نوندی برفت از در پهلوان
که ای شاه بیدار روشنروان
خراسان چو ما تاختن ساختیم
ز تور و سپاهش بپرداختیم
به جیحون رسیدیم و دشمن گذشت
به بیکند بنشست بر ساده دشت
ز کوش و ز سلمش سپاه آمده ست
فرونتر ز ریگ سیاه آمده ست
بدان دشت لشکر گهی ساخته ست
که گردن به گردون برافراخته ست
به فرمان شه چشم داریم ما
کز آن روی لشکر گذاریم ما؟
فریدون فرّخ چنان دید رای
که دارد نریمان بدان مرز پای
شود قارن تیغ زن کینه خواه
سوی آذرآبایگان با سپاه
چو پاسخ بدان نامداران رسید
دل هر یکی رای خسرو گزید
بشد قارن و پهلوان را بماند
همی خاک بر چرخ گردان فشاند
سپاهی که از دست سلم دلیر
بدان مرز بودند چون گرگ و شیر
چو بوی پس اسب او یافتند
چو روباه بد روی برتافتند
ز دشمن تن مرزها کرد پاک
چه مایه به شمشیر او شد هلاک
یکی مرزبان با سپاهی بزرگ
یله کرد پس سلم بر وی سترگ
وزآن جا سوی شام شد با سپاه
ستاره نهان شد ز خاک سیاه
بدان سان گذر کرد بر تازیان
که بر عزم آهو پلنگ ژیان
به فرمان او شد همه کوه و دشت
کس از کام آن نامور برنگشت
سپاهی دگر کرد از آن سو رها
به ایران شد آن تیز چنگ اژدها
وزآن روی چون تور پولاد چنگ
بدید از نریمان بدان سان درنگ
بدانست کاو را به دل رزم نیست
به یادش جز از رامش و بزم نیست
سپاهی که از مرز خاور بدند
هم از روم وز بوم دیگر بدند
بخوبی گُسی کردشان با سپاه
به اسب و ستام و قبا و کلاه
ز بیکند سوی بخارا کشید
نشست از بر تخت و رامش گزید