دو هفته خوش و شاد بگذاشتند وز آن جا سپه باز برگاشتند رسیدند نزد جزیری فراز همه خار و خاره نشیب و فراز ز هر سو درو مار چون خیل مور زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور در آن شوره خرّم یکی گلستان گلش هر یک از نیکوی دلستان تو گفتی که رضوان […]
به دیگر جزیری فکندند رخت پر از کان سیم و ، پر آب و درخت بدو در گیا داروی گونه گون گل و میوه از صد هزاران فزون زمینش ز بس بیشه زعفران چو دیبای زرد از کران تا کران ز بس گل که هر جای خودروی بود گلش خوردنی پاک و خشبوی بود درخت […]
همه کوهش از رنگ گل ناپدید همه راغ پُر سوسن و شنبلید زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین سپه کرد و آمد برون از کمین کمان آزفنداق شد ژاله تیر گل غنچه ترگ و زره آبگیر شکوفه چو بر رشته […]
که آن جای را رامنی نام بود یکی خوش بهشت دلارام بود کُه و دشت او بود بر هر کنار درختان کافور سیصد هزار همه چون بر انگشت بفسرده شیر وزو شاخها چون سرافکنده پیر تو گفتی که ابری برآمد شگرف برآن بی شُمر ژاله باید و برف چو دست کمندافکنان روزِ کار همه شاخها […]
جزیری پر از بیشها بود و غیش به بالا و پهنا دو صد میل بیش فروان درو شهر و بی مر سپاه یکی شاه با فرّ و با دستگاه چو آن شه ز مهراج وز پهلوان خبر یافت، شد شاد و روشن روان ز نزل وعلف هر چه بایست ساز بفرمود و، شد با سپه […]
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی که عنبر بس افتد ز دریا بدوی ز دریا کجا عنبر افتد دگر بر آن یک جزیره بود بیشتر بگردید مهراج هر سو بسی همان پهلوان نیز با هر کسی گیایش همه بود تریاک زهر به کُه سنگش از کهربا داشت بهر شکفتی گل نوشکفته ز سنگ […]
یکی مرد ملاح بُد راهبر که بودش همه راه دریا ز بر بُد آگه که در هر جزیره چه چیز زبان همه پاک دانست نیز به دریا هر آنجا که آب آزمای ببویید آن گل بگفت از کجای چو دریا به شورش گرفتی شتاب یکی طشت بودش بکردی پر آب همه بودنی ها درو کمّ […]
ز هر دانشی چیست بهتر نخست چه چیز آن که دانست نتوان درست به ما چیست نزدیکتر در جهان همان دورتر نیز وز ما نهان بتر دشمن و نیکتر دوست چیست سرِ هر درستی و هر درد چیست بهین رادی آن کت کند نیکنام چه سان و توانگر ترین کس کدام دل کیست همواره مانده […]
بپرسید باز از بر کوهسار کدامست شهری به دریا کنار بدین روی دریا و زآنروی کوه به دشت آمده برزگر یک گروه سرانجام از آن دشت شیری نهان برد یک یکی را همی ناگهان کِرا کشتی و توشه شد ساخته شود شاد زی شهر پرداخته همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق […]
جدا فیلسوفند دیگر گروه جهان از ستیهندگیشان ستوه که گویند کاین گیتی ایدون به پای همیشه بدو نیز باشد به جای گمانشان چنینست در گفت خویش بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش که بر ایزد این گفت نتوان به نیز که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز بکرد آن گه ایدون جهانی شگفت […]
دگر نیز دان کز گروهان دهر دوسانند کز دینشان نیست بهر گروهی به ایزدنگویند کس که تا مر جهان را شناسند بس ز هر جانور پاک و ز رستمی همه هر چه پیدا شود بر زمی نگارندش اختر شناسد ز چرخ طبایع به هر یک رسانند برخ هم از گفت ایشان چنینست یاد که گیتی […]
بپرسید بازش هنرمند مرد که یزدان جهان را سرشت از چه کرد بهانه چه افتاد تا کرده شد سپهر و ستاره بر آورده شد چنین گفت این آن شناسد درست که گیتی همو آفرید از نخست ولیک از پدر یاد دارم سخن که گفت این جهان گوهری بُد زبُن که یزدان چُنان گوهر ناب کرد […]
دگر رهش پرسید گرد دلیر که ای از خرد بر هوا گشته چیر بدین کوه تنها نشستت چراست چه چیزست خوردت چو پوشش گیاست بدو گفت پیرش که سالست شست که تا من بدین کوه دارم نشست گیایست پوشیدن و خوردنم سپاس کسی نیست بر گردنم همه کار من با خدایست و بس نه از […]
بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد برآورده وز گردش روز گرد گلش گشته گل سرو زرین کناغ چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ شده تیر بالا کمان وار کوژ کمان دو ابرو شده سیم توژ برهنه سر و پای پوشیده تن ز برگ درخت و گیا پیرهن ازو پهلوان جست راه سخن که ای راست […]
یکی ماه از آن پس به شادی و کام ببودند کز می نیاسود جام چو مه گوی بفکند و چوگان گرفت بر اسپ سیه سبز میدان گرفت بدیدند مه بر رخ پهلوان وز آنجای دلشاد و روشن روان به کوه دهو بر گرفتند راه چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه که گویند آدم چو فرمان […]
