دسته: داستان هفتخوان اسفندیار

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۵

چو آن نامه برخواند اسفندیار ببخشید دینار و برساخت کار جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند همه گنج خویشان او برفشاند سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازهٔ کار برتر شدند شتر بود و اسپان به دشت و به کوه به داغ سپهدار توران گروه هیون خواست از هر دری ده‌هزار پراگنده از دشت وز […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۴

دبیر جهاندیده را پیش خواند ازان چاره و چنگ چندی براند بر تخت بنشست فرخ دبیر قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر نخستین که نوک قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند پیل و خداوند مور خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم و شاهنشهی خداوند […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۳

چو ماه از بر تخت سیمین نشست سه پاس از شب تیره اندر گذشت همی پاسبان برخروشید سخت که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت چو ترکان شنیدند زان سان خروش نهادند یکسر به آواز گوش دل کهرم از پاسبان خیره شد روانش ز آواز او تیره شد چو بشنید با اندریمان بگفت که تیره شب […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۲

چو تاریکتر شد شب اسفندیار بپوشید نو جامهٔ کارزار سر بند صندوقها برگشاد یکی تا بدان بستگان جست باد کباب و می آورد و نوشیدنی همان جامهٔ رزم و پوشیدنی چو نان خورده شد هر یکی را سه جام بدادند و گشتند زان شادکام چنین گفت کامشب شبی پربلاست اگر نام گیریم ز ایدر سزاست […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۱

شب آمد یکی آتشی برفروخت که تفش همی آسمان را بسوخت چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید به شب آنش و روز پردود دید ز جایی که بد شادمان بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت چو از راه نزد پشوتن رسید بگفت آنچ از آتش و دود دید پشوتن چنین گفت کز پیل و […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۰

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خریدار بازار او در گذشت دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی غریوان و بر کفتها بر سبوی به نزدیک اسفندیار آمدند دو دیده‌تر و خاکسار آمدند چو اسفندیار آن شگفتی بدید دو رخ کرد از خواهران ناپدید شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ را […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۹

وز انجا بیامد به پرده‌سرای ز بیگانه پردخت کردند جای پشوتن بشد نزد اسفندیار سخن رفت هرگونه از کارزار بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ به سال فراوان نیاید به چنگ مگر خوار گیرم تن خویش را یکی چاره سازم بداندیش را توایدر شب و روز بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۸

چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندر آمد خروش جلب بخندید بر بارگی شاه نو ز دم سپه رفت تا پیش رو سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی‌بن بدید هیونی که بود اندران کاروان کجا پیش رو داشتی ساروان همی پیش رو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۷

ازان پس بفرمود تا گرگسار بیامد بر نامور شهریار بدادش سه جام دمادم نبید می سرخ و جام از گل شنبلید بدو گفت کای بد تن بدنهان نگه کن بدین کردگار جهان نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ به منزل که انگیزد این بار شور بود آب […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۶

جهانجوی پیش جهان‌آفرین بمالید چندی رخ اندر زمین بران بیشه اندر سراپرده زد نهادند خوانی چنانچون سزد به دژخیم فرمود پس شهریار که آرند بدبخت را بسته خوار ببردند پیش یل اسفندیار چو دیدار او دید پس شهریار سه جام می خسروانیش داد ببد گرگسار از می لعل شاد بدو گفت کای ترک برگشته بخت […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۵

ازان کار پر درد شد گرگسار کجا زنده شد مرده اسفندیار سراپرده زد بر لب آن شاه همه خیمه‌ها گردش اندر سپاه می و رود بر خوان و میخواره خواست به یاد جهاندار بر پای خاست بفرمود تا داغ دل گرگسار بیامد نوان پیش اسفندیار می خسروانی سه جامش بداد بخندید و زان اژدها کرد […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۴

بفرمود تا پیش او گرگسار بیامد بداندیش و بد روزگار سه جام می لعل فامش بداد چو آهرمن از جام می گشت شاد بدو گفت کای مرد بدبخت خوار که فردا چه پیش آورد روزگار بدو گفت کای شاه برتر منش ز تو دور بادا بد بدکنش چو آتش به پیکار بشتافتی چنین بر بلاها […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۳

غم آمد همه بهرهٔ گرگسار ز گرگان جنگی و اسفندیار یکی خوان زرین بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند بفرمود تا بسته را پیش اوی ببردند لرزان و پرآب روی سه جام میش داد و پرسش گرفت که اکنون چه گویی چه بینم شگفت چنین گفت با نامور گرگسار که ای نامور شیردل شهریار دگر […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۲

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان یکی داستان راند از هفتخوان ز رویین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز آموزش گرگسار چنین گفت کو چون بیامد به بلخ زبان و روان پر ز گفتار تلخ همی راند تا پیشش آمد دو راه سراپرده و خیمه زد با سپاه بفرمود تا خوان بیاراستند می […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱

کنون زین سپس هفتخوان آورم سخنهای نغز و جوان آورم اگر بخت یکباره یاری کند برو طبع من کامگاری کند بگویم به تأیید محمود شاه بدان فر و آن خسروانی کلاه که شاه جهان جاودان زنده باد بزرگان گیتی ورا بنده باد چو خورشید بر چرخ بنمود چهر بیاراست روی زمین را به مهر به […]