شب شادمان شاه بر شد به تخت نخفت و سحرگه بلرزید سخت ز تخت اندر افتاد و شد شه غمی چنان چون سَرِ مه ز دیو آدمی زمانی خروشید و زو رفت هوش به گوش سپهبد رسید آن خروش شتابان بیامد به بالین شاه ورا دید خود را فکنده ز گاه شده پیرهن بر تنش […]
ز لشکر برآمد ز شادی خروش ز بازاری و گُرد پولادپوش همانگه بفرمود شاه بلند ز دروازهها برگرفتند بند دگر روز برزین و تور گزین بیامد به دیدار شاه زمین پذیره شدندش همه سروران ز لشکر گزینان و گندآوران چو آمد جهان پهلوان پیش تخت پذیره شدش شاه فرخنده بخت به بر درگرفتش جهاندار تنگ […]
تو با روشنه جام بده گسار که من رفت خواهم بَرِ شهریار وز آنجا شتابان بر شاه شد چو شاه از دل شادش آگاه شد بدو گفت کاین شادمانی ز چیست به بند اندرون کامرانی ز چیست چنین پاسخ آورد آن نامدار که هنگام شادیست ای شهریار که کم گشت تور از میان سپاه مرا […]
یکی روز تور اندر آمد ز در سخن گفت با پهلوان در بدر که دستور باشد مرا پهلوان که تازه کنم چند روز این روان بگردم یکی هفته بر دشت بر بدین دشت نخجیر یابم مگر چو از تن یکی خوی بپالایدم بُوَد کاین دل، از بند بگشایدم به هشتم به پیش تو آیم دمان […]
چو شب گشت بهمن سپه در کشید سوی شهر ساری ره اندر کشید شب و روز پویان همی شد به راه چنین تا به ساری درآمد سپاه همی بود فرزانه روزی دگر چو گردون نهان گشت زیر سپر سپه برگرفت و بُنه برنهاد روان بر پی شاه شد همچو باد چو روز آمد از لشکرش […]
همانگاه خالد برفت از سپاه همی رفت تا هم بَرِ قلبگاه بگردید پیش و پس و چپ و راست باستاد و آنگه هماورد خواست همانگه برو شد شهِ پُشتکوه که از گرز او کوه گشتی ستوه گرانمایه را شرمزن نام بود گهِ رزم کوهِ بیآرام بود درآمد یکی پیشدستی نمود بزد خشت بر مرد تازی […]
همه شب دو لشکر همی ساز کرد چو خورشید بر چرخ پرواز کرد برآمد غو کوس و آوای نای سپهبد به اسب اندر آورد پای دو لشکر به یکدیگر آورد روی همه رزمساز و همه کینهجوی سپه چون ز هر سو رَده برکشید پس اندازهی هر دو آمد پدید شهنشاه را ده صف آمد به […]
یکی نامه کرد او به نزدیک تور به نام خداوند خورشید و نور سر نامه از شاه ایران زمین به نزدیک رستم سوار گزین سزای بزرگی و خوبی و گنج که از ما بگرداند این درد و رنج بسی در تن خویش کردم نگاه ندارم به جای تو هرگز گناه کسی را که از کس […]
بزرگان به خوردن نهادند روی شبو روز با بادهی مشکبوی شب و روز با دیو زوش سترگ همی شادمان بود شاه بزرگ چو آگاهی آمد به برزین که شاه سوی تیسفون برد یکسر سپاه فراوان بر او لشکر انبوه شد ز لشکر دَرِ تیسفون کوه شد سپاهی ز دیوان و جادوسران به درگاه او گِرد […]
نه مرد نژادست گفت این جوان دل شیر دارد تن پهلوان چو سی و دو گز هست بالای او شصت من گرز همتای او ز آتش نترسد که سوزد تن نه از جای سیلی توان بردنش ز برزین چه پرسی که کوهی بلند بود پیش زین کوههی او نژند بدین کالبد آدمی کس ندید نه […]
