامه کرد آفرین نهان ازین بنده بر کردگار جهان خداوند پیروزی و دستگاه خداوند بهرام و کیوان و […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۲

بیاسود در مرو بهرام‌گور چو آسوده شد شاه و جنگی ستور ز تیزی روانش مدارا گزید دلش رای رزم بخارا گزید به یک روز و یک شب به آموی شد ز نخچیر و بازی جهانجوی شد بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب چو خورشید روی هوا کرد زرد […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۱

وزان روی بهرام بیدار بود سپه را ز دشمن نگهدار بود شب و روز کارآگهان داشتی سپه را ز دشمن نهان داشتی چو آگهی آمد به بهرامشاه که خاقان به مروست و چندان سپاه بیاورد لشکر ز آذر گشسپ همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ قبا جوشن و ترگ رومی کلاه شب و روز […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲۰

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد پس آگاهی آمد به هند و به روم به ترک و به چین و به آباد بوم که بهرام را دل به بازیست بس کسی را ز گیتی ندارد به کس طلایه نه و دیده‌بان نیز نه به مرز اندرون […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۹

همی بود یک چند با مهتران می روشن و جام و رامشگران بهار آمد و شد جهان چون بهشت به خاک سیه بر فلک لاله کشت همه بومها پر ز نخجیر گشت بجوی آبها چون می و شیر گشت گرازیدن گور و آهو به شخ کشیدند بر سبزه هر جای نخ همه جویباران پر از […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۸

دگر هفته تنها به نخچیر شد دژم بود با ترکش و تیر شد ز خورشید تابنده شد دشت گرم سپهبد ز نخچیر برگشت نرم سوی کاخ بازارگانی رسید به هر سو نگه کرد و کس را ندید ببازارگان گفت ما را سپنج توان داد کز ما نبینی تو رنج چو بازارگانش فرود آورید مر او […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۷

دگر روز چون تاج بفروخت هور جهاندار شد سوی نخچیر گور کمان را به زه بر نهاده سپاه پس لشکر اندر همی رفت شاه چنین گفت هرکو کمان را به دست بمالد گشاید به اندازه شست نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون یکی پهلوان گفت کای شهریار نگه کن […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۶

بفرمود تا تخت شاهنشهی به باغ بهار اندر آرد رهی به فرمان ببردند پیروزه تخت نهادند زیر گلفشان درخت می و جام بردند و رامشگران به پالیز رفتند با مهتران چنین گفت با رای‌زن شهریار که خرم به مردم بود روزگار به دخمه درون بس که تنهاشویم اگر چند با برز و بالا شویم همه […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۵

بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد سوی دشت نخچیرگاه همه راه و بی‌راه لشکر گذشت چنان شد که یک ماه ماند او به دشت سراپرده و خیمه‌ها ساختند ز نخچیر دشتی بپرداختند کسی را نیامد بران دشت خواب می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب بیابان همی آتش افروختند تر و خشک هیزم […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۴

وزانجا برانگیخت شبرنگ را بدیدش یکی بیشه تنگ را دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید کمان را به زه کرد و اندر کشید بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک گذر کرد تا پر و پیکان به خاک بر ماده شد تیز بگشاد دست بر شیر با گردرانش ببست چنین گفت کان تیر بی‌پر بود […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۳

به هشتم بیامد به دشت شکار خود و روزبه با سواری هزار همه دشت یکسر پر از گور دید ز قربان کمان کیان برکشید دو زاغ کمان را به زه بر نهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد بهاران و گوران شده جفت جوی ز کشتن به روی اندر آورده روی همی پوست کند این ازآن […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۲

به روز سدیگر برون رفت شاه ابا لشکر و ساز نخچیرگاه بزرگان ایران ز بهر شکار به درگاه رفتند سیصد سوار ابا هر سواری پرستنده سی ز ترک و ز رومی و از پارسی پرستنده سیصد ز ایوان شاه برفتند با ساز نخچیرگاه ز دیبا بیاراسته صد شتر رکابش همه زر و پالانش در ده […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۱