ز صد مرد پنجه گرفته شدند دگر کشته و زار و کفته شدند سرندیب شد زین شکن پرخروش ز شیون به هر بر زنی خاست جوش ز خویشانش پور بهو هر که بود ببرد و ز دریا گذر کرد زود ز هر سو چو بر وی جهان تنگ شد به زنهار نزد شه زنگ شد […]
وز آنسو چو پور بهو رفت پیش به شهر سر ندیب با عمّ خویش همی ساخت بر کشتن عم کمین نهان عمّ به خون جستنش همچنین سرانجام کار آن پسر یافت دست عمش را کشت و به شاهی نشست پس آگاهی آمد ز مهراج شاه ز درد پدر گشت روزش سیاه یکی هفته بنشست با […]
دگر روز مهراج گردنفراز بسی کشتی آورد هر سو فراز به ایرانیان داد کشتی چو شست دگر کشتی او با سپه بر نشست ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد چو دشتی در آن کوه تازان ز باد تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل به حمله بدرّد همی زنده پیل چو پیلی به […]
بهو گفت با بسته دشمن به پیش سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش توان گفت بد با زبونان دلیر زبان چیره گردد چو شد دست چیر بنه نام دیوانه بر هوشیار پس آن گاه بر کودکانست کار ترا پادشاهی به من گشت راست ولیک از خوی بد ترا کس نخواست گهر گر نبودم هنر […]
بُدش زنگیی همچو دیو سیاه ز گرد رکیبش دوان سال و ماه به زور از زمین کوه برداشتی تک از تازی اسپان فزون داشتی شدی شصت فرسنگ در نیم روز به آهو رسیدی سبک تر ز یوز به بالا بُدی با بهو راست یار چو زنگی پیاده بدی او سوار بدو گفت من چاره ای […]
چو ز ایوان مینای پیروزه هور بکند آن همه مهره های بلور ز دریای آب آتش سند روس در افتاد در خانه آبنوس ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت غو کوس کوه و زمین بر گرفت هزاران هزار از سپه بد سوار ز پیلان جنگی ده و شش هزار به برگستوان پیل پوشیده تن […]
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست برون شدش چوگان سیمین ز دست بزد روز بر چرمه تیز پوی به میدان پیروزه زرّینه گوی بشد مبتر از کینه تیغ آخته به پیش بهو رزم را ساخته چنین گفت کامروز روز منست که بخت تو شه دلفروز منست کنون آن گه آرم ز زین باز پای کز […]
سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت که هوش و خرد با بهو نیست جفت بگویش سخن پیش ازین در ستیز نگفتی همی جز به شمشیر تیز کنون کِت ز گرز من آمد نهیب گرفتی ز سوگند راه فریب کسی کو نترسد ز یزدان پاک مر او را ز سوگند و پیمان چه باک ندانی […]
چو زی خوابگه شد یل نامدار بیامد همان گه نگهبان بار که آمد فرستاده ای گاه شام ز نزد بهو زی تو دارد پیام بسی پند و رازست گوید نهفت که با پهلوان باید امشب بگفت بخواندش سپهدار پیروز بخت فرستاده آمد سبک پیش تخت کمان کرد بالا و گفتار تیر بخواند آفرین بر یل […]
سپهبد چو دید آن خروش سپاه سبک خواست خفتان و رومی کلاه به مهراج گفت از سپاه تو کس میار از سر کُه تومی و بس بهر تیغ کُه دیدهبان برگماشت به هامون سپه صف کشیده بداشت سوی راست لشکر به مهیار داد سوی چپ به بهپور سالار داد بفرمود کاذرشن و بُرزَهم بسازند جنگ […]
دبیر از قلم ابر انقاس کرد سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد درخت گل دانش از جوی مشک همی کاشت بر دشت کافور خشک نخست از جهان آفرین کرد یاد که دانای دازست و دارای داد جهان زوست پرپیکر خوبوزشت روان راتن او داد و تن را سرشت ز خورشید مر روز را مایه کرد […]
خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه شب از سر بینداخت شعر سیاه سپاه از لب رود برداشتند چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند غَوِ پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان سپهبد همی راند بر پیل راست چو دیدارشد اسپو خفتان بخواست به شبرنگ شولک درآورد پای گرایید با گرز […]
سپهبد چو پندش سراسر شنود پذیرفت و ره را پسیچید زود هزار از یل نیزه زن زابلی گزین کرد با خنجر کابلی یلانی دلاور هزار از شمار ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار همه چرخ ناورد و اختر سنان همه حمله را با زمان هم عنان ره و رایشان رزم و کین ساختن هوا ریزش […]
بدو گفت کز بدگمان برگسل به اندیشه بیدار کن چشم و دل چو دانش نداری به کاری درون نباشد ترا چاره از رهنمون تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ بر این جهان داد ده پادشاست دگر مردم پاک دانای راست ز هر درگه آنست بشکوهتر که از نامداران پُر انبوه […]