فرود آمد از پیل و عیبه بخواست سلیح تن خویشتن کرد راست بپوشید ده تار چینی پرند زره نیز تا باز دارد گزند تنوره بیست از برش پرنیان یکی خُود زرین ببست از میان کیانی کمر بست شه بر میان یکی جوشن از چرم ببر بیان برافکند برگستوان بر سیاه چو کوهی روان گشت پرمایه […]
جهان چون بپوشید دیبای زرد بدرید پیراهن لاژورد به برزین یکی نامه آمد ز شاه که کردم به کار اندر نگاه چو پروانه گردی به گرد چراغ همی تا چراغت کند دل به داغ فرامش کردی تو کار پدر به تو مانَد آن یادگار پدر ندیدم به مرگ آرزومند کس ترا دیدهام آرزومند و بس […]
دَرِ گنج بگشاد یزداد گو سپه را همی ساز دادند نو جو آگاه شد بهمن از کار اوی از آن لشکر گُشن و کردار اوی در گنجهای کهن برگشاد سپه را بفرمود تا عرض داد سپاهش بر آمد سه پنجه هزار دلیران ایران و خنجرگذار پیاده دوره سی هزاران فزون یکایک همه دست شسته به […]
سپهبد ز گفتار او شد دژم فرو ماند و دیگر نزد هیچ دم همه شب همی بود اندیشناک جهان را چو بزدود خورشید پاک همانگه بپوشید خفتان جنگ دلیران او برکشیدند تنگ بیامد به دشت اندرون ایستاد همی کرد گفتار بوراسب یاد گفت با مرزبان و تخار که این بس شگفت آمد از روزگار همانگاه […]
چنان بُد که یک روز برزین گُرد ز گُردان تنی چند با خود ببرد برون رفت با مرزبان و تخار سوی مرغزاری ز بهر شکار به رستم سپرد آن مهی بارگاه همه کشور و گنج و تخت و کلاه همی گشت بر گِرد آن مرغزار یکی گور دید او چو خُرّم بهار برآمد ز جای […]
نویسنده را گفت پیش آرنی یکی نامه از مشک تر کن به وی سر نامه کرد ای جهاندیده پارس نه مردم شناس و نه نیکی شناس نیاید همی شرمت از کار خویش ازین زشت وارونه گفتار خویش نه تو بنده دوده نیرمی نه پرورده نامور رستمی نه از وی تو این پایگه یافتی کنون با […]
شهنشاه مر جامه را کرد چاک کلاه از سر انداخت بر روی خاک بپردخت از آن بارگاه انجمن سخن رفت از آن گونه با رایزن که این را چه چاره سگالیم باز که شد کار برزین به ما بر دراز بدو گفت فرزانه پاکتن که ای نامور شهریار ز من یکی لشکری ساز از ایران […]
به هنگام پیوستن کارزار پیاده برآرد ز دشمن دمار چو زرین سپر برزد از چرخ سر بیاراست روی زمین را به زر بیالود دریا به زر آبها بیفکند کهسار سنجابها سپه شد روان سوی ساری به جنگ به منزل نکردند روزی درنگ در و دشت ساری چنان شد ز گرد که روی هوا سر به […]
یکی نامهای او به برزین نوشت فراوان بدو اندرون خوب و زشت سر نامه از پیر فرتوت مرد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد ز دستان که سالش بود هفتصد گذشته به سر بر بسی نیک و بد بدان ای سرافراز فرخ پسر که گشتهست از آزار تو تاجور پشیمان شد از کار و […]
دگر هفته فرمود تا استوان سوی عرض بردند پیر و جوان خود و رستم از شهر بیرون شدند ز دروازه بر راه هامون شدند برآمد ز لشکر دلاور سوار دو ره ده هزار و دگر دو هزار دل پهلوان زان سپه شاد گشت ز گنجش همه لشکر آباد گشت وزان روی برجست لشکر به راه […]
