بپژمرد کنعان که آن را بدید
که از تاب او ماهچهره کشید
بلرزید بر جای چون بید شد
ز کوش بداندیش نومید شد
شب تیره گون با سواری هزار
گریزان بشد تا درِ شهریار
چو نزدیک بیت المقدس رسید
خبر زو به ضحّاک جادو رسید
فرستاد پیشش پذیره سپاه
به دیدار او شادمان گشت شاه
گرامی همی داشت و بنواختش
یکی مایه ور جای بنشاختش
چو یک سال و شش مه برآمد بر این
یکی نامه آمد ز دارای چین
که فرزند من بیوفایی گزید
شب تیره از ما ره اندر کشید
دلم در جداییش خرسند نیست
جز او مر مرا هیچ فرزند نیست
گر او را شهنشاه دل خوش کند
وگرنه دل من پر آتش کند
فرستاد و آن تنددل را بخواند
وزاین در فراوان سخنها براند
بدان تا دلِ تنگ او خوش کند
سوی پیل دندان سرش کش کند
بدو گفت کنعان که ای شهریار
زبان را به گفتار رنجه مدار
که هرگز نبینم دگر مرز چین
بلرزم چو بینم به خواب آن زمین
وگر باز خواهد فرستاد شاه
همین جا کنم خویشتن را تباه
که گرد پی اسب شاه زمین
مرا بهتر از پادشاهی چین
چو دژخیم باشد پدر با پسر
چگونه توان برد با او بسر
مرا در جهان خواهری بود و بس
بکشت او و کس را نه فریادرس
دژم گشت ضحّاک و خیره بماند
مر او را جز از دیوزاده نخواند
درست است گفتار و این هست یاد
که او را نخوانند جز دیوزاد
بفرمود پس پاسخ نامه باز
که کنعان نیامد به بندم فراز
فراوانش گفتم به خوبی و جنگ
نیامد همی تا دلش گشت تنگ
که بر ما گرامین ترین کس وی است
جوانی خردمند فرّخ پی است
چو پاسخ سوی پیل دندان رسید
دلش را شکیبایی آمد پدید
سوی جام و بگماز یازید دست
ستمکاره تر گشت و هشیار مست
بگشت از ره داد و راه خرد
نشد سیر از آیین و کردار بد