خلاصه منظومه کوش پیل دندان – فصل چهارم
( این متن متعلق به انتشارات پگاه دانش است و هر گونه استفاده از آن تنها با کسب اجازه کتبی از انتشارات مجاز است)
فصل چهارم – نقل کتاب برای اسکندر و سرگذشت جمشیدیان
در فصل پیش گفتیم که یکی از کتابهایی که برای سرکش فرستاده شده بود کتاب پادشاهی اسکندر بود که برای کوش شاه ایران خوانده میشد
در کتاب اسکندر نیز خواندیم که اسکندر به مهانش رسید و از مجسمه کوش پیلدندان سوال کرد و مهانش گفت کتاب نزد من است.
اکنون وزیر اسکندر مشغول خواندن کتاب کوش پیلدندان برای اسکندر است:
(تا کنون شخصیتی به نام کوش شاه ایران بوده است و نام برادر ضحاک نیز کوش است که شاه چین شده است.)
دستور ضحاک به برادرش کوش (پادشاه چین)
ضحاک به برادرش میگوید که به سمت چین برو و شاه آنجا باش.
زمانی که داشتم جمشید را میکشتم او به من گفت فرزندی از فرزندان من انتقام مرا از تو خواهد گرفت، پس حواست باشد و همهجا دنبال خاندان جمشید بگرد و هر کدامشان را دیدی سریع به قتل برسان.
آوارگی جمشیدیان و زاده شدن آبتین
نونک که در سرزمین چین پنهانی میزیست فرزندی به نام مهارو داشت. مهارو در جوانی مرد و فرزندی از او به دنیا آمد که او را سریع پیش پدربزرگش یعنی نونک بردند.
نونک نام او را آبتین گذاشت و همچون فرزند خود میدانستش.
زمانی که نونک در حال مرگ بود همگان را جمع کرد و گفت که پس از من آبتین شاه هست و همگان از او پیروی کنید.
زاده شدن کوش پیلدندان
کوش برادر ضحاک که در چین شاه شده بود و هیچ مشکلی در پادشاهی خودش نداشت برای جنگ به سرزمین پیل گوشان حمله کرد.
در میان پیل گوشان دختری زیبارو را دید که چهره انسانها را داشت، با او ازدواج کرد و فرزندی به دنیا آمد که بسیار زشت بود و چهره آدمی نداشت.
دندانهایی مانند خوک و گوشهایی مانند پیل و خال سیاهی بین کتفهای او بود.
کوش آن دختر را کشت و نوزاد را در بیشه انداخت و این راز را به سربسته ماند.
یافتن آبتین نوزاد را و تصمیم به پرورش او به خواهش همسرش
از آنسو روزی که آبتین با همراهانش مشغول شکار بودند صدای گریه نوزاد شنیدند. او را پیدا کرده و از قیافه اهریمنی او متعجب شدند.
آبتین هر جور میخواست او را از بین ببرد، بر کودک اثر نمیکرد.
همسر آبتین اصرار کرد تا او را پرورش دهد. گاهی او را کوش و گاهی پیلدندان مینامید. کوش حرف معلمان را گوش نمیکرد و با علم بیگانه بود.
کوش از دهسالگی به سراغ شکار و رزم رفت و در پانزده سالگی بهمانند مردی کامل شد.
رسیدن چینیان به ایرانیان (جمشیدیان)
آبتین و ایرانیان کماکان پنهانی زندگی میکردند و کوش شاه چین نیز همواره در پی یافتن آنان بود.
روزی ناگاه چینیان آبتین را یافتند و جنگ سختی درگرفت. آبتین در این جنگ دلاورانه می جنگد.
جنگ کوش پیلدندان با چینیان
کوش که دلاوریهای آبتین را میدید با همان کمان و ده تیری که داشت وارد جنگ شد و ده چینی را کشت. اسب و سلاح و زره آنها را برداشت و وارد میدان جنگ شد.
ایرانیان از دیدن دلاوری کوش شاد شده و باقدرت بیشتری جنگیدند ولی چینیان از دیدن چهره زشت کوش میترسیدند. سالار لشکر چین فریاد میزد و چینیان را به جنگ فرامیخواند اما آنان از چهره زشت و قدرت کوش فرار میکردند.
گرامی داشتن کوش پیلدندان توسط آبتین
جنگ پایان یافت و آبتین و ایرانیان بسیار کوش را ستودند، آبتین هدایای بسیاری همراه لوازم جنگ به کوش داد.
