چنان بود یک روز کز مرز چین
ز فرزانه پنجاه مرد گزین
خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند
که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس
جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان
ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم
زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز
ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان
جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین
درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای