وزین روی گردان ایران تمام
رسیدند نزدیک ایوان سام
به خوردن نهادند سر روز و شب
نیاسود از خنده شان هیچ لب
نبد کارشان جز می و خفت و خورد
کس اندیشه مکر سوسن نکرد
سر پهلوانان ز می گشت شاد
به شادی جهاندار کردند یاد
همی کس ندانست شب را ز روز
همه نامداران گیتی فروز
همی گفت هر کس که چون من دگر
به میدان کینه نبندد کمر
یکی گفت من شیر گیرم به دست
شود پست از گرز من پیل مست
همی گفت هر کس ز مردی خویش
به بیگانه مردم چه با مرد خویش
درین داوری طوس بر پای خاست
چنین گفت چون من به ایران نخاست
ز تخم فریدون و نوذر نژاد
ندارد چو من دیگری چرخ یاد
نباشد چو من گرد با فر و یال
نه گودرز کشواد و نه پور زال
چو بشنید گودرز گفتا خموش
نگویند چنین مردم تیز هوش
چه بیشی کنی پیش آزادگان
به ویژه بزرگان کشوادگان
اگر چند از من تو را شرم نیست
کسی را به نزد تو آزرم نیست
ز برزوت هم شرم ناید کنون
که در خاکت آورد از زین نگون
کنون می فزونی کنی پیش اوی
بدیده به میدان کمابیش اوی
ز گودرز چون طوس بشنید این
چو شیر درنده درامد ز کین
بزد دست و خنجر کشید از نیام
بزد دست رهام فرخنده نام
به نیرو جدا کرد خنجر ازوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
اگر نیستی شرم رستم ز پیش
بدیدی همه مردی ورای خویش
ز گردان تو را پیشه جز جنگ نیست
چو شیرانت خود پنجه جنگ نیست
چو بشنید طوس این برآورد خشم
ز کینه پر از آب کرده دو چشم
به اسب اندر آمد سرافراز مرد
ز گردنده گردون برآورد گرد
چو او سوی ایران سر اندر کشید
چو رستم بیامد مر او را ندید
نگه کرد از هر سوی چپ و راست
چنین گفت طوس سپهبد کجاست
چه افتاد کآشفته اند این همه
چه گرگ اندر آمد میان رمه
به بیهوده این داوری از چه خاست
دل نامداران پر انده چراست
بدو گفت برزوی کای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان
به بی دانشی طوس را یار نیست
به جز جنگ جستن ورا کار نیست
ندارد به گیتی کسی را به مرد
ز گودرز و رهام جوید نبرد
همه از فریدون سخن گفت و بس
جز از خود نداند دگر هیچ کس
برآورد بازو و خنجر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
ز دستش برون کرد رهام گرد
همه پنجه و دست او کرد خرد
برون شد ز گودرزیان پر ز خشم
ز کینه چو دو طاس خون کرده چشم
زکان و دنان شد ز خانه برون
همانا که شد پیش خسرو کنون
فرامرز را گفت کای بی خرد
از آزادگان این کی اندر خورد
همان است طوس سپهبد که گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
جهاندار گودرز کشوادگان
چو داند همی خوی آزادگان
همان تیزی و تند خویی طوس
نبایست بستن برین گونه کوس
چنین گفت با برزوی نامور
ندانی تو آیین گیتی مگر
که بد نامی آید به فرجام ازین
چنین گفت دانای ایران زمین
که بر میزبان میهمان پادشاست
تو آن کن که از نامداران سزاست
چنین گفت رستم به گودرز پس
که چون تو به دانش ندانیم کس
جهان پهلوان طوس بی دانش است
نه همچون تو از رای با رامش است
ولیکن ز تخم کیان است طوس
نبایست کردن مر او را فسوس
ز بهر من اکنون و دستان سام
به جان و سر شاه فرخنده نام
نتابی ز فرمان من هیچ سر
بر آن سان که داری نژاد و گهر
شوی از پی طوس نوذر دوان
به دست آری او را به ره بر روان
که هر کس کز ایدر شود پیش اوی
نیاید به گفتار او کینه جوی
نباشدت ننگی که شه زاده است
ز تخم بزرگان آزاده است
چو بشنید گودرز آمد دوان
