پراندیشه بود و همی سال چند
بدان کز فریدونش آید گزند
چو بگذشت بر وی بسی سالیان
سپاهی نیامد از ایرانیان
شد ایمن ز کار فریدون و رزم
به بگماز و آرام پرداخت و بزم
بزرگان که بودند از لشکرش
ز هر جای گرد آمده بر درش
بفرمود تا بازگشتند نیز
درم داد و اسبان و هر گونه چیز
خود و سرکشانش به گوی و شکار
همی راند شادان چنان روزگار
به نزد فریدون بسیار دان
سواری فرستاد وی کاردان
یکی نامه با پوزش و کهتری
فرستاد بی جنگ و بی داوری
فرستاده را گفت بر نیک و بد
نهانی گر آگاه گردی سزد
ببین تا چه سر دارد آن شاه زوش
به در، مرد چند است پولادپوش
بشد مرد چون باد و آمد چو دود
بگفت آنچه پرسید و پاسخ شنود
بدو گفت از امروز تا سالیان
تو را از فریدون نیاید زیان
ندارد سرِ کین و پرخاش و رزم
نشسته ست با نامداران به بزم
تو گویی که ماه است تاج از برش
ستاده ست رویین به گرد اندرش
ز بازار و لشکر بپرسیدم این
فریدون ندارد سر رزم و کین
دل کوش از این آگهی گشت شاد
فرستاده را چیز بسیار داد
بفرمود تا پس دبیران شاه
به زندان بکشتندشان بیگناه
از ایشان به شادی و خوردن نشست
سر از گنج وز ایمنی گشته مست
چنان گشت گردنکش و تیره خوی
که جز خون و کشتن نکرد آرزوی
همه بستدی هرچه بودیش رای
زن و کودک خوب و هم بادپای
بدان خوی وارون خود باز شد
بدان کار و کردار خود باز شد
نه بخشایش آورد بر کس نه مهر
دگرگونه تر شد به آیین و چهر