فرع را فرستاد نزدیک شاه
که کی راه یابم بدین پیشگاه
مگر شاه امیدم بجای آورد
به خوبی بدین بنده رای آورد
فرستاد پاسخ که هرگاه که رای
کنی هر زمان شادمان اندر آی
مرا آگهی ده ز یک هفته باز
یکی تا چو باید، بسازیم ساز
جهانجوی گردنده گردون بدید
همایون یکی روز را برگزید
فرستاد طیهور را آگهی
که هر مزد روزی ست با فرّهی
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
به هر مزد روز آتبین برنشست
ترنجی و شاخی ز سبزی به دست
یکی تاج پرمایه بر سر نهاد
که از باستان کس ندارد بیاد
تن و جامه و موی خوشبوی کرد
یکی نافه ی مشک در موی کرد
به اسب اندر آمد هم از بامداد
فرع بود با شاه و بس کامداد
همی راند تا در میان سرای
همی رفت طیهور پیشش به پای
فرود آمد و بر نشست او به تخت
خنک مرد نیک اختر نیکبخت
همان گاه طیهور دستش گرفت
به حجره درآورد و پیشش برفت
یکی پیرزن را ز ایوان بخواند
که توش و توانش به تن در نماند
سر از سال لرزان، تن از ماه کوز
چشیده فراوان بهار و تموز
بدان زن سپرد آتبین را و گفت
که بردار پرده ز روی نهفت
دل و هوش باید که داری بجای
بدان سان که گفتم مر او را نمای
ببرد آتبین را زن پیر زود
نخست آن دو خانه مر او را نمود
ببرد آتبین را زن پیر زود
نخست آن دو خانه مر او را نمود
بیاراسته، همچو باغ بهشت
بهارش نهاد و نگارش سرشت
نشسته در او بیست خورشید چهر
خجل مانده از رویشان ماه و مهر
ز زیور تن و جامه گشته نهان
ز رخسارشان گشته روشن جهان
یکی گرد برگشت شاه بلند
از ایشان کس او را نیامد پسند
برون رفت خندان و با دایه گفت
کز این دختران کس مرا نیست جفت
بدو دایه گفت ای گرانمایه شاه
از این بْه بدین دختران کن نگاه
که خوبان این کوه و این کشورند
به شاه جهان بر گرامیترند
از ایشان فروع رخ هر یکی
کند ماه و خورشید را اندکی
چنین داد پاسخ که هست این چنین
ولیکن مرا داد شه بهْ گزین
تو گر دیگران را نمایی به من
سپاس تو دارم به هر انجمن
بدو گفت کایشان فرومایه اند
کنیزک تو رایند و کم سایه انئد
بخندید، گفتا ز پرمایگان
شنیدی که دیدن بود رایگان
چو از شاه درماند، دایه برفت
از آن خانه پس پرده را برگرفت
خرامان در آن خانه رفت آتبین
یکی کاخ دید او چو نوشاد چین
تو گفتی مگر خانه ی بتگری ست
که آزر مر او را یکی چاکری ست
وگرنه سپهر است با داوری
قران کرده خورشید با مشتری
بتانی به بالای سیمین ستون
رخانی ز خورشید روشن فزون
همه دلفریب و همه تن گداز
همه چشم غمزه، همه غمزه ناز
نه در خوردشان زرّ و پیرایه بود
نه چون دیگران جامه و مایه بود
به کنجی نشسته فرارنگ تنگ
گرفته ز رخسار او خانه رنگ
چو سروی که بارش بود شهد و قند
چو کشتی که ملّاح دارد به بند
ز عبهر فگنده هزاران هزار
فزون حلقه در گوش و در گوشوار
به تن بر یکی جامه ای بس فَرَخش
ولیکن ز رخسار او خانه رخش
یکی جامه بر تن فگنده ستبر
چو خورشید در میغ و ماه اندر ابر
چو شاه آتبین حال و آن خال دید
دل خویش را سخت بی حال دید
ز مهرش به مغز اندر افتاده هوش
بپای ایستاده ز دل رفته توش
دو چشم از فروغ رخش تیره شد
ز خال سیاهش خرد خیره شد
چنانش بلرزید جان از نهیب
که از تن شدش توش و از دل شکیب
هم از آستان رفت تا پیش گنج
فرارنگ را داد، زرّین ترنج
ببوسید و افگند اندر کنار
ترنج اندر آمد میان دو نار
فروغ سرانگشت او زآتبین
همی تافت بر پنجه رامتین
جهانجوی شادان از او بازگشت
وز ایشان بسیلا پرآواز گشت
همه دختران زآن خجل ماندند
همه زیور از تن بیفشاندند
چو تازی بود اسب، اگرچه ستام
ندارد، تو تازیش خوانی به نام
بزرگان به گوهر شناسند تیغ
گهر زآن ندارند زآن پس دریغ