بر ان سان که فرموده بد پهلوان
زمانی بر آمد جهان جوی گیو
چنین گفت کای نامبردار نیو
تو دانی سپهدار گودرز را
همان نامور طوس با ارز را
اگر چند گودرز فرزانه است
ازو طوس پر کین و دیوانه است
شوم از پی نامداران دوان
به چربی بجویم دل هر دوان
بدو گفت رستم که فرمان تو راست
بر آن رای رو کت همی رای خواست
چو خورشید گشت از بر چرخ راست
جهان جوی گستهم بر پای خاست
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
تو دانی که از نوذر شهریار
ندارم به جز طوس را یادگار
چو گودرز و چون گیو دو جنگ جوی
ندانم چه آید مر او را به روی
مرا دل ازین هر دو بر بیم گشت
ز درد برادر به دو نیم گشت
بدو گفت رستم برو شادمان
میانجی همی باش بر هر دوان
چو بیرون شد از کاخ رستم به کین
به اسب اندر آمد ز روی زمین
همی راند باره به کردار باد
مگر بنگرد طوس و گودرز شاد
چو گستهم از پیش رستم برفت
دل بیژن از درد ایشان بتفت
همی گفت آیا چه شاید بدن
نشاید برین کار دم بر زدن
چو گل هر زمانی همی بشکفید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
نگه کرد رستم بدو ناگهان
بدو گفت کای پهلوان جهان
چرا نا شکیبی تو بر جای خویش
چه اندیشه آمدت اکنون به پیش
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
ز اندیشه گشتم شکسته روان
ندانم که از طوس و گودرز و گیو
چه آید برین دشت و گستهم نیو
اگر پهلوان رای بیند که من
شوم از پی نامدار انجمن
به بیژن چنین گفت رستم که خیز
برانگیز از جای شبرنگ تیز
نباید که پرخاش جویی و جنگ
همه نام نیک تو گردد به ننگ
چو بشنید بیژن ز رستم چنین
ز هامون بر آمد به بالای زین
پی اسب گردان ایران گرفت
به دل مانده از کار ایشان شگفت
بر آمد برین بر زمانی دراز
نیامد همی طوس و گودرز باز
دل رستم اندیشه ای کرد بد
چنان کز ره نامداران سزد
چنین گفت ز اندوه بگذشت کار
همانا سر آمد ورا روزگار
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
دل خویش از اندیشه چون بیشه کرد
بپیچید بر خویشتن پهلوان
شد از کار ایشان خلیده روان
چنین گفت از آن پس فرامرز را
سرافراز نامی با ارز را
که از کار گردان شدم دل غمی
ز اندیشه در جانم آمد کمی
هر آن گه که باشد مرا روز جنگ
همی جستن آرد مرا پای و چنگ
ندانم چه آید ازین کین به من
چه خیزد از آشوب این انجمن
ببند از پی راه رفتن میان
مگر باز بینم ایرانیان
به جوشن بپوشان نخستین برت
یکی ترگ رومی بنه بر سرت
برافراز بازو به گرز گران
چو آشفته شیران مازندران
برانگیز باره به کردار باد
نباید به ره بر همی لب گشاد
بگو با سرافراز گودرز و گیو
که ای نامداران وگردان نیو
همی چشم دارم که گردند باز
همه نامدارن گردن فراز
فرامرز بشنید این از پدر
به گردنده گردون برآورد سر
نشست از بر باره راهور
خروشان به کردار شیر شکار
چو آمد فرامرز از در برون
به برزو چنین گفت رستم کنون
بسازیم بر بزم چون کنیم
برین خستگی بر چه افسون کنیم
بدو گفت برزوی کای نامور
نباید به غم خود دل تاجور
نباید چنین دل درین کار بست
به اندیشه از مرگ هرگز که رست
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی زهر و کین و گهی نوش و مهر
درین داوری بود برزوی شیر
که زال سرافراز گرد دلیر
ز خواب اندر آمد همی بنگرید
در ایوان رستم یلان را ندید
به جز پهلوان رستم نامدار
ابا برزوی گرد شیر شکار
(به رستم چنین گفت زال سوار