برفت و بدید او دو شیر دژم به زیر درختی نشسته بهم بیامد به سالار ایرانیان که آنک نشسته دو پیل ژیان سپهبد ز شادی در آمد به اسب بیامد به کردار آذرگشسب چو برزین آذر سپه را بدید سر انگشت خود را به دندان گزید همی گفت شد بخت با من درشت نه نیروی […]
چو برزین در آن بیشه شد با سپاه ز تنگی پراکندهتر شد سپاه پیاده ز گیلان یکی نیکمرد به رستم به بیشه درون بازخورد ازو خوردنی خواست آن نیکمرد سر سفره بگشاد و رُفتی نکرد برون کرد نان چند پیشش نهاد چو خورده شد آنگه زبان برگشاد چه مردی بدو گفت جایت کجاست دویدن در […]
یکی داستان ایدر اندر خورست که دانش فراوان بدو اندرست کشاورز را بود گاوی سیاه همیشه بدو شادمان سال و ماه همان شاه را بود گاوی بزرگ دلیر و جوان و به نیرو سترگ چو پولاد بر سر مر او را دو شاخ سرین فربه و سخت و سینه فراخ نه گاو آمدی پیش او […]
به گردان بفرمای و بر لشکری هر آن کس که دارد ره مهتری بفرمود تا سه هزاران سپاه هم اندر شب آگاه کردند شاه هزار از بزرگان کشور خدای هزار از دلیران کشور گشای هزار از غلامان زرین کمر به رخسار ماه و به لب چون شکر دگر روز با صد هزاران سوار سوی شهر […]
به هشتم که شد عاج چون آبنوس ز درگه خروش آمد و بانگ کوس سپاه از دَرِ هندوان شد روان همان شادمان گشته پیر و جوان سه منزل بشد تندبر با سپاه مر او را یکی خلعت آراست شاه بدو داد یکسر همه باهله چو آمد به کشمیر شیر یله خبر یافت از وی جهاندار […]
جهانجوی از آن کار دل تنگ کرد که با یکدگر لشکرش جنگ کرد دگر روز با تندبر شهریار چو فرزانه و پارس پرهیزکار پیاده برفتند با ده غلام بدان قبه اندر نهادند گام برابر برآورده ایوان چهار بر ایوانها پرده شاهوار ز زر کهن پردهای بافته یکی دیگر از سیم برتافته سه دیگر ز پولاد […]
ز دریا به خشکی برآمد سپاه سراپرده زد بر لب شاهراه می لعل با سروران روز پنج هم خورد و از تن جدا کرد رنج بپرسید شه پس ز قنوج شاه کز ایدر بَرِ دخمه چندست راه چنین داد پاسخ که سه منزلست همه راهت آب روان و گُلست بخفت آن شب و گاه بانگ […]
دگر داستانی نکو کرد یاد که روباه بر شیر تنبل نهاد دلاور یکی شیر در مرغزار همی رفت روزی ز بهر شکار ز ناگاه روبه بدو بازخورد همانگه دَرِ چاره را باز کرد بغلتید در خاک در پیش شیر چنین گفت کای شهریار دلیر شکاری گرفتم من از بهر تو که پازهر گشتی از آن […]
برون آمد از شهر با تندبر به پیش اندرون لشکر نامور دو منزل برفت و به دریا رسید ز دریا یکی گوشه آمد پدید ز راه بیابان کشیده دراز شهنشاه بر گوشه آمد فراز دو کشتی بدیدند اندر زمان بفرمود تا شاه ایرانیان کز ایدر فرستد فرستندهای سخنگوی مردی و پرسندهای بداند که آن هر […]
گرفتند آرام و آرامگاه برآسود دو هفته شاه و سپاه چو شاه از بَرِ گاه آرام یافت از آن دختر نامور کام یافت یکی روز بنشست با تندبر سخن رفت هر گونهای در بدر که سوگند دارم به پروردگار که از تخم رستم برآرم دمار کنون دشمن ایدر به چنگ آمدم ولیکن فراوان درنگ آمدم […]