دسته: پادشاهی هرمزد

پادشاهی هرمزد – بخش ۱۰

چوگودرز وچون رستم پهلوان بکردند رنجه برین بر روان ازان پس کجا شد بهاماوران ببستند پایش ببند گران کس آهنگ این تخت شاهی نکرد جز از گرم و تیمار ایشان نخورد چوگفتند با رستم ایرانیان که هستی تو زیبای تخت کیان یکی بانگ برزد برآنکس که گفت که با دخمهٔ تنگ باشید جفت که باشاه […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۹

ازان دشت بهرام یل بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید بران کاخ بنهاد بهرام روی همان گور پیش اندرون راه جوی همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب پس پشت او بود ایزد گشسب عنان تگاور بدو داد وگفت که با تو همیشه خرد باد جفت پیاده ز دهلیز کاخ اندرون همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون زمانی بدر […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۸

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم زگفتار پرموده آمد بخشم بتندیش یک تازیانه بزد بران سان که از ناسزایان سزد ببستند هم در زمان پای اوی یکی تنگ خرگاه شد جای اوی چو خراد برزین چنان دید گفت که این پهلوان را خرد نیست جفت بیامد بنزد دبیر بزرگ بدو گفت کین پهلوان سترگ بیک […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۷

ستاره شمر گفت بهرام را که در چارشنبه مزن گام را اگر زین به پیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت یکی باغ بد در میان سپاه ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه بشد چارشنبه هم از بامداد بدان باغ کامروز باشیم شاد ببردند پرمایه گستردنی می و رود و رامشگر و خوردنی بیامد […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۶

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه که از جادوی اندر آرید راه بدان تا دل و چشم ایرانیان بپیچد نیاید شما را زیان همه جاودان جادوی ساختند همی در هوا آتش انداختند برآمد یکی باد و ابری سیاه همی تیر بارید ازو بر سپاه خروشید بهرام کای مهتران بزرگان ایران و کنداوران بدین جادویها […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۵

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه بدو گفت ماناکه اینست راه چو خراد برزین سوی خانه رفت برآمد شب تیره از کوه تفت بسیجید و بر ساخت راه گریز بدان تا نیاید بدو رستخیز بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه به فغفور فرمود تا بی‌سپاه ز پیش پدر تا در پهلوان بیامد خردمند […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۴

شب تیره چون چادر مشک‌بوی بیفگند وخورشید بنمود روی به درگاه شد مرزبان نزد شاه گرانمایگان برگشادند راه جهاندار بهرام را پیش خواند به تخت از بر نامداران نشاند بپرسید زان پس که با ساوه شاه کنم آشتی گر فرستم سپاه چنین داد پاسخ بدو جنگجوی که با ساوه شاه آشتی نیست روی گر او […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۳

بدانست هرمز که او دست خون بیازد همی زنده بی‌رهنمون شنید آن سخن‌های بی‌کام را به زندان فرستاد بهرام را دگر شب چو برزد سر از کوه ماه به زندان دژ آگاه کردش تباه نماند آن زمان بر درش بخردی همان رهنمائی و هم موبدی ز خوی بد آید همه بدتری نگر تا سوی خوی […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۲

یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده ازهر دی جهاندیده‌ای نام او بود ماخ سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ بپرسیدمش تا چه داری بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد چنین گفت پیرخراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و داننده روزگار […]

پادشاهی هرمزد – بخش ۱

بخندید تموز بر سرخ سیب همی‌کرد با بار و برگش عتاب که آن دسته گل بوقت بهار بمستی همی‌داشتی درکنار همی باد شرم آمد از رنگ اوی همی یاد یار آمد از چنگ اوی چه کردی که بودت خریدار آن کجا یافتی تیز بازار آن عقیق و زبرجد که دادت بهم ز بار گران شاخ […]