کجا رفت گودرز و طوس آن دو یار)
به مستی به نخجیر گوران شدند
وگر پیش شاه دلیران شدند
بدو گفت رستم که ای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
چه گویم ز کردار ایرانیان
به پرخاش بسته همیشه میان
که طوس سپهبد بدین انجمن
سخن گفت از مردی خویشتن
بر آشفت و گودرز را سرد گفت
سر انجمن ناجوان مرد گفت
ز کینه به شمشیر یازید دست
در آمد از آن پس ز جای نشست
همه داستان پیش دستان بگفت
همی آب دیده به مژگان برفت
بپرسید زال از فرامرز شیر
بر آشفت با پهلوان دلیر
به رستم چنین گفت کای بی خرد
ز تو این چنین رای کی در خورد
فرامرز را گر بد آید به روی
چه گویی به گردان پرخاشجوی
ندانی مگر طوس و گودرز و گیو
همان بیژن گیو و گستهم نیو
ز درد تو دلشان نباشد تهی
وگر تاج زرشان به سر بر نهی
به کینه همی تیز و دیوانه اند
نژاد تو را نیز بیگانه اند
برو بر یکی پیش دستی کند
بهانه پس آن گاه مستی کند
بگفت این و از جایگه بردمید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیارید گفتا کنون جوشنم
که بیم است تا دل ز تن بر کنم
بپوشید جوشن چو شیر ژیان
ببست از پی راه رفتن میان
نشست از بر باره تیز گام
تو گفتی مگر زنده شد باز سام
بپوشید اسبش به بر گستوان
چنان چون بود ساز و رزم کیان
به دست اندرون گرز سام سوار
به آهن درون غرقه شیر شکار
کمان کیانی به بازو درون
بر آن باره بر چون که بیستون
به برزو چنین گفت زال دلیر
که ای نامور ببر و درنده شیر
بدان گه که من چون تو بودم، به جنگ
چه روباه پیشم چه شرزه پلنگ
چنین چنبری گشت یال یلی
نتابم همی خنجر کابلی
اگر نام دستان نوشتی بر آب
نماندی به آب اندرون هیچ تاب
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
همی رفت تازان به کردار باد
چو بر باره پیل پیکر نشست
کمندی به فتراک باره ببست
خروشی بر آورد چون نره شیر
به کینه همی رفت گرد دلیر
تو گفتی ندارد به تن در روان
ز اندیشه نامور پهلوان
همی گفت آیا برین دشت کین
چه اید ز گردان ایران زمین
جهان پهلوان زال سام سوار
همی رفت بر سان شیر شکار
ز هفت صد همانا فزون بود سال
ز نیرو به گردون برآورده یال
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو زال و چو رستم دگر نامور
به ره بر نبودش ز تیزی زمان
همی رفت بر سان باد دمان
اگر چند بد پیر و برگشته روز
همی تافت چون مهر گیتی فروز
چو برزو نگه کرد در روی اوی
ندانست کس را به گیتی چنوی
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
به دیان که توران همه دیده ام
همه کشور ترک گردیده ام
ندیدم سواری بدین فر ویال
که سام نریمانش خوانده ست زال
تو گفتی که شیری ست بر پشت پیل
و یا کوه البرز در آب نیل
به روز جوانی همانا که ابر
به خاک سیه در فکندی هژبر
زمانه نیارد همانا چنین
دگر نامداری به ایران و چین
چو بودم بر آورد پیکار جوی
مرا آرزو بود دیدار اوی
چو دیدم جهان پهلوان را چنین
بیفزود مهرم ز پیکار و کین
بگرید بر آن کس همی روزگار
که جوید ز دستان همی کارزار
چو زال سپهبد برانگیخت اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
چو برزوی (و) رستم به خوردن نشست
پرستار شد کودک می پرست
نوای مغانی و آوای رود
به پروین رسانیده بانگ سرود
کنون بازگردم به آغاز کار
بگویم که چون بود طوس سوار
نگه کن چه اورد او را به پیش
همی گشت گردون و کردار خویش