آبتین به ایرانیان گفت که امشب باید بهسوی بیشه برویم و در آنجا پنهان شویم تا چینیان مجدد ما را گم کنند، کوش گفت که من امشب بر چینیان شبیخون میکنم و آبتین پذیرفت.
شبیخون کردن کوش پیلدندان بر سپاه چینیان
کوش شبیخون کرد و سپاه چین را شکست داد
آبتین مجدد شاد گشت و کوش را ستود و او را سالار لشکر قرار داد.
از سوی دیگر چینیان شکستخورده به چین بازگشتند و سالار سپاه چین از سپاهیان خود، نزد کوش شاه چین گله کرد و آنان را مقصر شکست معرفی کرد.
فرستادن کوش (پادشاه چین) فرزند خود نیواسب را به جنگ ایرانیان
کوش شاه چین که در جنگ شکستخورده بود، فرزند بسیار جوان و دلارای خود نیواسب را برای جنگ با آبتین فرستاد.
دو لشکر چین و آبتین مجدد با هم روبرو شده و جنگ سختی در گرفت، با حملات پر قدرت آبتین و کوش بسیاری از چینیان کشته شدند.
چارهگری آبتین برای ادامه جنگ
شبهنگام که دو لشکر در استراحت بودند آبتین گفت هم تعداد مسنها زیاد است و هم غذا کم داریم. نیمهشب بسیاری از ایرانیان رفتند و آبتین و کوش و تعدادی سرباز ماندند.
خبر به نیواسب رسید که ایرانیان رفتهاند.
نیواسب برای دیدن به بیشه آمد و ایرانیان را ندید و دنبال آنها رفت تا پای کوه. آنجا مجدداً جنگی سخت روی داد و ایرانیان از پشت سر حمله کردند.
حمله کوش پیلدندان به نیواسب
آبتین این روز را بسیار فرخنده و پیروز دانست و خود و کوش نیز وارد جنگ شدند و بهسوی ایرانیان دیگر رفتند.
کوش و دویست سرباز ماهر به میانه میدان رفتند. نیواسب در جنگ آنچنان قوی بود که ایرانیان توان مقابله با او را نداشتند و برخی از مقابل او فرار میکردند.
کوش ایرانیان را به جنگ فرامیخواند، نیواسب وقتی کوش را دید بهسوی او آمد. هر دو با هم وارد نبرد شدند. کوش با ضربهای نیواسب جوان را کشت و ایرانیان بر چینیان غلبه یافتند.
پیروزی کوش پیلدندان بر لشکر چینیان
نیواسب کشته شده و جنگ ادامه دارد. بسیاری از چینیان کشته میشدند تا خبر ادامه جنگ و کشتهشدن نیواسب به آبتین رسید.
آبتین به نیایش کردگار نشست و غنائم نیواسب را به کوش داد.
سوگ نیواسب در چین
چینیان هزیمت شده به چین بازگشتند، شاه چین دلیل شکست را از آنان پرسید. سربازان دلیل شکست را وجود پیلدندان مطرح کردند. شاه چین نشانههای او را جویا شد و چینیان چهره و قدرت کوش پیلدندان را برای او تعریف کردند.
شاه چین زاریکنان از تخت پایین آمد و یک هفته در زاری و ماتم بود. شسبتان او و کل چین نیز در این ماتم و سوگواری با او همراه بودند.
کین نیواسب
شاه چین وزیر دانایی داشت به نام بهمرد.
بهمرد که وضعیت شاه چین را آنچنان دید پیش او آمد و نصیحتش کرد که بهجای زاری باید لشکر بکشیم؛ اگر نیواسب زنده باشد او را برگردانیم و اگر کشته شده باشد کین او را بخواهیم. شاه چین پذیرفت و لشگری عظیم آماده کرد.
آگاه شدن آبتین از آمدن کوش (پادشاه چین) با سپاهی بزرگ
خبر لشکرکشی چینیان به آبتین رسید. آبتین کنار رودخانه را گرفت و بنه و اکثر سپاه را به سمت کوه روانه کرد.
برخورد دو سپاه و رای زدن آبتین با کوش پیلدندان
کوش شاه چین همراه سپاهش به کنار رود رسیدند و شاه چین شروع به رجزخوانی کرد.
بر اساس دستور آبتین ایرانیان کوش را معطل نگه میداشتند تا باقی سپاه هم استراحت کنند و در پای کوه مستقر شوند.
شاه چین در کنار رود خیمه زد.