دگر هفته آمد به نخچیرگاه خود و موبدان و ردان سپاه بیامد یکی سرد مهترپرست چو باد دمان با گرازی به دست بپرسید مهتر که بهرامشاه کجا باشد اندر میان سپاه بدو گفت هرکس که تو شاه را چه جویی نگویی به ما راه را چنین داد پاسخ که تا روی شاه نبینم نگویم سخن […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۱۰

دگر هفته با موبدان و ردان به نخچیر شد شهریار جهان چنان بد که ماهی به نخچیرگاه همی بود میخواره و با سپاه ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت گرفتن ز اندازه اندر گذشت سوی شهر شد شاددل با سپاه شب آمد به ره گشت گیتی سیاه برزگان لشکر همی راندند سخنهای شاهنشهان خواندند […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۹

بیامد سوم روز شبگیر شاه سوی دشت نخچیرگه با سپاه به دست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبد پاک‌رای برو داستانها همی خواندند ز جم و فریدون سخن راندند سگ و یوز در پیش و شاهین و باز همی تا به سر برد روز دراز چو خورشید تابان به گنبد رسید به جایی پی گور […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۸

برین‌گونه بگذشت سالی تمام همی داشتی هرکسی می حرام همان شه چو مجلس بیاراستی همان نامهٔ باستان خواستی چنین بود تا کودکی کفشگر زنی خواست با چیز و نام و گهر نبودش دران کار افزار سخت همی زار بگریست مامش ز بخت همانا نهان داشت لختی نبید پسر را بدان خانه اندر کشید به پور […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۷

چو بنشست می خواست از بامداد بزرگان لشکر برفتند شاد بیامد هم‌انگه یکی مرد مه ورا میوه آورد چندی ز ده شتربارها نار و سیب و بهی ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی جهاندار چون دید بنواختش میان یلان پایگه ساختش همین مه که با میوه و بوی بود ورا پهلوی نام کبروی بود به روی […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۶

چو یوز شکاری به کار آمدش بجنبید و رای شکار آمدش یکی باره‌ای تیزرو بر نشست به هامون خرامید بازی به دست یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیک‌بخت بسان بهشتی یکی سبز جای ندید اندرو مردم و چارپای چنین گفت کاین جای شیران بود همان رزمگاه دلیران بود کمان را به زه کرد […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۵

برفت و بیامد به ایوان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش پراندیشه آن شب به ایوان بخفت بخندید و آن راز با کس نگفت به شبگیر چون تاج بر سر نهاد سپه را سراسر همه بار داد بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده به کش ببردند ز ایوان به راهام را […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۴

ز پیش سواران چو ره برگرفت سوی خان بی‌بر به راهام تفت بزد در بگفتا که بی‌شهریار بماندم چو او بازماند از شکار شب آمد ندانم همی راه را نیابم همی لشکر و شاه را گر امشب بدین خانه یابم سپنج نباشد کسی را ز من هیچ رنج به پیش به راهام شد پیشکار بگفت […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۳

چنان بد که روزی به نخچیر شیر همی رفت با چند گرد دلیر بشد پیر مردی عصایی به دست بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست به راهام مردیست پرسیم و زر جهودی فریبنده و بدگهر به آزادگی لنبک آبکش به آرایش خوان و گفتار خوش بپرسید زان کهتران کاین کیند به گفتار این پیر سر بر […]

پادشاهی بهرام گور – بخش ۲

دگر روز چون بردمید آفتاب ببالید کوه و بپالود خواب به نزدیک منذر شدند این گروه که بهرام شه بود زیشان ستوه که خواهشگری کن به نزدیک شاه ز کردار ما تا ببخشد گناه که چونان بدیم از بد یزدگرد که خون در تن نامداران فسرد ز بس زشت گفتار و کردار اوی ز بیدادی […]
عنوان ۲ از ۳«۱۲۳ »