آبتین به مشورت با کوش نشست و راهکار خواست. کوش آبتین را دلگرمی داد. او صبرکردن و وجود کوه را دو مایهٔ پیروزی میدانست.
آبتین نیز قبول کرد.
آغاز جنگ، دلاوری کوش پیلدندان و شکست چینیان
کوش رجز میخواند و میگوید که به کینخواهی پسرش نیواسب آمده. درخواست تحویل قاتل او را کرد تا از جنگ منصرف شود.
کوش پیلدندان حمله کرد و جنگ آغاز شد. با آمدن کوش، چینیان اعلام کردند که این همان دیوی است که نیواسب را کشت.
جنگ تا شب ادامه داشت.
نکوهش کوش (پادشاه چین) سپاه خود را
هر دو لشکر با تاریک شدن آسمان به لشگرگاه خود برگشتند.
شاه چین لشگرش را نکوهش کرد که چرا از این تعداد کم ایرانیان شکست میخورید؟ سپاهش اعلام میکردند که فقط و فقط آن دیو چهره مانع هست و اگر او نبود بر تمامی ایرانیان غله میکردیم.
از سوی دیگر در لشکر ایران نیز پیلدندان نزد فریدون آمد و ضمن گزارش جنگ، برای فردا برنامهریزی کردند.
فردا جنگ شروع شد. ایرانیان پشت به کوه داشتند و شاه چین هر کاری کرد نتوانست بر آنها غلبه کند.
شب دیگری فرارسید و چینیان شکستخورده و ایرانیان پیروز به لشکرگاه خویش برگشتند
نکوهش مجدد کوش (پادشاه چین) سپاه خویش را
شاه چین مجدد و با تندی بیشتر سپاهش را نکوهش کرد و گفت من به سمت کوه حمله میکنم تا کوهپایه را اشغال کنم ولی وقتی سر برمیگردانم میبینم که شما فرار کردهاید! سپاهش گفتند اگر حریف ما آدمیزاد بود ما هیچ مشکلی نداشتیم ولی او دیوی هست که نمیتوان با او جنگید.
شاه چین گفت فردا او را به من نشان دهید تا خوراک کرکسانش کنم.
جنگ تنبهتن کوش (پادشاه چین) با کوش پیلدندان
کوش شاه چین و کوش پیلدندان رزم تنبهتن کردند. رزمی سخت در گرفت.
شاه چین هزیمت شد و به لشگرگاه خود بازگشت
پیلدندان نیز نزد آبتین آمد و گفت: امروز کسی با من جنگ کرد که همزور من بود و بهسختی با او جنگیدم. امیدوارم فردا بتوانم شکستش دهم.
از سوی دیگر نیز شاه چین به سپاهیانش گفت که این فرد قدرتمند بود و دل شیر و نیروی پیل داشت و من نباید سپاه را نکوهش میکردم. اگر همه ایرانیان مانند او باشند روزگار چه بر سر ما میآورد؟
سپاهش گفتند که در میان ایرانیان فقط دو تن اینگونه قدرتمند هستند. یکی آن دیوچهره و دیگری آبتین.
اندیشهٔ کوش (پادشاه چین) دربارهٔ فرزند دیوچهرهاش
شاه چین تمامی شب بیدار بود و به پیلدندان فکر میکرد. به ذهنش رسید که این دیو همان نوزادی هست که خودش در بیشه افکنده بود و یزدان اینگونه دارد او را مجازات میکند.
تمامی شب به سنوسال پیلدندان و زمانی که نوزاد دیوچهره خود را در بیشه افکنده بود فکر میکرد و حساب کرد چهل سال از آن تاریخ گذشته است.
رای زدن کوش (پادشاه چین) با بزرگان در خصوص کوش پیلدندان
صبح شد. شاه چین بزرگان را خواند و موضوع نوزاد را تعریف کرد و گفت که چون با چهرهٔ دیو به دنیا آمده بود، بهخاطر ظاهرش او را به بیشه افکندم.
اکنون یزدان مجازات کارش را اینگونه مقرر کرده که پسرم نیواسب به دست او کشته شود.
همچنین گفت یک خال سیاه بر کتف آن نوزاد نشانه است و این موضوع را تا کنون با کسی بازگو نکردم. اکنون فردی چربگوی که زبان فارسی میداند باید سوی او برود و نشان خال را بیند و پیام مرا به او بدهد. با چربزبانی از تک پسرم نیواسب بگوید و بعد هم با وعده کاخ و تخت چین و جانشینی من، او را به سمت ما بخواند.